رمان ماهرو پارت ۲

4.5
(50)

 

6

 

عقب رفت. داشت فکر می کرد. به چه چیزی؟ نمی دانم.

 

– اون مردم بیرون هم به اندازه ی تو احمقن… من با تو بخوابم؟

 

می خندد.

– آخه کدوم آدم سالمی با خواهرش می خوابه؟

 

برگشت و به من نگاه کرد.

– مگه نه خانوم دکتر؟ مگه من مریضم؟

 

رفت سمت میز توالتم و بین وسایلم دنبال چیزی می گشت. در همان حال به من گفت:

 

– پاشو گمشو یه چیزی تنت کن… حالم داره از هیکلت بهم می خوره!

 

شوکه نگاهش کردم. نمی خواست امشب…

همانطور که نگاهش می کردم نگاهش به من افتاد که بی حرکت روی تخت نشسته بودم. اخم هایش شدید در هم رفت و بلند گفت:

 

– خداروشکر انگار گوشاتم از دست دادی… مگه با تو نبودم؟!

 

سرم را تکان دادم و از جایم بلند شدم. در کمد لباس هایم را باز کردم و تی شرت و شلوار پوشیدم. موهایم را باز کردم.

عروسی بود یا عزا؟ هر چه بود شباهتی به شب عروسی و زفاف نداشت.

 

همان لحظه ایلهان از دستشویی در آمد و کت و پیرهن دامادیش را در آورد.

تنها رکابی سفیدی تنش بود و روی تخت نشست. چقدر بدن رو فرم و جذابی داشت! به نظرم مردی جذاب تر از ایلهان را هیچوقت ندیده بودم.

اصلا مگر وجود داشت؟ !

 

بسته ی تیغی که از دستشویی برداشته بود را باز کرد.

چه کاری می خواست انجام بدهد؟!

 

 

قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم٬ با تیغ بازویش را برید. جیغ کشیدم و او از درد چشم هایش را به هم فشرد. با تشر گفت:

 

– ببند دهنتو لطفا!

 

به طرفش رفتم و بازویش را گرفتم. به زخمش که عمیق نبود و تنها خراشی بود که خون کمی در امده بود نگاه کردم.

 

– ایلهان چیکار کردی با دستت؟ چرا همچین کردی؟

 

بازویش را از دستم در اورد و بدون اینکه به من نگاه کند از جیب شلوارش سیگار و فندکی در آورد. با سر به پارچه ای که کنار تختمان بود اشاره ای کرد و گفت:

 

– اون بی صاحابو بیار…

 

از جا بلند شدم و آرام پارچه را از روی عسلی برداشتم و دستی بهش کشیدم. دستمال سفیدی بود که قرار بود امشب از خون بکارتم قرمز شود… اما انگار همچین چیزی اتفاق نمی افتاد.

دستمال را فشردم و یک قطره اشک از چشمانم چکید.

 

– بده اون لعنتی رو…

 

سریع اشکم را پاک کردم و به سمتش برگشتم. دستمال را از من گرفت و با دقت چند جا از دستمال را به خون بازویش آغشته کرد. دستمال را به طرف من محکم پرت کرد و به سینم برخورد کرد. زمین افتاد.

 

از جایش بلند شد و کمی تخت را بهم ریخت و ملحفه ی سفید را هم کمی به بازویش کشید.

دست برد و کمربندش را هم در اورد کنار تخت٬ روی زمین انداخت.

 

پوزخند زدم. صحنه سازی رابطه ی نداشته را می کرد!

فکر کنم خاله بدجوری گول خورده بود. حتما فکرش را هم نمی کرد که ایلهان به جای خون بکارت من خون بازویش را بریزد.

 

ما که اصلا رسم پارچه ی خونی را نداشتیم. ولی با وضعی که من و ایلهان ازدواج کرده بودیم خاله ام برای آنکه مطمئن شود من و ایلهان رابطه ی جنسی برقرار کنیم٬ این پارچه ی سفید را داد تا خیالش راحت باشد.

 

اما حساب این را نکرده بود که ایلهان باهوش تر و از همه مهم تر٬ لجباز تر از این حرف هاست…

 

ایلهان به اتاق نگاه کرد. نگاهش سمت من کشیده شد.

 

 

 

چند قدم به سمتم آمد. خیره نگاهم کرد.

 

– مبادا بشنوم به کسی چیزی گفتی! که اگه بگی…

 

ادامه ی حرفش را خورد و گذاشت تا خودم برایش تصمیم گیری کنم. خودم هم می دانستم که عاقبت خوبی نخواهم داشت اگر بر خلاف میلش عمل می کردم.

 

اصلا حتی خودم روی آنکه به خاله بگویم که با شوهرم رابطه نداشته ام را ندارم. سرم را پایین انداختم.

