رمان ماهرو پارت ۵

4.6
(36)

 

 

 

 

 

دستم را به دیوار گرفتم و دست دیگرم را روی سینه ام قرار دادم. نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. به لباسم چنگ زدم و چشم هایم را به هم فشردم.

 

– لعنتی… از قصد دارن عذابم میدن!

 

همان لحظه دستی روی شانه ام نشست. صدای خانمی به گوشم آمد.

 

– خانمی حالت خوبه؟

 

نگاهش کردم. خانم چادریی بود که نگران به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم:

 

– خوبم ممنون… خونم اینجاست.

 

سری تکان داد و رفت. به زور وارد حیاط خانه شدم و در را بستم. همان جا روی سنگ ها نشستم و به آسمان نگاه کردم.

 

– خدایا حواست هست یا نه؟ داری عذابم میدیا…

 

ارام اشک ریختم. اگر عشق به ایلهان نبود٬ قطعا از پا در آمده بودم.

عشق واقعا عجیب بود… هم درد بود و هم درمان! کاش ایلهان انقدر اذیتم نمی کرد. کاش نامهربانی نمی کرد…. کاش فرشته ای وجود نداشت…

 

کلافه از جایم بلند شدم و رفتم کنار شیر آب حیاط… بازش کردم و کمی آب به صورتم زدم. از جایم بلند شدم و به زور خودم را به خانه رساندم.

 

خاله با صدای در از آشپزخانه در آمد و به من نگاه کرد.

 

– سلام خوش اومدی عزیزم… ایلهان کجاست؟

 

سرم را پایین انداختم و کفش هایم را در آوردم.

 

– نمیدونم خاله… فک کنم با فرشته رفتن پیش دوست هاشون…

 

خاله طلبکار دست به کمر شد و دستی که دستش کفگیر بود٬ تکان داد و گفت:

– خدای من… این پسر واقعا ابلهه! خدا به من صبر بده تا بتونم رفتار هاش رو تحمل کنم. یعنی چی که تازه عروسش رو تنها میزاره تو خونه؟!

 

شانه ای بالا انداختم و گفتم:

– چیزی نشده که…

 

 

خاله نگران نگاهم کرد و جلو آمد.

– رنگت پریده حالت خوبه؟ بهت گفتم که نرو عزیزم.

 

کلافه به خاله نگاه کردم و بازویش را گرفتم و آرام گفتم:

 

– حالم خوبه خاله نگران نباش… خسته شدم.

– باشه عزیزم برو لباساتو در بیار… فشارت افتاده شام درست کردم بخوری حالت خوب میشه.

 

سری تکان دادم. به اتاقم رفتم و دوش کوتاهی گرفتم. از اتاق بیرون رفتم. با خاله شام خوردیم و خاله به اتاقش رفت و خوابید.

 

من هم با چراغ های خاموش جلوی تلوزیون٬ روی کاناپه دراز کشیدم. چیزی از فیلمی که نشان داده میشد نمی فهمیدم. دلیلش را هم نمی دانستم که چرا منتظرم…

 

ایلهان… منتظر ایلهان بودم. دلم می خواست ببینمش.

یاد مادرم افتادم که شب هایی که تایم آب باغمان در روستا بود٬ تا پدرم نمی آمد٬ چشم بر هم نمی گذاشت.

 

خنده ام گرفت. یاد تابستان هایی می افتادم که خانواده خاله به روستا می آمدند. چقدر تابستان ها را دوست داشتم. چون می توانستم ایلهان را ببینم و با او بازی کنم.

 

ایلهان پسرک تخس و لجبازی بود که با من حسابی مهربان بود. مهربانیش کار دستم داد و دلم را از همان بچگی به او دادم.

 

کوسن را بغلم کردم و با لبخند به یاد گذشته افتادم. نزدیک سال نو بود که دوباره خاله به خانه ی ما امده بودند. زمانی که ماشین در حیاط نگه داشت. ایلهان با کیسه ی پر از آبی که یک ماهی قرمز خوشگل داخلش بود٬ پیاده شد.

 

با دیدن من به سمتم آمد و ماهی قرمز را دستم داد و گفت:

 

– من به مامانم گفتم اینو بخره تا برای تو بیارم…

 

چقدر خوشحال شدم و چقدر با ایلهان سر اسم ماهی دعوا کردیم! اخر هم من اسمش را گذاشتم خورشید خانم…

 

 

 

در افکار خودم غرق بودم که صدای ماشین آمد. بی اختیار تلوزیون را خاموش کردم و همانجا روی مبل دراز کشیدم. موقعیتم جوری نبود که من را بتوانند ببینند.

 

همانجا منتظر ماندم تا برسند در خانه باز شد و هر دو وارد شدند.

فرشته کلافه گفت:

 

– وای پام درد می کنه… ایلهان لطفا کفشامو در بیار…

 

صدای خنده ی ایلهان آمد. دوباره فرشته گفت:

 

– وای ایلهان… این خونه دیگه داره حالم رو بهم میزنه! فضاش سنگینه از وقتی اون دختره اومده اصلا دلم نمی خواد تو خونه بمونم.

