رمان ماهرو پارت 8

4.4
(61)

 

 

 

بی حوصله سطل را پر اب کردم و گفتم:

 

– من خودم بیشتر از تو روی این چیزها حساسم. ولی کسی اینجا نگاه نمی کنه که؛!

 

و بی توجه سطل اب را روی سقف پاشیدم که در جا صدای فریاد ایلهان بلند شد. شوکه به ایلهانی که خیس شده بود نگاه کردم. در یک آن زیر خنده زدم و به قیافه ی عصبانی و خیس ایلهان نگاه کردم.

 

گویا ایلهان از خنده ی من خنده اش گرفته بود. کمی خندید و گفت:

 

– کوفت! برو تا نزدمتا…

 

در حالی که می خندیدم داخل خونه اومدم. خاله پرسید:

 

– چیشد اومدی تو دختر؟

– هیچی خاله ایلهان گفت بیام تو چون لباسام مناسب نیست!

 

خاله سری تکان داد. نگاهم به فرشته افتاد که داشت با عصبانیت نگاهم می کرد. توجهی نکردم. همان لحظه ایلهان هم امد.

به طرفش رفتم و گفتم:

 

– ایلهان لباس هاتو در بیار. من اینا رو برات میشورم!

 

ایلهان بی حواس سری تکان داد و بالا رفت تا لباس هایش را عوض کند. فرشته همراهش وارد اتاقشان شد و در را چنان محکم بست که از جا پریدم.

 

حتما دعوای شدیدی با ایلهان خواهد کرد. همانطور هم شد صدای جر و بحثششان هر از چند گاهی می امد.

 

لبخندی زدم. فرشته به شدت حسود و حساس بود. با هر تماس کوچیکی که من با ایلهان برقرار می کردم حسابی حرص می خورد و اعصاب ایلهان را خورد می کرد.

 

این هم جواب حرف هایی که امروز به من زد. به آشپزخانه رفتم تا به خاله کمک کنم.

 

هاله درست می گفت. حالا که من این راه را شروع کردم. باید تمامم را برایش می گذاشتم. من عاشق ایلهان بودم….

 

#ماهرو

 

 

ایلهان منتظر بود که حرفم را بزنم. کمی این پا و آن پا کردم و در نهایت گفتم:

 

– دوست هام برام یک مهمونی گرفتن!

 

ایلهان بی اهمیت گفت:

– خب؟

 

آب دهنم را قورت دادم. سرم را پایین انداختم و من من کنان گفتم:

 

– خب یعنی… برای من و تو! می خوان… باتو آشنا شن.

 

ایلهان چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت:

 

– به من چه؟ چیکار کنم؟

– امشب رستوران میز رزرو کردن… میشه همراهم بیای؟

– نه!!

 

ناراحت نگاهش کردم و با صدای لرزونی گفتم:

– چرا؟

 

با بی رحمی نگاهم کرد و گفت:

 

– هزار بار بهت گفتم که تو به جای خواهرمی! قرار گزاشتیم که به پر و پای همدیگه نپیچیم… چیزی بین ما نیست و دلیلی نمی بینم بیام با دوست هات اشنا شم.

 

اب دهنم را قورت دادم. با خواهش نگاهش کردم.

– ایلهان… خواهش می کنم! لطفا… ابروم میره. اونا که نمی دونن بین ما چیه. فقط میدونن تو شوهرمی…

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

 

– ببین کاملا یهویی شد. منو تو عمل انجام شده قرارم دادن…. ایلهان ابروم میره! تازه… امشب که فرشته نیست. خواهش می کنم. چیزی نمی فهمه که ناراحت بشه. من هیچی بهش نمیگم.

 

ایلهان کلافه دستی به صورتش کشید. رویش را برگرداند و در حال فکر کردن بود. قبل از اینکه دوباره مخالفت کنه گفتم:

 

– به هر حال ما هر دومون این موقعیت رو پذیرفتیم. جلوی کسایی که تو می خوای نقش بازی می کنم. لطفا توام این کار رو برای من بکن… لعنتی اسمت تو شناسنامه ی سفیدم رفته.

 

 

ایلهان سکوت مطلق کرده بود. گوشه ی تی شرتش را گرفتم و چند بار خیلی آرام کشیدم و گفتم:

 

– ایلهااان… لطفا! آبروم واقعا میره. من تو عمرم فقط یک چیز ازت خواستم.

 

وقتی سکوتش را دیدم تی شرتش را ول کردم و روی تختم نشستم. نا امید گفتم:

 

– بیخیال خودتو اذیت نکن. اگه راحت نیستی من کنسل می کنم.

 

گوشیم را برداشتم نچتا زنگ بزنم که ایلهان گفت:

 

– اوکی… میریم… نمی خواد کنسل کنی!

 

با شنیدن این حرف از خوشحالی از جا پریدم و به سمتش رفتم و بغلش کردم و گفتم:

 

– مرسی ایلهان! واقعا ازت ممنونم…

 

خوشحالی بهانه ای بود تا بتوانم بوی عطر نفس گیرش را از نزدیک استشمام کنم. چشم هایم را بستم و تمام چند ثانیه ای را که در بغلش بودم زندگی کردم!

