رمان ناجی پارت ۹۰

4.4
(31)

 

– هر وقت اونجا می‌رم، تفریحی شکار می‌کنم. این سری هم طبق عادت، شب قبلش چند تا تله کار گذاشتم و وقتی که صبح سروقتشون رفتم، فقط یکیشون چیزی رو صید کرده بود و شانس خوب یا بد من هم اون یه آدم بود!

 

چشمای ویدا درشت شد.

– و حتماً اون آدم هم همسر فعلیت هست؟!

 

با یادآوردی بلایی که سرش اومد، متاسف پلک زدم.

– آره خودش بود… وقتی رسیدم، کاملاً از هوش رفته بود و نبضش خیلی کم می‌زد.

 

 

 

با تعجب گفت:

– خوب یه دختر، توی اون تایم، وسط جنگل چیکار می‌کرده؟

 

نفسی گرفتم.

– از خونه فرار کرده بود. پدرش اونو داده بود به کدخدای دهشون!

 

انگار مشتاق شده بود.

–  خب بعدش چی شد؟

 

شونه‌ای بالا انداختم.

– هیچی دیگه بردمش دکتر، دو سه روزی هم ازش نگهداری کردم و درنهایت، با تصمیم خودش  برگردوندمش خونشون.

 

صورتش توی هم رفت.

– چرا حس می‌کنم این برگشت با اتفاق خوبی همراه نبوده؟

 

پوزخندی زدم.

– چون واقعاً نبود! یه خانواده متعصب، توی یه روستای بدون امکانات که حتی مدرسه درست حسابی هم ندارن، طرز فکر بسته و پدری که آبروش رو به بچه‌ش که از خونه فرار کرده ترجیح می‌ده! تهش چی می‌شه به نظرت؟

 

به چشماش زل زدم و پرسیدم، فهمید!

اونقدری با حوادث جامعه آشنایی داشت که ته حرفم رو راحت بخونه.

 

– قتل ناموسی!

 

 

سر تکون دادم.

– یه قتل ناموسی نافرجام!

 

لبخند ملایمی روی لبش نشست.

– و تو شدی اون شاهزاده‌ی سوار بر اسب نجات دهنده!

چشماشو تاب داد و ادامه داد.

– جنتلمن، زیبا و رویایی.

 

ناخودآگاه خنده‌م گرفت. با همون ته مایه خنده که تو صدام بود گفتم:

– یه چیزی تو همین مایه‌ها؛ فقط بدی ماجرا اینجاست که اونقدرها هم کار رو خوب انجام ندادم.

 

– چطور؟

 

– بعد از اینکه اجازه ندادم بکشنش، باز یه گوشه وایسادم تا طبق نقشه‌ای که با اصلان کشیدیم، همه‌چیز طبق خواسته‌شون پیش بره و بعد ما وارد صحنه بشیم.

 

با کنجکاوی خودشو جلو کشید.

– یعنی چی؟

 

 

 

با عصبانیت گفتم:

– یعنی مثل احمقا اجازه دادم صیغه اون پیرمرد بشه و توی دقایق آخر رفتم آوردمش. حماقت محض بود ولی من به زمان نیاز داشتم تا بتونم به طور کامل دختر را داشته باشیم.

فکم به هم چفت شد.

– اگه فقط چند دقیقه دیر رسیده بودم… فقط می‌تونم بگم خدا رحم کرد.

 

لیوان آبی دستم داد.

– باشه حالا آروم‌ باش. طبق گفته‌هات این‌ها همه بخشی از گذشته بوده. الان مشکل چیه؟

 

کمی از آب رو خوردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بعد از چند ثانیه سکوت دوباره شروع کردم.

– بعد از این که عقد کردیم، درست مثل دو تا هم‌خونه با هم زندگی می‌کردیم ولی خوب همه‌چیز این‌طور باقی نموند.

 

با اطمینان پلک زد و به من فهموند که نیاز به باز کردن این موضوع نیست و متوجه شده.

 

– ولی دقیقاً بدبختی من از اونجایی شروع شد که توی کیش، چکاوک فهمید یه نامزدی بین من و ستاره انجام شده و بابا اصرار داره با اون ازدواج کنم!

 

صداش پر از بهت شد.

