رمان ناجی پارت ۸۷

4.5
(13)

 

 

اصرار بر موندن داشتم؛ نه تنهایی، بلکه با خودش.

حداقل تا وقتی که بتونه اون حرف‌هایی که زده رو جبران کنه.

بعد از گذشت چند ساعت، همچنان بدنم از یادآوری حرف‌هایی که شنیده بودم، می‌لرزید… شاید حقش بیشتر از اون چه از اصلان خورد، بود…

عصبانی بود درست، اما حق نداشت چیزی به زبون بیاره که فکر بهش هم کراحت داشته باشه.

 

پیازهای خُرد شده رو توی قابلمه کوچیک ریختم که صدای جلز ولزش بلند شد. هنوز باورم نمی‌شد برای ثانیه‌ای هم که شده، در نگاهش آدم هرزه‌ای باشم… تفتی به پیازها دادم و از این همه فکر آشفته، حرصی به صدرایی که مثل جوجه ادرک دنبالم بود و ول کنم نبود، نگاه کردم.

زیر لب غر زدم:

– میشه انقدر نچسبید به من؟ فرار نمی‌کنم به خدا…

 

دست دور کمرم حلقه کرد و سرش رو از پشت جلو آورد.

– زبون درآوردی چکاوک خانم… اصلان تو این چند روز تخم کفتر داده بهت که ۶ متر زبون درآوردی؟

 

آرام فاصله گرفتم و بی‌رغبت لب زدم:

– ببخشید… گاهی فراموش می‌کنم حرف زدن تاوان داره…

 

 

 

فهمید…

باهوش‌تر از اونی بود که اشاره‌ی غیرمستقیمم به سیلی اون روزش رو نفهمه… یک چک ناقابل این حرف‌هارو نداشت، اما پوست ظریف من و سنگینی دست مردانه‌اش، همچنان رد کمرنگ بادمجانی رنگی توی صورتم به جا گذاشته بود.

 

لب پایینش رو با مکث از زیر دندان بیرون کشید… خودخوری می‌کرد؟

تشر می‌زد، هرچی از دهنش بیرون می‌اومد، می‌گفت. خدا می‌دونست اگه مثل حالا خودخوری نمی‌کرد، چه کارها که از دستش بر‌نمی‌اومد.

 

رد ضرب دستش رو نوازش کرد و خفه لب زد.

-‌ صدبار که گفتم غلط کردم… چیکار کنم از یادت بره این خبطم رو؟

خواستم بگم خیلی چیزها هیچ‌وقت فراموش نمی‌شن، ولی زبون به دهن گرفتم و به جاش لبخندی نرم به صورتش پاشیدم. درست مثل یک زن خوب و مطیع.

همیشه اینطوری موردپسند همه بودم!

 

– مقصر خودمم… گله‌ای ندارم.

 

 

 

با شک نگاهم کرد و عقب کشید.

راست می‌گفتم؛ گله‌ای از آن دعوایی که مقصرش خودم بودم نداشتم. من با کتک بزرگ شده بودم ولی صدرا تک فرشته‌ی زمین و زمانم بود. انتظار زیادی بود اما به هر حال، این احساسات سرکش افسارشان دست من نبود.

 

ولی حالا من فقط سعی داشتم درد جملات امروزش رو پشت اون شب پنهان کنم که این دمل چرکین، همه‌جارو به گند نکشه.

 

خوب به یاد دارم زمانی که زن همسایه یک شب از دست شوهرش آنچنان کتکی خورد که بچه‌ی ۶ ماهه‌ش سقط شد… کار به قهر و قهر کشی کشیده شد و درنهایت زنِ معصومه نام، با پای خودش برگشت و چند ماه بعد هم از ذوق شکم برآمده‌ش، در خود نمی‌گنجید…

 

به خاطر اون‌طور برگشتنش، در دل “احمق” خطابش کردم و نفهمیدم با اینکه در شوره‌زار بزرگ شدم، ولی همچنان خیال‌های دخترانه‌‌م شازده‌ی سوار بر اسب سفید می‌طلبه‌.

