رمان ماهرو پارت 7

4.3
(57)

 

 

کلید انداختم و وارد حیاط خانه شدم. از حیاط دیدم که تمام چراغ ها خاموش است. به حتم خوابیده بودند.

آهی کشیدم و وارد خانه شدم. بی سر و صدا به طرف اتاقم راه افتادم که یک باره از پشت کیفم کشیده شد.

 

با ترس و جیغ به عقب برگشتم که با سیلی که تو صورتم خورد٬ جیغم در نطفه خفه شد.

دستم را روی صورتم گذاشتم و با ترس به ایلهان در تاریکی خیره شدم.

 

– معلوم هست کدوم گوری رفته بودی؟

 

چراغ روشن شد. صدای جیغ خاله اومد…

– ایلهان تو زدی بچه رو؟ خدا منو بکشه…

 

ایلهان بلند داد زد.

 

– مامان لطفا صبر کن…

 

و رو به من گفت:

– د حرف بزن کدوم گوری بودی؟ مامان داشت از نگرانی میمرد… گوشی بی صاحابت رو جواب میدادی٬ نکنه مرده بودی؟

 

دوست داشتم فریاد بزنم که تو چی؟ تو نگران نشدی؟ حتی یک ذره؟!

نگاهم به فرشته ای افتاد که روی پله ها آرنجش را روی نرده ها تکیه داده بود و با لذت به من نگاه می کرد.

 

دستم را از روی صورتم برداشتم و سعی کردم صدایم نلرزد.

 

– تو به چه حقی منو میزنی؟ فکر کردی بی خانوادم؟ مگه نمی دونی که کار می کنم؟ من نمی تونم بیست و چهار ساعت مثل زنت بشینم تو خونت که!

 

خواستم برگردم برم که دستم را گرفت.

 

– شیفت بیمارستانت تا الانه؟! بقیش رو بگو… چرا به تلفن جواب نمی دادی…

 

کفری دستم را از دستش بیرون کشیدم.

 

– چرا منو داری سوال پیچ می کنی؟ به تو چه؟ ها؟؟ بگو

 

دوباره بازویم را محکم گرفت و فشار داد. دردم امد اما چیزی نگفتم فقط قیافم در هم رفت.

در چشم هایش نگاه کردم.

 

 

با عصبانیت گفت:

– بهت رو دادم داری دور بر میداری… به من چه؟!

 

فشار دستش رو بیشتر کرد دیگر توان تحمل کردن رو نداشتم. بلند آخ گفتم… که خاله گفت:

 

– ولش کن دختره رو چیکارش داری؟ دردش اومد.

– خودش دو متر زبون داره مامان… بعدم من دارم با زنم حرف میزنم…

 

که بازویم را گرفت و من را به طرف اتاق کشاند.

 

– ولم کن ایلهان… چیکار می کنی؟

 

ایلهان بی توجه من را به داخل اتاقم برد و در را بست. کیف و وسایلی که گرفته بودم را پایین انداختم.

 

– ایلهان… واسه ی من ادای شوهرای غیرتی رو در نیار. خودت گفتی بین ما چیزی نیست!

 

ایلهان با عصبانیت نگاهی به من انداخت.

 

– صد سال سیاه برای تو ادای شوهر بودن در نمیارم… میفهمی میگم مامانم داشت سکته می کرد؟

– اون به خاطر کارای توعه که حرص می خوره…

 

با انگشتم به سینش زدم و گفتم:

 

– تا کی می خوای این بازی رو ادامه بدی و مادرتو گول بزنی؟ تا سه چهار ماه دیکه همه اینا رو میشه… میتونی تو روی مامانت نگاه کنی؟

 

مچ دستم را گرفت و در چشم هایم زل زد.

 

– من… هیچوقت با تو نمی خوابم که حامله بشی! اینو تو کلت فرو کن.

 

سعی کردم مچ دستم را در بیارم و در حالی که تقلا می کردم٬ گفتم:

 

– هرکاری می خوای بکنی… بکن!! فقط به من گیر نده. داری اذیتم می کنی.

– عه؟ اذیت میشن پرنسس خانم؟ عزیزم واقعا ببخشید…

 

همان لحظه با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

– مونده تا اذیت بشی…

 

قبل از انکه بیرون برود گفت:

– دیگه همچین کارایی رو تکرار نکن.