– باورم نمیشه… یعنی آقا آصف درحالی‌که می‌دونست زن داری، هم‌چنان مجبورت کرد با خواهرزن سابقت ازدواج کنی؟

 

 

 

– قبل نامزدی که نمی‌دونست. اولش من تصمیم گرفتم یه نامزدی صوری انجام بشه تا حداقل یه فکری به حال این موضوع کنم ولی الان هم که بابا فهمیده، هنوز می‌گه چکاوک رو باید طلاق بدم و با ستاره ازدواج کنم‌…

 

– همسرت از این مسئله آخر خبر داره؟

 

– آره، مشکلی اصلی هم از اینجا شروع شد که بعد از اولین دیدار پدرم و چکاوک، یه دعوای شدید بین ما دو تا اتفاق افتاد و بحث به جایی رسید که نباید!

 

– خوب تا اینجا شد یه دعوای شدید سر مسئله نامزدی تو که بنظرم خیلی عادیه و احتمال زیاد واکنش شدیدی که تو نشون دادی… می‌خوام بدونم دقیقاً چیکار کردی؟

 

دکمه اول پیراهنم رو باز کردم و هوفی کشیدم. از همین فرار می‌کردم ولی انگار ول کن نبود.

 

– نمی‌خوای بگی؟

 

– خریت گفتن داره؟

 

وقتی دید قصد جواب دادن ندارم، با شک بهم نگاه کرد.

– زدیش؟

 

اینکه خیلی وقتا بدون گفتن چیزی حرفام رو می‌فهمید، تنها دلیلی بود که منی که به شدت از مشاوره گرفتن متنفر بودم، خیلی وقتا پیش ویدا که از قبل یکی از بهترین دوستام بود می‌اومدم.

 

آهی کشیدم و سر تکون دادم و بلافاصله با دیدن نگاهش، طلبکار گفتم:

– اینجوری نگاه نکن، رسماً دراومد به من گفت واسه ارضای نیازم می‌خوامش! درصورتی‌که اگه رابطه‌ای هم بوده، با رضایت خودش بوده. من فقط اون لحظه عصبی شدم و بلافاصله هم پشیمون…

 

دستاشو به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.

– باشه، باش! من معذرت می‌خوام!

فقط تعجب کردم چون می‌دونم چنین چیزی توی اخلاقت نیست. وگرنه خودت بهتر می‌دونی نصف مراجعین من زنایی هستند که گاهاً تا حد مرگ هم از شوهراشون کتک می‌خورن…

 

 

– اما با همه این تفاسیر باید بدونم بعدش چه اتفاقی افتاد؟

 

بی‌حوصله گفتم:

– چکاوک از خونه رفت و بعد از کلی دردسر و بگیر و ببند، پیداش کردم و آوردمش خونه، و حالا به ظاهر همه‌چیز بینمون خوبه!

 

– به ظاهر؟!

 

ناامیدانه گفتم:

– بله… ظاهراً خوبه! حس می‌کنم چکاوک واقعاً یه چیزیش شده! یه لحظه خوبه، بقیه‌ش بد! گوشه‌گیر شده، پرخاش می‌کنه، گیرای الکی می‌ده… واقعاً نمی‌دونم چرا اینطوری شده؟!

خیلی دختر آروم و خوبیه. راستش رفتاراش گاهی دیگه کلافه‌م میکنه. مثلاً چند روز پیش داشتم با منشی شرکت حرف می‌زدم، نشسته کلی سوال پیچم کرده، که کی بود؟ چی کار داشت؟  چرا به تو زنگ زده؟ و از این قبیل حرفا. یا اصلاً چرا راه دور بریم، همین امروز صبح گیر داده که چرا برای شرکت رفتن اینقدر به خودت رسیدی؟!

این حرف در صورتیه که تا بوده و بوده من همین شکلی بیرون رفتم!

 

چند لحظه متفکر سکوت کرد و درنهایت گفت:

– خوب طبق چیزایی که گفتی، حدس من اینه که همسرت داره دچار افسردگی می‌شه و در کنارش یک شک و بدبینی هم به تو داره که با این گیر دادن‌ها، سعی در تخلیه‌ش داره.

 

با تعجب نگاهش کردم.

– افسردگی؟ این دیگه از کجا اومد؟ مگه من چیزی براش کم گذاشتم که افسردگی بگیره؟ توی بهترین جا زندگی می‌کنه، خدمتکار تمام کاراشو انجام می‌ده، کافیه فقط لب تر کنه تا هر آنچه که دلش بخواد رو براش فراهم کنم…

 

عینک طبی شیشه گردش رو روی چشماش تنظیم کرد.