 

اون روزی که بعد از چند ساعت دوری دلم بی‌تاب شوهرم شد، فهمیدم افکار گذشته‌ی من احمقانه بوده نه معصومه.

 

هیچکس جای من نبود تا بفهمه بعد از چند روز دوری و دلتنگی، متهم شدن به خیانت، جزو اولین چیزهایی باشه که بشنوی، یعنی چی!

 

بعد از رفتن اصلان، جای جای صورتم رو بوسه‌بارون کرد و گفت حرف‌هایش چرندی بیش نبوده و اصلاً نفهمیده چرا به زبون آورده. ولی واقعاً وقتش نبود آدما بفهمند اون یاوه‌هایی که توی عصبانیت می‌گن، می‌تونه یه آدم رو از پا دربیاره؟

 

سر به زیر انداختم و به بهانه‌ی هم زدن پیازها، از زیر نگاهش فرار کردم. امروز خودم رو در قالب معصومه‌ای دیگه دیدم که سعی کرد درد اون حرف‌هارو به روی خودش نیاره، تا آرامش به زندگیش برگرده…

 

 

 

شاید عاقلانه‌ترین کاری بود که انجام دادم، در غیر این صورت، قرار بود چی بشه؟

یکی من می‌گفتم، دوتا صدرا، یه جیغ من می‌کشیدم و متقابلاً عربده‌ای هم او… شاید باز سیلی می‌خوردم یا بدتر و بعد قهر می‌کردم… باز هم فرار و دیوانگی‌های اوجِ خشم.

 

تهش به کجا می‌رسیدم؟

بغل صدرا… جایی که با همه‌ی این تفاسیر، آرامش مطلقم بود. من از خودم راضی بودم، خودخوری کردن رو ترجیح می‌دادم به هرچیز دیگه‌ای.

 

و حالا صدرا باید کمی جبران می‌کرد.

نه برای من، بلکه برای برادری که نامردی بود اگه می‌گفتم برادر بدی برای صدرا بود و از حق نگذریم، برای اصلان هم متقابلاً همین‌طور بود.

…………

 

با آرنج ضربه‌ای به پهلوش زدم که غذاشو قورت داد و چشم غره‌ای حواله‌م کرد. نگاه زیر چشم اصلان، حواله‌ی دوتامون شد ولی باز هم بی‌اهمیت، به غذا خوردنش ادامه داد.

از وقتی اومده بود، بی‌حرف توی اتاق رفته بود و حالا که من برای شام صداش زدم بیرون اومد. انگار که ما صاحبخونه بودیم و اون مهمون.

 

بعد از چند دقیقه اصلان از جاش بلند شد.

– دستت درد نکنه زن داداش… بالاخره بعد از چند روز دست‌پختت رو خوردیم!

 

“زن داداشِ” جملشو با دندونای کلید شده بیان کرد که من از خجالت سرمو پایین انداختم. صدرا بی‌منظور گفت، ولی اصلان چکاوک نبود که به خاطر زندگیش مجبور باشه فراموش کنه.

 

لبخند مصلحتی زدم.

– نوش جان… برید بشینید چایی بیارم.

 

 

 

اصلان سر تکون داد و من چشم غره‌ای حواله‌ی صدرا که فقط نگاه می‌کرد، رفتم.

همون‌طور که ظرف‌های کثیف رو جمع می‌کردم، اشاره‌ای بهش زدم تا پیش اصلان بره. وقتی دید ول کن ماجرا نیستم، حرصی قاشق چنگال رو توی بشقاب ول کرد و از پشت میز بلند شد.

 

***

 

نزدیک اصلانی که بی‌هدف کانال‌هارو بالا پایین می‌کرد، شدم و ناغافل دست دور شونه‌ش انداختم.

-‌ احوال داداش کوچیکه؟!

 

از جاش تکون نخورد و پوزخندی زد.

– قبلاً گفته بودم لعنت به اون چند دقیقه‌ای که توی ناقص‌العقل از من بزرگ‌تری؟

 

لبامو متفکر جمع کردم و سر تکون دادم.

– آره آره… هزاربار گفتی!

 

با حرص دکمه کنترل رو فشار داد و صورتش رو به سمتم چرخورد.

