رمان ماهرو پارت 9

4.3
(59)

 

 

 

 

 

فرشته خیز برداشت تا به سمت من حمله ور شود که ایلهان کمرش را گرفت. ایلهان به من تشر زد و گفت:

 

– ماهرو ساکت شو!

– ایلهان… این به چه حقی دست روی من بلند می کنه؟ همچین حقی نداره…

 

فرشته داد زد:

 

– تو یکی که حق بقیه رو می خوری حرف از حق نزن!

 

بعد به دوست های کنارم نگاه کرد و گفت:

 

– تو به دوستات گفته بودی هووی یک نفر دیگه شدی؟

 

سعی کرد دست های ایلهان را از دور کمرش باز کند و رو به دوست هایم گفت:

 

– شما میدونین این زنیکه اومده شوهر منو بر زده؟ شده هووی من!

 

و بعد رو به من کرد و گفت:

– اخه تو تو خودت چی دیدی؟ فک می کنی دکتر شدی شق القمر کردی؟ من تورو آدم می کنم!… ایلهان ولم کن من حساب اینو بریم.

 

به دوست هایم نگاه کردم. همه به غیر از هاله تعجب کرده بودند. لبم را گاز گرفتم. رسما آبرویم رفته بود! ایلهان شانه های فرشته را تکان داد و گفت:

 

– فرشته ساکت شو گفتم با هم صحبت می کنیم!

– من با تو صحبت کنم؟؟ حساب تو رو هم باید برسم! حالا به من دروغ میگی؟ نکنه تا الان همه چیز هایی که گفتی دروغه؟

 

رو در رو به ایلهان نگاه کرد و همان لحظه زد زیر گریه و ارام با مشت به سینه ی ایلهان کوبید و گفت:

 

– ایلهااان… ایلهان! دروغ گفتی به من؟

 

آنقدر مظلومانه گفت که دل منی که در مقابلش قرار گرفته بودم هم سوخت!

ایلهان لحظه‌ای به چشم ها فرشته خیره شد. سرش را در آغوش گرفت و گفت:

 

– فدات شم عزیزم! من دروغ نگفتم. آروم باش!

 

چشم هایم را بستم و لبم را گاز گرفتم. هر لحظه داشت وضعیت بدتر میشد.

 

#

دست هاله که روی بازویم بود را پس زدم. به سمت خیابان رفتم. به صدا زدن های هاله و ایلهان جوابی ندادم.

 

از خیابان رد شدم و به سمت دیگر رفتم تا تاکسیی بگیرم. دستم را برای چند ماشین بالا گرفتم. ایلهان دنبالم امد که من راهم کج کردم در عرض خیابان راه رفتم و برای تاکسی دست تکان دادم.

 

– ماهرو صبر کن داری کجا میری؟

 

ماشین شخصی جلوی پایم ترمز کرد. درش را باز کردم و نشستم. ایلهان جلوی در را گرفت و گفت:

 

– پیاده شو… زود باش…

 

نگاهش نکردم و به راننده گفتم:

– آقا برو!

 

ایلهان در را باز تر کرد و گفت:

 

– چی چی اقا برو… پیاده شو ببینم! این مسخره بازیا چیه؟

 

راننده به هر دویمان نگاه کرد و رو به من گفت:

 

– مزاحمه؟

– آره اقا… لطفا برو گوش نده!

 

ایلهان با تعجب به من نگاه کرد که از دستم گرفت و گفت:

 

– تو غلط کردی… من مزاحمم؟ آقا من شوهرشم پیاده شو تا روی سگم بالا نیومده!

– بیام چیکار کنم؟ ها؟ زنت به من حرف بزنه منو بزنه و تو ساکت بمونی؟ منو به عنوان زن قبول نداری… دختر خالت که هستم!

 

راننده که با تعجب به ما نگاه می کرد گفت:

– خانم لطفا پیاده شو

 

ایلهان دستم را کشید و مجبورم کرد تا پیاده شوم. ماشین به سرعت حرکت کرد. ایلهان رو به من گفت:

 

– این چه رفتاریه ماهرو؟ تو خیر سرت دختر عاقل و با درکی هستی این رفتار ها دیگه چی؟

 

نگاهش کردم. اگر انقدر دوستش نداشتم این صبر و تحملی را که در برابر فرشته خرج میدادم٬ وجود نداشت! اون چه می دونست که برایم چه جایگاهی دارد؟

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی گفتم:

 

– عاقل بودن من٬ چه ربطی به رفتار فرشته داره؟ من درک دارم که هووش شدم اما من چرا باید تحمل کنم؟ مگه من مترسکم که تو صورتم بزنه و چیزی نگم؟ منم صبر و تحملی دارم… مگه تو فقط اسم شوهر رو براش یدک می کشی؟ خب جلوش رو بگیر…

 

ایلهان به من نگاه کرد و گفت:

 

– من درستش می کنم… فعلا لج نکن و بیا بریم خونه.

 

کلافه نگاهش کردم و با هم به سمت ماشین رفتیم. دوست هایم رفته بودند. ایلهان در عقب را برایم باز کرد. فرشته جلو نشسته بود. سوار شدم و تا ایلهان سوار شد فرشته با تشر گفت:

 

– ایلهان!!

– فرشته دهنت رو ببند لطفا… نمی خوام تا خونه حرفی از هیچکدومتون بشنوم.