– مادیات فقط بخشی از نیازهای یک فرد رو برآورده می‌کنه. قبلاً هم بهت گفتم، محبت برای زن‌ها از خیلی چیزها مهم‌تره… می‌تونم بدونم چند سالشه؟

 

– ۱۷… ولی من چیزی از محبتم براش کم نمی‌ذارم. نمی‌دونم دیگه واقعاً چیکار کنم…

 

 

 

طبق معمول هر چند ثانیه یک‌بار، مشغول نوشتن چیزی توی کاغذ زیر دستش می‌شد.

– می‌تونم بهت بگم کارت از هر موردی سخت‌تره! همسرت تو سنی هست که شدیداً حساسه و شاید کوچک‌ترین مسئله‌، دلیل خیلی خوبی واسه غصه خوردنش باشه. البته با این تعریف‌هایی که تو کردی، یکم موضوع براش فرق داره و به نظرم خیلی دختر قوی هست که این همه مدت دوام آورده و حالا کم‌کم اون حس‌هایی که درش سرکوب شده، داره سر باز می‌کنه.

 

گیج گفتم:

– من واقعاً نمی‌فهمم! یعنی چون سنش کمه حتماً باید افسردگی بگیره؟

 

آروم خندید.

– نه منظورم این نیست. در کل می‌گم… دخترا توی این دوران، عواطف و احساساتشون شدیداً آسیب‌پذیر میشه. به همین دلیل بخشی از آسیب‌های اجتماعی توی این دوران اتفاق میفته و خب از قرار معلوم، همسر تو هم خیلی از نظر روحی توی گذشته آسیب دیده و همچنان این روال ادامه پیدا کرده تا خود الان…

نفس عمیقی کشید.

– باید واقع‌بین باشیم. از قرار معلوم این ضربه‌های احساسی از طرف تو کارسازتر بوده که تازه دچار این حالت شده…

 

بهت‌زده گفتم:

– مگه من چیکارش کردم؟ ویدا!!! من اونقدر که به فکر اونم به فکر خودم نیستم… چی میگه تو؟! به هیچ‌وجه حق نداری رفتار الانم با چکاوک رو با زندگی قبلیم مقایسه کنی.

 

– من مقایسه‌ای نکردم! چون اصلاً طرز برخوردت رو ندیدم و چیزی ازش نشنیدم. فقط دارم طبق گفته‌های الانت نتیجه‌گیری می‌کنم. تو باید وقایع زندگیتون رو کنار هم بچینی و از دور بهش نگاه کنی. یه دختر با روحیات لطیف، از بدو تولد تا الان توی خونواده سرکوفت خورده و بی‌ارزش شمرده شده. دست سرنوشت اونو همسر یک پیرمرد و درنهایت همسر تویی که حداقل ۱۵ سال ازش بزرگ‌تری کرده!

من هیچ اشکالی تو رابطه‌تون نمی‌بینم و اصلاً هم کاری با اختلاف سنی‌تون ندارم، چون شاید روشن‌ترین نقطه زندگی این دختر تو باشی، اما متاسفانه این روشنایی هم کم‌کم داره رو به تاریکی می‌ره، چون تویی که برای این دختر فرشته نجات بودی و قطعاً درگیر احساساتت شده، با نامزدیت با ستاره، بدترین ضربه رو بهش زدی و زمانی هم که حرف از جدایی شده، برحسب عصبانیت به جای اطمینان خاطر دادن، دست روش بلند کردی و سعی کردی با این کار سرکوبش کنی…

 

 

🕊🕊🕊🕊

 

گره‌ی ابروهام هر لحظه کورتر می‌شد.

– حالا تو می‌گی باید چیکار کنم؟

 

متفکر گفت:

– به نظرم اون از تو بیشتر نیاز به مشاوره داره. باید بتونه با خیال راحت هر اونچه که تو دلشه رو پیش یه نفر تخلیه کنه، تا دنبال راه چاره  باشیم، چون تمام حرفایی که گفتم، حدس و گمانی بود که از روی حرفات زدم، نمیشه تصمیم قطعی گرفت.

 

از جام بلند شدم.