 

بعد چند ثانیه خیلی ارام از بغلش بیرون امدم و با خجالت نگاهش کردم. مویم را پشت گوش زدم و گفتم:

 

– ببخشید… واقعا حواسم نبود از بس خوشحال شدم.

 

ایلهان سری تکان داد. یک قدم عقب رفت و گفت:

 

– فقط به دو شرط… یک اینکه زود بر می گردیم. دو اینکه فرشته نباید چیزی بفهمه از این قضیه! فهمیدی؟

– بله بله… قول میدم نه فرشته بفهمه و نه دیگه تکرار شه.

 

ایلهان سرش را تکان داد و از اتاق رفت. زمانی که رفت٬ از خوشحالی چندین بار بالا پایین پریدم. واقعا چی بهتر از این که با ایلهان بیرون برم؟

 

قطعا همه ی دوست ها و همکارانم با دیدن ایلهان تعجب می کردند. ایلهان هم خوشتیپ و جذاب بود و هم یک مرد جنتلمن واقعی…

 

 

 

ایلهان جین و تی شرت با کت تکی تنش کرده بود. خیلی جذاب شده بود. با دیدنش چند لحظه خیره ماندم. داشتن مرد جذابی مانند ایلهان٬ باعث خوشحالیم بود.

 

درست بود که بینمان چیزی نبود اما اسم کسی که عاشقش بودم کنارم می امد برایم کافی بود. فعلا کافی بود…

 

همراه هم وارد رستوران شدیم. رستوران شیک و مدرنی بود. زمانی که وارد شدیم اول از همه هاله متوجه ی ما شد. با لبخند همیشگیش بلند شد و گفت:

 

– سلام قشنگم! خوش اومدی…

 

و مرا در آغوش کشید. سپس رو به ایلهان گفت:

– سلام خوش اومدین! تبریک می گم…

 

ایلهان در کمال ادب لبخندی زد. سرش را به نشانه ی احترام تکان داد و گفت:

 

– ممنونم…

 

و من ایلهان را با دیگر دوست هایم آشنا کردم. تعداد زیادی نبودند… چهار نفر بودند. هنگامی که نشستیم ملکی رو به من کرد و گفت:

 

– ماهرو نگفته بودی که شوهرت انقدر آقا و جنتلمنن!

 

همیشه در همه گروه های دوستی… یک نخاله وجود داشت که در گروه ما آن هم ملکی بود. لبخندی زدم و گفتم:

 

– دیگه فرصت نشد.

 

به ایلهان نگاه کردم که ابرویش را برایم بالا انداخت. منظورش را خوب می دانستم. خودش را از من سر تر می دانست.

هاله همان لحظه به ملکی گفت:

 

– ملکی جون! خب ماهرو خودش همه چی تمومه که شوهر خوب پیدا کرده… وگرنه که از اینا گیر توام می اومد.

 

عرفان بلند خندید و چشمکی به من زد و گفت:

 

– آخ که هاله حق گفت… اخه تو رو با این اخلاق کی میگیره زهره؟

 

ملکی خندید و گفت:

– حالا میبینیم کی می گیره!

 

 

 

به طرف ایلهان برگشتم. این بار نوبت من بود و منم برایش ابرو بالا انداختم. با لبخند نگاهم کرد و سری تکان داد.

 

در تمام مدت کل کل بین ملکی و هاله طبق معمول بود. ایلهان هم با گوشیش بازی می کرد و گه گاهی جواب سوال های دوست هایم را میداد.

 

پس از مدتی که شام خوردیم با اشاره ی ایلهان از سر میز پا شدیم و با دوست هایم خداحافظی کردیم. از رستوران بیرون امدیم. قبل از اینکه سوار ماشین شویم؛ بازوی ایلهان را گرفتم. به من نگاه کرد.

 

– ایلهان واقعا ممنونم که…

 

و قبل از انکه جمله ام تمام شود؛ بازویم کشیده شد و سیلیی به صورتم خورد.

شوکه به فرشته نگاه کردم. خواب بود؟ او اینجا چیکار می کرد؟

هنوز وجودش را باور نکرده بودم که با تو دهنیی که دوباره به من زد از شوک در امدم. صدای هاله که اسمم را صدا زد شنیدم.

 

 

ایلهان دست های فرشته را گرفت و گفت:

 

– فرشته داری چه غلطی می کنی؟

 

هاله بغلم کرد و گفت:

– خوبی عزیزم؟

 

ناراحت نگاهش کردم. ملکی و عرفان و آرمان هم بودند. فرشته ایلهان را عقب هل داد و گفت:

 

– من چه غلطی می کنم؟ تو اینجا با این زنیکه چه غلطی می کنی؟

 

ایلهان عصبی گفت:

– فرشته عزیزم ساکت… میریم خونه باهم حرف میزنیم!

 

فرشته که حسابی رد داده بود گفت:

 

– چه حرفی؟ منو گول میزنی؟ امشب که خونه نبودم منو دور میزنی با این میای رستوران؟!

 

اخم کردم و یک قدم جلو رفتم.

– این چیه؟ نکنه باید از تو اجاژه بگیره با زنش بیاد رستوران؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x