– تو خونه زندگی نداری اینجا پلاسی؟ پاشو دست زنتو بگیر برو خونه‌ی خودت.

 

بی‌خیال کنارش لم دادم.

– خونه من و تو داره مگه؟ بعدشم همین زن داداشت نذاشت بریم… من دو، سه روز دیگه کنسرت دارم، کلی از کار و زندگی عقب افتادم به خاطر آشتی با جنابعالی!

 

خنثی نگاهم کرد.

– مگه بچه ۵ ساله‌ایم که قهر و آشتی کنیم؟

 

شونه بالا انداختم و بی‌هدف نگاهی به کاغذ دیواری‌های کرم‌قهوه‌ای دیوار کردم.

– نمی‌دونم، برو از خودش بپرس… هرچی بهش می‌گم بابا تو کار من و داداشم دخالت نکن، گوش شنوا نداره.

 

دروغ محض بود. ناراحت بود و بی‌جهت انکار می‌کرد و من هم از خدا خواسته، در کمال پررویی همراهیش می‌کردم.

 

دستی که روی شونه‌ش بود رو کنار زد و تلویزیون رو خاموش کرد.

– خیلی خسته‌م… باید بخوابم.

 

دستش رو کشیدم که مجبوری دوباره نشست. اخم‌هاش شدید توی هم بود.

– چته؟

 

 

 

– می دونی که از چشمام بیشتر بهت اعتماد دارم، فقط حالم خوش نبود… درکم کن.

 

پوزخندی زد.

– صدرا گاهی مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی. بقیه مسئول مشکلات تو نیستن که هر چیزی رو بگی به دل نگیرن! صدرا ما بیشتر از دوتا داداش برای هم بودیم، چشم وا کردیم، خودمون بودیم و یه بابای دیکتاتور و یه مادر که توان مقابله با زورگویی‌های بابا رو نداشت. جای خالی محبتی که از اون نمی‌گرفتیم، برای هم پر کردیم. بهترین رفیق‌های هم بودیم، اونوقت تو…

 

میون حرفش پریدم. درد داشت نوع فعل حرف‌هاش…

– بودیم؟

 

سر تکون داد.

– بودیم… شاید هستیم… نمی‌دونم واقعاً! صدرا امروز کاری کردی که شک و شبحه بیاد پشت حرفامون. دیوونه شدم امروز انقدر فکر کردم که مگه چیکار کردم که همچین فکری کردی! هرچی فکر کردم کجای کارم می‌لنگه که برادرم همچین حرفی رو زده، به جایی نرسیدم… هر چقدر هم بیرون از خونه، هر چقدر با این و اون تیک زده باشم، بی‌شرف بودن تو ذاتم نبوده و نیست.

 

– اصلان…

 

دستشو بالا برد و جدی گفت:

– بزار حرفمو بزنم… ته داستان امروز منو و تو شد گذشتن من از حرفت، چون بهتر از خودم می‌شناسمت و آخرش گفتم از روی مستی و آشفتگی گفتی، ولی این وسط دلم به حال چکاوک می‌سوزه… همسن و سالاش الان تو کلاس درس و پی خوش‌گذرونی با دوستاشونن… هم سنش زیاد هست که با انتخاب خودشون، ازدواج می‌کنن ولی کل زندگیه این دختر اجباره…حتی توام یه اجباری! خانومی کرده که حرف امروزتو پی نگرفته. به خدا می‌فهممت صدرا… تو صد برابر من عاقل‌تر و بهتری! شاید الان آدم بده تو باشی ولی اینطور نیست… تو مسئولیت یه زندگی گردنته و من خودمم و خودم… ممکنه جاهایی کم بیاری، ولی حالا که این مسئولیت رو گردن گرفتی، مواظب باش شرمنده‌ی خودت و وجدانت نشی.

 

 

 

دستی روی شونه‌م زد.

– تو همه‌ی زندگی‌ها مشکل هست، دعوا و بحث هم هست، تمام اینا عادیه ولی پایه‌ی این زندگی تویی… چشم این دختر دنبال توئه و می‌دونم اگه نباشی، چیزی ازش نمی‌مونه… اینو تو این سه روزی فهمیدم که انقدر بی‌تابی کرد. مواظبش باش! من ازت چیزی به دل نگرفتم…

 

***

 

– بریم دنبال کسری؟

 

با صدای تقریباً بلندش، شونه‌هام بالا پرید.