– پس حتماً میارمش. بهتره الان برم…

 

بلند شد و تا دم در همراهیم کرد.

– به سلامت… درضمن سعی کن از همین الان بیشتر مراعات کنی، چون هر مشکل و راه‌حلی وسط باشه، سرش به تو برمی‌گرده… الان هم به خانم زارع بگو ضروریه تا اگه جا نبود، وقت‌هارو جا‌به‌جا کنه.

 

قدردان نگاهش کردم.

– واقعاً ممنونم ازت، امیدوارم بتونم برات جبران کنم.

 

متین و خانومانه خندید.

– هنوز که کاری نکردم…خوشحال شدم از دیدنت.

 

بعد از خداحافظی کوتاهی، از اتاق بیرون زدم و از شانس خوبم تونستم نوبتی برای فردا بگیرم. به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواست این حالت ادامه پیدا کنه…

 

آه خسته‌ای کشیدم و تصمیم گرفتم به خونه برگردم. نزدیک ظهر بود و نصف روز رو از دست داده بودم؛ از اون گذشته، با این ذهن مشغول، کار کردن توی شرکت فقط گندکاری به بار می‌آورد و بس.

 

 

وارد خونه شدم، کسری هنوز مهد بود و طیبه هم مثل همیشه توی آشپزخانه مشغول بود.

سلام کوتاهی کردم و با گفتن اینکه می‌تونه بمونه تا کاراش تموم شه، به سمت اتاقمون رفتم. بیدار بود ولی همچنان روی تخت دراز کشیده بود و حتی متوجه حضور من نشد!

 

 

جلو رفتم و سعی کردم لحنم رو از این همه خستگی دور کنم.

– احوال خانوم خانوما؟! نمی‌خوای پاشی تنبل؟

 

نگاهش به سمتم کشیده شد و بلافاصله غلتی تو جاش خورد. چشماشو با دست مالید و خمیازه کشان گفت:

– سلام! اومدی؟ به این زودی؟!

 

کتم رو درآوردم و روی دسته صندلی انداختم.

– آره کار زیادی نداشتم اومدم. اگه ناراحتی، برم؟

 

بی‌حرف نگاهم کرد که لبه تخت نشستم و آرنج‌مو به تشک تکیه دادم تا بتونم چند تار موی آشفته‌ش رو کنار بزنم.

– دوست داری امروز ببرمت بیرون بگردیم؟

 

با مکث نگاه ازم گرفت.

– نه، خیلی خسته‌م.

 

نوچی کردم و به شوخی ادامه دادم.

– من نمی‌دونم زن گرفتم یا کوآلا؟! همش که خوابی تو دختر! خسته چی آخه؟

 

پتو رو تا گردنش بالا کشید و بی‌حوصله لب زد.

– فکر کنم به خاطر قرص‌هاییه که می‌خو…..

 

انگار تازه به خودش اومد که با پشت دست توی دهنش کوبید و هینی کشید.

 

به گوش‌های خودمم شک داشتم چه برسه به گفته‌ی آروم و خواب‌آلود او!

– قرص؟ چه قرصی؟

 

با رنگ و روی پریده، سر جاش نشست و تندتند سرش رو به چپ و راست تکون داد.

– هیچی… هیچی… اشتباه گفتم.

 

چقدر دلم می‌خواست حرفش رو باور کنم ولی مگه می‌شد؟

 

بازوهاشو توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم.

– چکاوک مثل بچه آدم بگو ماجرای قرص چیه؟ بگو عزیزم نذار عصبی بشم…

 

چشماش لبالب اشک شد.

– گفتم که هیچی نیست، قرص سرماخوردگی خوردم، توروخدا ولم کن…

 

بی‌توجه از بین دندان‌های کلید شده غریدم:

– ولت کنم؟ ها؟ ولت کنم تا خودمو خودتو بدبخت کنی؟ منو سگ نکن دختر، بگو ببینم سر خود داری چیکار می‌کنی که با سوالم رنگ از رخت پریده؟ از کی تا حالا واسه قرص سرماخوردگی بدنت یخ می‌کنه؟ منو خر فرض کردی؟

 

حس می‌کردم از صورتم آتیش می‌خواد زبونه بکشه. شاید در هر شرایطی بود می‌تونستم بی‌خیال قضیه بشم، ولی توی این زمان عمراً…

 

دست لرزونشو بین مشتم گرفتم و این‌بار شمرده شمرده گفتم…

– نلرز اینجوری… با روانم بازی نکن دختر… فقط یه کلام جواب می‌خوام، انقدر سخته گفتنش که پدر منو دراوردی؟

 

هق زد و حرکتی نکرد که کنترل خودمو از دست دادم و تو صورتش داد زدم.

