رمان ناجی پارت ۹۰2 سال پیشبدون دیدگاه – هر وقت اونجا میرم، تفریحی شکار میکنم. این سری هم طبق عادت، شب قبلش چند تا تله کار گذاشتم و وقتی که صبح سروقتشون رفتم، فقط یکیشون چیزی رو…
رمان ناجی پارت ۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه بلند شدم و بهسمت سرویس بهداشتی رفتم. شیر آب رو باز کردم و مشت پر آبی به صورتم زدم و ناخودآگاه هق زدم. دلم از نامردی این روزگار بد…
رمان ناجی پارت ۸۸2 سال پیشبدون دیدگاه چشم غرهای بهم رفت اما بیتوجه بوسهی کوتاهی روی لبش که به خاطر فشار دستم غنچه شده بود، زدم و صورتشو رها کردم. – تازه…
رمان ناجی پارت ۸۷2 سال پیشبدون دیدگاه اصرار بر موندن داشتم؛ نه تنهایی، بلکه با خودش. حداقل تا وقتی که بتونه اون حرفهایی که زده رو جبران کنه. بعد از گذشت چند ساعت، همچنان بدنم…
رمان ناجی پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه – من… من نمیدونم چی بگم… بوسهی سطحی روی لبش زدم. مثل معتادی شده بودم که بعد از چند روز، مواد بهش رسیده بود و حالا…
رمان ناجی پارت ۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه سر چرخاندم و با نفسنفس، به پشت در تکیه دادم. همچنان تا دقایق پیش، مشغول بحث با اصلان بودم. از من اصرار برای رفتن و از اون انکار…
رمان ناجی پارت۸۴2 سال پیشبدون دیدگاه “چکاوک” ماتم گرفتن تنها کاری بود که از دستم برمیاومد. پاهامو توی شکمم جمع کردم و زانوهامو بغل گرفتم. امروز چهارمین روزی بود که از صدرا دور بودم…
رمان ناجی پارت ۸۳2 سال پیشبدون دیدگاه – زن تو، دختر منه. با صدای نه چندان آرومی، با تاکید گفتم: – بود! دخترت بود… چکاوک زمانی دخترت بود که تا لحظهی آخر، چشم انتظار حمایت…
رمان ناجی پارت ۸۲2 سال پیشبدون دیدگاه توی فکر فرو رفته بود. معلوم بود حرفام داره روش تاثیر میذاره که در همین حین، تیر آخر رو هم زدم. – خدا زبون رو داده برای…
رمان ناجی پارت ۸۱2 سال پیشبدون دیدگاه دستش رو روی دستم گذاشت و با صدایی که شدیداً ناراحت بود گفت: – باشه غلط کردم… آروم باش. سرمو بلند کردم و اول نگاه گذرایی به قسمتی…
رمان ناجی پارت ۸۰2 سال پیشبدون دیدگاه هر دومون به خاطر پلهها به نفسنفس افتاده بودیم و انقدر بیجون بودم که جوابی به حرفاش ندم. – راه بیا دختر، فسفس نکن. اینجا از این بار…
رمان ناجی پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاهآ نفهمیدم چند ساعته که کنار این دیوار، توی خودم جمع شدم و هر بار از ترس دیده شدن، از جام تکون نخورم. نه هوا سرده و نه فصل…
رمان ناجی پارت ۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه انگار که آتیشش زده باشم، مثل بمب منفجر شد و داد زد. – حرف دهنتو بفهم! من کِی تورو واسه هوسم خواستم که به خودت اجازه میدی همچین…
رمان ناجی پارت ۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه با تاخیر، نگاهش روم ثابت شد. انگار داشت حرفم رو حلاجی میکرد. حرف بدی زدم؟! شاید، ولی حقیقت بود. من تو خونهای زندگی میکردم که خانمش کسی دیگه بود و…
رمان ناجی پارت ۷۶2 سال پیشبدون دیدگاه سراغ آستین بعدی لباسش رفت و من هم سعی کردم به جای نگاه کردن به رگ بیرون زدهی دستش، حواسم رو به بحثشون بدم. خدایا! آخه الان موقع…