 

و بیرون رفت.

 

 

 

به خودم در آیینه نگاه کردم. یکی از تاپ شلوارک هایی که دیشب خریده بودم را پوشیده بودم. موهایم را بالای سرم بستم.

 

نگاه های تمسخر آمیز فرشته یادم نمی رفت. دیشب ایلهان بدجور کولاک به پا کرده بوده.

 

نفس عمیقی کشیدم. برق لبی روی لب هایم کشیدم. از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم. به اطراف نگاه کردم. خاله نبود. احتمالا رفته بود بازار .

 

بسته ی کاپوچینو را از کشو در اوردم. برای خودم کاپوچینو ریختم. روی صندلی نشستم و به بخار های کاپوچینو نگاه کردم.

فرشته وارد آشپزخونه شد. نگاهی به من انداخت. پوزخندی زد.

 

در آشغالی را باز کرد و اشغال هایی که اورده بود ریخت.

همانجا ایستاد و دست به کمر به من خیره شد. چند لحظه منتظر شدم تا ببینم تمام می کند یا نه!

 

وقتی که دیدم دست بردار نیست من هم خیره به او نگاه کردم و گفتم:

– چیه؟

 

نگاه متفکرانه ای کرد و گفت:

 

– می خوام ببینم چقدر رو داری!

 

متعجب نگاهش کردم. فکر نمی کردم که بخواهد اینطور رفتار کند. کمی جلو امد و گفت:

 

– همین دیروز تو پرت خورد…

 

بند تاپم را با دو انگشت گرفت و کمی کشید.

– حالا می خوای با این لباس ها شوهر منو اغوا کنی؟!

 

با تعجب نگاهش کردم. اما بعد با خنده دستش را کنار زدم. جوابش را ندادم که دوباره من را مخاطب قرار داد.

 

– با توام! نکنه کر شدی…

 

اخم هایم را در هم کردم.

– فرشته لطفا احترام نگه دار… در ضمن نکه تو از خودت و شوهرت مطمئنی لازم نیست نگران من باشی!

 

 

 

فرشته با اخم گفت:

– من نگران تو نیستم. خودت رو تو آیینه ببینی میفهمی که در حد من نیستی که بخوای با من رقابت کنی.

 

«در حد من نیستی» این جمله را یک بار دیگر از دهان ایلهان شنیده بودم. ماگ کاپوچینو را در دستم فشار دادم. چشم هایم را بستم تا به خودم مسلط بشم.

 

از جایم بلند شدم و کمی از کاپوچینو ام نوشیدم.

 

– اگه پس انقدر از خودت مطمئنی به پر و پای من نپیچ! من اصلا نه حوصله و نه وقت این جر و بحث ها رو دارم. نمی خوام اوقات همه تلخ شه… مخصوصا ایلهان!

 

فرشته اخمی کرد و گفت:

– تو لازم نیست نگران شوهر من باشی!

 

بی جواب از در آشپزخانه بیرون رفتم که همانجا سینه به سینه ی ایلهان شدم. به من نگاه کرد و من راهم را کج کردم و وارد حیاط شدم.

 

گوشه ای نشستم و به آسمان نگاه کردم. کاش میشد انقدر راحت ایلهان را نبخشم. در مقابلش واقعا بی اراده بودم.

 

اهی کشیدم و از کاپوچینوام خوردم. نگاهم به ماشین ایلهان افتاد که پنجره اش را کفی کرده بود. ایلهان همیشه ماشینش را خودش می شست. از این کار لذت می برد.

 

قدیم ها همیشه با هم ماشین را می شستیم و خوش می گذروندیم. تا زمانی که ازدواج کرد و من از ایلهان دور شدم. فرشته هم که به خاطر ناخن هایش اصلا دست نمی زد.

 

نفس عمیقی کشیدم. چقدر زمان زود گذشته بود.

 

ایلهان با سطلی آمد و مشغول شستن شد. بعد از مدتی خاله از بازار برگشت. رفتم دم در تا کمکش کنم که بلند گفت:

 

– نه خاله لازم نیست… برو به ایلهان کمک کن ماشینشو بشوره.