– چکاوک! چرا داد می‌زنی؟

 

– چند بار صداتون کردم، جواب ندادید.

 

پوفی کردم و سرعت رو کمی زیاد کردم.

– ببخشید… حواسم نبود. چی گفتی؟

 

– می‌گم بریم دنبال کسری؟

 

– نه فردا خودم می‌رم دنبالش، نمی‌خواد الان.

 

 

 

انگار بادش خوابید که ناراحت گفت:

– خب الان بریم چی می‌شه؟ دلم براش تنگ شده…

 

برای لحظه‌ای چشم از جاده گرفتم.

– منم دلم برای تو تنگ شده… نظرت با یه خلوت زن و شوهری چیه؟ بدون مزاحم…

 

از شیطنت کلامم، سرخ شد و دستشو از دستم بیرون کشید.

– خاک به سرم… این حرفا چیه؟

 

سرخوش گفتم:

– خجالت نداره که… بده یکم به شوهرت برسی؟

 

چشماش گشاد شد و آب دهنشو قورت داد. انگار باورش نمی‌شد انقدر مستقیم چنین حرفی رو زدم.

 

نیشگون ریزی از رون پاش گرفتم که تو جاش پرید و جیغ کشید.

 

– با توام چکاوک خانم؟

 

پاشو ماساژ داد و گفت:

– آخخ… خب چی بگم؟

 

 

 

متفکر لبامو جمع کردم.

– اوممم… مثلاً باید بگی دل منم برات تنگ شده شوهر عزیزم… یا اصلاً می‌تونی تو عمل ثابت کنی…

 

چشمای گردشو تو کاسه چرخوند و همون‌طور که سعی می‌کرد کمتر خجالت بکشه، گفت:

– چقدر بی‌حیا شدید…

 

توی فرعی پیچیدم و چشمکی حواله‌ش کردم.

– شوهر بی‌حیا دوست نداری؟ میگن مرد جماعت باید تو خونه خودش چشم و دلش سیر باشه… تو که نمی‌خوای منو گشنه بفرستی تو خیابون؟

 

لبم رو زیر دندون گرفتم تا خنده‌م نگیره و جدیتم حفظ بشه، ولی خب اصلاً موفق نبودم.

وارد پارکینگ خونمون شدم که گفت:

– زشته به خدا… اینجوری می‌گید آدم فکر می‌کنه از اون مردایی هستید که دوازده ماه سال دستش به کش شلوارشه…

 

زیر خنده زدم.

– راه افتادی چکاوک خانم… نه، خوشم اومد… همیشه همین‌قدر پایه باش، اینجوری دلبرتر می‌شی!

 

پیاده شدیم و با هم بالا رفتیم.

در خونه رو باز کردم و گذاشتم اول اون وارد شه.

مشغول درآوردن کفشام شدم و در همون حین گفتم:

– چرا وسط خونه وایسادی؟ برو لباساتو عوض کن…

 

به سمتم چرخید و با شگفتی گفت:

– آقا!

 

وسایلی که دستم بود رو کناری انداختم و با کنجکاوی گفتم:

– چیه؟ چرا ماتت برده؟

 

– این چه وضعشه؟

 

نگاهی به اشاره‌ی دستش کردم.

– کدوم وضع؟ آها این دو تیکه آشغالو میگی؟ چیزی نیست که… ۵ دقیقه‌ای جمع می‌شه.

 

دست به کمر با اخم نگاهم کرد.

– اینا دو تیکه‌س؟ مهمونی گرفتید این همه لیوان کثیف اینجاست؟

 

جلو رفتم و یک دستی دو طرف لپشو به هم فشار آوردم.

– وقتی خونه زندگیتو ول می‌کنی می‌ری، همین می‌شه دیگه… یه صدرای بدبخت می‌مونه و کلی لیوان نشسته که هربار باهاش یا آب خورده یا قهوه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x