– حالا تو طلبکار شدی؟

 

چشم هایم را بستم واقعا تن صدای جیغ فرشته روی روانم میرفت. ایلهان کلافه گفت:

 

– فرشته عزیزم… باهم حرف میزنیم خونه! الان اعصاب ندارم.

 

فرشته ساکت شد و به بیرون نگاه کرد. تا خانه بینمان حرفی رد و بدل نشد. فقط بعضی اوقات صدای گریه های فرشته می امد.

 

به خانه که رسیدیم خاله با دیدن فرشته همراهمان متعجب شد. کفش هایم را در اوردم و داخل اتاق رفتم.

فرشته با صدای بلند گفت:

 

– اره کارت همینه! همیشه میری تو اتاق مثل موش قایم میشی…

 

سریع در اتاق را باز کردم و داخل برگشتم. ایلهان به فرشته گفت:

 

– فرشته طرف حسابت منم انقدر با ماهرو کل کل نکن!

 

فرشته چشم هایش را درشت کرد و سمت ایلهان برگشت.

– حالا داری ازش طرفداری هم می کنی؟! طرف حساب من هر دوتونین الخصوص این دختره ی پررو!

 

 

 

به سمتش رفتم و گفتم:

 

– اگه ایلهان شوهر توعه شوهر منم هست. چه پررویی؟ همونقدر که در برابر تو وظیفه داره در برابر منم وظایفی داره!

 

فرشته دستی به کمرش زد و گفت:

 

– عه وظیفه داره؟ در برابر تو که جفت پا پریدی تو زندگیمون؟ تو دیگه چه رویی داری… مثل اینکه اون چکایی که خوردی کافیت نیست!

– چیه فکر می کنی این دفعه ساکت میشینم؟ دفعه قبل هم به خاطر ایلهان چیزی بهت نگفتم.

 

خاله که تازه کم و بیش فهمیده بود چه اتفاقی افتاده روی دستش زد و لبش را گاز گرفت. فرشته بلند خندید و جلوتر امد. رو در رو با من شد و ادای من را در اورد.

 

– به خاطر ایلهان چیزی بهت نگفتم.

 

و دوباره به حالت عادیش گفت:

– حالا کارت به جایی رسیده که واسه رضای شوهر من کاری می کنی؟

 

ایلهان با دست چشم هایش را فشار می داد. تا الان خیلی صبر کرده بود و چیزی نمی گفت. خاله جلو امد و به فرشته گفت:

 

– این چه کاریه کردی فرشته؟ تو ماهرو رو زدی؟

– اره من زدم. پاش هم بیوفته دوباره میزنم! این هم لقمه ایه که شما تو دامن من و ایلهان گذاشتین. پس بهتره هیچی نگین.

 

با بغض رو به خاله کردم و گفتم:

– آبروم رفت جلوی دوست ها و همکارام… دیگه نمیتونم تو روشون نگاه کنم…

 

فرشته خندید و گفت:

– بهتر!!! همچین روی زیبایی هم نداری که باهاش تو روی بقیه نگاه کنی… بهشون لطف کردم

 

خواستم چیزی بگم که ایلهان بلند داد زد…

 

– بسه دیگه! واقعا بسه داره سرم می ترکه! یه بند دعوا یه بند کل کل خسته شدم.

 

 

 

فرشته به سمتش برگشت و گفت:

 

– تو هم باید به من جواب بدی! من اصلا نمیفهمم که چرا با این دختر رفتی رستوران…

– من باید برای هر کارم جواب پس بدم؟ رفتم که رفتم این چه اشکالی داره که همچین الم شنگه ای رو به پا کردی؟

 

فرشته لبش رو گاز گرفت و ناباور گفت:

 

– ایلهان؟؟ اصلا باور نمی کنم که این تویی! تو به من قول دادی!

 

خاله سرش را تکان داد و گفت:

 

– چه قولی؟ ایلهان شوهر ماهرو هم هست! این چه حرفیه که تو میگی؟ چه توقعاتی داری؟

 

ایلهان کلافه گفت:

 

– دیگه نمی خوام چیزی بشنوم واقعا! من میرم اتاقم… فرشته بیا بریم!

 

و بدون توجه به اتاقش رفت. فرشته به من نگاه کرد و خیلی اروم تهدید وارانه گفت:

 

– تمومه! کاری می کنم از کاری که کردی حسابی پشیمون بشی… فهمیدی؟

 

و نگاه بدی به من انداخت و منم به او اخم کردم. به اتاقشان رفت.

ناراحت به خاله نگاه کردم. سمتم امد و بغلم کرد. چند لحظه در بغلش ماندم و سعی کردم ارامش بگیرم.

 

آغوشش بی شباهت به آغوش مادرم نبود! او هم حق مادری بر گردنم داشت. الخصوص زمانی که مرا به عقد ایلهان در اورد. برایم اندازه ی خدا ارزش داشت.

 

ارام گفتم:

– من فردا چطور برم سر کار؟ همه معرکه گیریی که فرشته کرد رو دیدن. ملکی حتما کل بیمارستان رو پر می کنه.

 

خاله سرم را نوازش کرد و گفت:

 

– عزیزم صبور باش… جوابش رو می گیری بعد یه مدت همه یادشون میره! مردم انقدر مشکلات دارن که دیگه تورو یادشون میره…

– امیدوارم خاله…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
9 ماه قبل

درود*
تو این داستان؛رمان▪ ماهرو دختره خوب اما خالش منو یاده مادرشوهر حورا•حوریا میندازه 😐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x