 

ایلهان در را بست و گفت:

 

– بیخیالش عزیزم… فکر کن وجود نداره! مگه اصلا وجود داره؟ برای من و تو فرقی تو بود و نبودش نیست…

 

چشم هایم را به هم فشار دادم. قلبم هر لحظه بیشتر شکسته میشد. نامرد! ایلهان نامرد… من وجود ندارم؟ بله… اگر وجود داشتم عاشق کسی مثل تو نمیشدم!

 

فرشته کلافه گفت:

 

– مامانت خیلی لی لی به لالاش میزاره! اعصابمو خورد می کنه…

– دختر خواهرشه… دوسش داره! مامان من هم برای برادرش هم برای خود ماهرو مادری کرده.

 

قبل از انکه دوبار فرشته غر بزند ایلهان سریع گفت:

 

– بیا اینجا توله سگ! اونجا چی میگفتی ها؟

 

فرشته خندید و با ناز گفت:

 

– هیچیییییی… اِ نکن ایلهان… چیکار می کنی؟!

– وایسا ببینم… من میدونم تو توله سگ…

– نکن…

 

و صدای دویدنشان آمد. اشک هایم را پاک کردم و دستهایم را با فشار مشت کردم. به بالا رفتنشان از پله نگاه کردم.

 

 

من همیشه دلم می خواست با ایلهان همچین صحنه های عاشقانه ای را بسازم نه اینکه شاهدش باشم!

کاش مادرم روستا نبود تا می توانستم پیشش بروم و در آغوشش گم شوم. دست به سرم بکشد و لالایی مادرانه سر دهد.

 

تازه فهمیده بودم که چرا خانواده ام با این وصلت موافق نبودند و فقط به خاطر خاله ام در رودروایسی ماندند. اما ماهان… او اصلا خبر نداشت.

نمی دانستم چگونه موضوع را برایش توضیح دهم تا ری اکشنش آنقدر تند نباشد. می دانستم قطعا محشر به پا خواهد کرد که چرا خواهر دکترش زن دوم ایلهان شده…

 

به ساعت نگاه کردم. وقت مناسبی بود تا زنگ بزنم. در کانادا روز بود… دلم برایش تنگ شده بود. به اتاقم رفتم و گوشیم را برداشتم. در واتساپ تماس تصویری گرفتم.

 

منتظر ماندم تا جواب بدهد. طولی نکشید جواب داد و من قیافه ی خندانش را در قاب گوشی دیدم. با صدایی پر انرژی گفت:

 

– سلام خوشگل ترینم! خوبی؟ بالاخره یادی از بنده ی حقیر کردی.

 

خندیدم… راست می گفت! چند روزی که درگیر مراسم عروسی بودم به او زنگ نزدم تا شک نکند.

اصلا حس خوبی به دروغ گفتن به ماهان نداشتم.

 

– ای بابا… من زنگ نزدم توام نباید زنگ بزنی شازده؟

– دست پیشو میگیری پس نیوفتی؟

– پس چی؟ وگرنه قورتم میدی که…

 

هر دویمان خندیدیم. ماهان گفت:

 

– چرا اروم حرف میزنی؟

– اونجا روزه ها… اینجا که بوق سگه… همه خوابیدن!

 

ماهان با بورسیه تحصیلی کانادا رفت؛ بعد از مدتی هم همانجا شروع به کار در دانشگاه کرد.

من هم از دبیرستان پیش خاله مانده بودم تا درس بخوانم و دانشگاه قبول شوم.

 

– چخبر از مامان بابا؟ خوبن؟

– خوبن دیروز اینجا بودن و رفتن دوباره…

 

ماهان سرش را تکان داد و گفت:

 

– اونجا چخبره؟ خاله خوبه؟ ایلهان و زنش چی؟

 

آب دهانم را قورت دادم… همه خوب بودند به جز من! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

– اره همه خوبن… خیلیم خوبن! اونجا چخبره؟ کارا اوکیه؟!

 

و کمی صحبت کردیم و بعد هم خداحافظی کردیم. من هم سعی کردم تا بخوابم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
9 ماه قبل

سلام لطفا رمان رو طوری بنویسید که باورپذیر باشه یه خانم پزشک به قدری اعتماد به نفس داره که محاله همچنین ازدواج حقارت باری رو بپذیره حالا با احترام به سایر مشاغل یه پرستاری یا سرایه داری، خیاطی معلمی یا بیکاری بود حرفی ولی آخه پزشک و این سرنوشت هیهات
من تو شهرمون یه پزشک متخصص میشناسم که اتفاقا خواستگارش یه پزشک فوق تخصص بود که زن و سه تا بچه داشت و خانم پزشکه اولین شرطش طلاق زن اول بود و اون آقای پزشک فوق تخصص سریع خانمش رو که اتفاقا دخترعموش هم بود طلاق داد و داره نفقه بچه ها رو میده ولی خانم پزشکه زنش شد و الانم دو تا بچه دارن پس مطمئن باشید اونی که همچین سرنوشتی رو قبول میکنه امکان نداره پزشک باشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x