 

 

 

نگاهم را به ایلهان کشیدم که داشت با اخم به من نکاه می کرد. لبم را گاز گرفتم و گفتم:

 

– باشه خاله جان.

 

دروغ نگویم… از خدایم بود که چندی لحظه را با ایلهان سپری کنم.

 

خاله به خانه رفت و منم ارام پیش ایلهان رفتم. اسفنجی که کفی بود را از سطل برداشتم و شروع کردم به کفی کردن پنجره ای که کثیف بود.

 

گه گاهی نگاه های بد ایلهان را روی خودم احساس می کردم. کمی این پا و آن پا کردم اما بالاخره گفتم:

 

– ایلهان؟!

– بله.

 

دست از کار کردن کشیدم. به طرفش برگشتم و گفتم:

 

– ببین من میدونم تو من رو به عنوان زنت قبول نداری!

 

مسخره خندید و گفت:

– عه چه خوب! واقعا تعجب بر انگیزه…

 

با حرص اسفنج رو به شیشه ی ماشین زدم و فشار دادم و گفتم:

– ایلهان می خوام باهات جدی صحبت کنم.

 

ایلهان هم به سمتم برگشت و با قیافه ای جدی گفت:

 

– باشه گوش میدم!

 

به صورتش نگاه کردم. عاشقش بودم… مگر میشد عاشق مرد رو به رویم نبود؟ به فرشته هم حق می دادم…

نفس عمیقی کشیدم.

 

– خب… راستش من می خواستم بگم که بهتره مثل قبل با هم رفتار کنیم. انگار که اتفاقی نیوفتاده!

– اوه مگه اتفاقی افتاده؟

 

با اخم گفتم:

– ایلهان لطفا… من دیگه توان دعوا و بحث ندارم. لطفا با خاله هم انقدر جر و بحث نکن! فشارش بالا میره. براش خیلی بده.

– اگه برات مامان مهم بود دیشب اونجوری نمیزاشتی بری.

 

 

 

به چشم های ایلهان خیره شدم و ارام گفتم:

 

– چون دیگه طاقت اون همه استرس رو نداشتم. تو میفهمی؟ تو خودت رو جای من بزار… این چند روز فقط دارم تحقیر میشنوم! از تو…

 

و ارام تر گفتم:

– و زنت!

و دوباره ادامه دادم و گفتم:

 

– تو خودت رو جای من بزار! تو بودی می تونستی تحمل کنی؟ نه یه لحطه هم نمی تونستی.

 

سرم را بالا اوردم و در چشمان کسی که عاشقش بودم نگاه کردم. چه میشد عاشقم می شد؟ دنیا را برای من می کرد.

در سکوت به من نگاه می کرد.

 

– قبوله؟ مثل دوتا دوست باشیم؟

 

ایلهان چشم هایش را فشرد و گفت:

 

– اوکی فقط جلوی چشم فرشته نباش. اذیتش می کنی…

 

دوباره مشغول شستن ماشین شدم و گفتم:

 

– تو یک خونه زندگی می کنیم… به هر حال رو به رو میشیم.

 

در همان حال به پنجره ی اتاقشان نگاه کرد که فرشته همان جا ایستاده بود و به ما نگاه می کرد.

ایلهان اب روی ماشین ریخت و گفت:

 

– خونه ۴۰ متری که نیست! خونه به این بزرگی… سعی کن رو به رو نشی.

– باشه!

 

و دوباره بی حرف مشغول شستن ماشین شدیم اما کماکان نگاه های بد ایلهان به من ادامه داشت. کلافه شده بودم.

 

– چرا جوری من رو نگاه می کنی انگار طلبتو ندادم؟

 

چشم هایش را ریز کرد و گفت:

– این چه لباسیه پوشیدی اومدی تو حیاط؟

 

با تعجب نگاه کردم و گفتم:

– کی تو حیاط رو اخه نگاه می کنه؟

– دیدی نگاه کردن!

 

کلافه نگاهش کردم و گفتم:

 

– خب ما همین الان قرار شد به هم گیر ندیم.

– گیر من اینه من دلم نمی خواد کسی تو این حیاط رو دید بزنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x