به سمتم آمد و با لحنی که من را تفهیم کند گفت:

 

– من و تو هیچوقت… خوب گوش کن… هیچوقت!! نمی تونیم با هم رابطه داشته باشیم و تو بچه ی من رو حامله باشی.

 

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. تا دوباره سرم داد نکشد. تحمل تحقیر شدن و دعوا را امشب دیگر نداشتم. اگر کمی بیشتر طول می کشید اتفاقی که دوست نداشتم می افتاد و من جلوی ایلهان گریه می کردم.

 

آب دهانم را قورت دادم. ایلهان به سمت در رفت که گفتم:

 

– ایلهان!!

 

به سمتم برگشت که رفتم از داخل دراور بتادین و پنبه در اوردم و گفتم:

 

– بزار زخمتو ضدعفونی و پانسمان کنم عفونت میکنه!

 

و دستش را گرفتم که با خنده ی مسخره دستش را و کشید و گفت:

 

– خانوم دکتر! دکتر بازیتو بزار توی بیمارستان و مطبت… فهمیدی؟ برای من دل نسوزون!

 

و نگاه تحقیرآمیزی انداخت و از در بیرون رفت. من ماندم و تنهاییم! با دلی که امشب هزاربار خورد شد. به سمت تخت رفتم و نشستم.

نفس حبس شده ام را همزمان با اشک هایم رها کردم.

 

من چه گناهی جز عاشقی داشتم که باید به خاطرش مجازات می شدم؟ سخت بود… تحمل این وضعیت سخت نه٬ محال بود.

من بعد از سال ها انتظار به ایلهان رسیده بودم اما الان از هر وقت دیگری از او دور تر شده بودم.

 

ایهان *

 

 

کلافه به سمت اتاقم رفتم. احساس می کردم که در رفتارم با ماهرو زیاده روی کردم. با دست چشم هایم را فشردم. در اتاق را باز کردم و با چشم به دنبال فرشته گشتم.

 

رو به روی پنجره ی باز ایستاده بود و به آسمان شب خیره شده بود. با لباس خواب توری سفید بی شک شبیه ملکه ها شده بود. در را بستم.

به داخل قدم برداشتم که فرشته کمی چرخید و در حالی که نیم رخش برایم قابل دید بود؛ گفت:

 

– از حجله ی تازه عروست برگشتی آقا داماد؟

 

نمک روی زخمم می پاشید. در صورتی که خودش می دانست که چشمم جز او کسی را نمی بیند اما باز هم تلخی می کرد.

حق هم داشت. زن بود و حسادت می کرد.

 

به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. سرم را داخل موهای زیبایش کردم و بو کشیدم. واقعا بوی مطبوع موهایش من را آرام می کرد.

اما در آغوشم کمی تقلا کرد و دست هایم را از دور کمرش باز کرد.

 

– ایلهان به من دست نزن لطفا! وقتی به اون زن دست میزنی بدم میاد به من دست میزنی… میفهمی؟!

 

خسته نگاهش کردم.

– آخه دلبرم… خودت خوب میدونی من به اون دختر دست نمیزنم.

 

هر دو دستش را می گیرم و به چشم هایش خیره میشوم.

 

– میدونی که حالم ازش بهم می خوره! مگه اون اصلا به تو میرسه؟ تو زیبایی به گرد پات هم نمیرسه…

 

اخم کرد و چین ریزی به بینی کوچکش داد. واقعا زیبا بود.

 

– بسه ایلهان… تو فقط منو خر می کنی! با زبون چرب و نرمت کاراتو پیش میبری. تو اگه من رو دوست داشتی هیچوقت باهاش ازدواج نمی کردی. من رو راضی کردی که ازدواج کنی اما قول دادی که با اون نخوابی… مامانت زرنگی کرده و ازت دستمال خونی خواسته ایلهان!

 

 

دست هایم را ول کرد و پشتش را به من کرد و ازم فاصله گرفت.

 

– حالا تو رفتی تو اون اتاق و باهاش … خوابیدی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
9 ماه قبل

سلام عزیزم رمانت عالیه منتها چون اولاشه باید پارت گذاریت زیاد باشه تا محبوب بشه بعد پارت گذاریشو ب محدودیت برسونی

قشنگه🌹

نیوشا
9 ماه قبل

درود*
بازاینجا(این رمان قصه؛داستان)هم دلم برای هر۳اینها{ماهرو•فرشته•• ایلهان) سوخت••••••• امان ازخانواده های: ق،ا،ج،ا،ر،ی•••• [عصرحجری، عهده عتیق و••••••••••••]
من با هرچیزی از فرهنگ سُنتی مشکلی نداشته باشم یا هرچیزی از فرهنگ قدیمی رو دوستداشته باشم اما با این مورد ازدواجهای سنتی:اعصابخوردکن[معمولا از پیش تعئین شده••••]
کنارنمیام و باعث ناراحتی عصبانیت من میشه🙁😟😯😲😞😓😬🤒🤕😔💔 😳😵😨😱😖😢😠😡

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x