– با زبون خوش برو هر چی کوفت کردی رو بیار برام… حتی شده یه سرماخوردگی ساده، همین الان!

 

شونه‌هاش از صدای بلندم بالا پرید و به اجبار با هق‌هقی که سعی در خفه کردنش داشت، بلند شد و به سمت کشوی لباس‌ها رفت.

بعد از کمی کنکاش بین لباس‌ها، مشمای کوچکی رو بیرون آورد، که به سمتش یورش بردم و مشما رو از دستش چنگ زدم.

 

خالیش کردم و تندتند جلد چند قرص رنگارنگ رو خوندم. اسم‌های عجیب و غریبشون، اصلاً برام آشنا نبود. گوشیمو سریع بیرون آورم و اسم‌هاشونو وارد گوگل کردم.

خدایا! خدایا! من از دست این دختر چیکار کنم؟

 

وا رفته، گوشی و قرص‌هارو روی زمین ول کردم. دستی به صورت سرخم کشیدم.

ویدا گفت باید مراعات کنم… آروم باشم! ولی مگه می‌شه؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام بالا نره.

– فقط بگو این آت و آشغالارو کدوم احمقی داده دستت؟

 

با گریه در دور ترین فاصله از من ایستاده بود.

– هیچکس… خودم… خودم خریدمش…

 

حرصی جلو رفتم و خواستم تنشو تو دستام بگیرم که دستش رو روی صورتش گذاشت و وحشت زده گفت:

– نزن… توروخدا نزن… دارم دیوونه می‌شم دیگه… شبا نمی‌تونم بخوابم… این… این فکرای مزخرف نمی‌ذارن بخوابم… دیگه خسته شدم. تو… تو گوشی نوشته بود اگه بخورم آروم می‌شم‌… نمی‌خواستم بی اجا… اجازه کاری کنم… فقط تا داروخانه‌ی سر کوچه رفتم…

 

گریه‌هاش و این حرکاتش، قصد جونمو کرده بودن. مگه یه آدم چقدر تحمل داشت؟

عصبانیت حالا جاشو به غم بزرگی داده بود که این حالتش برام تداعی کرده بود.

 

با دندون‌هایی که این‌بار از غصه‌ی زیاد روی هم چفت شده بودند، دستشو از جلوی صورتش کنار زدم.

– یه بار خریت کردم دست روت بلند کردم… قرار نیست وقتی نزدیکت می‌شم، از ترس تو خودت جمع شی…

 

با تاکید گفتم و محکم بغلش کردم. انقدر محکم که دلم می‌خواست غم‌هاشو تو وجودم حل کنه و وقتی ازم جدا شد دیگه تو این حالت نبینمش….

 

هق‌هق‌هاش توی سینه‌م خفه می‌شد و ای کاش من می‌مردم برای زجه‌های از ته دلش…

– گریه کن… هرچقدر دلت می‌خواد گریه کن، عزیزدلم… مگه اونسری بهت نگفتم دلم می‌خواد رفیقم باشی؟ انقدری نمی‌بینیم که غصه‌هاتو تو خودت تلنبار کردی؟ این بود قول و قرارمون؟

 

پیرهنم رو تو دستش مچاله کرد و با گریه‌ای بلند گفت:

– خیلی خسته‌م… این همه فکر داره منو می‌کشه… کاش راحتم کنن یه‌دفعه، دیگه نمی‌تونم.

 

نمی‌دونستم از کدوم افکار حرف می‌زنه. گیج بودم اما به جاش خوب می‌دونستم حق زدن حرفی از مرگ رو نداره.

– هیییششش… بار آخرت باشه حرف از مردن می‌زنی. دلت میاد یه آدم که جونش به جونت بسته‌س رو تنها بذاری؟

 

اعتراف به دوست داشتن، قشنگ بود!

اینو زمانی فهمیدم که یه‌دفعه صدای گریه‌ش قطع و حتی نفس توی سینه‌ش حبس شد…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x