دستش رو روی دستم گذاشت و با صدایی که شدیداً ناراحت بود گفت:
– باشه غلط کردم… آروم باش.
سرمو بلند کردم و اول نگاه گذرایی به قسمتی از سقف ماشین که قُر شده بود و بعد به علی کردم.
بیتوجه به درد دستم، پشت فرمون نشستم.
– میخوام برم کلانتری…
– کجا الکی میری؟ خودت میدونی، تا ۷۲ ساعت نگذره، اونا کاری نمیکنن.
با حرص نگاهش کردم. از اولم اشتباه کردم صداش زدم.
– میگی چیکار کنم؟ همینجوری دست رو دست بذارم تا جنازشو برام بیارن؟
– مگه تو براش گوشی نخریدی؟ بهش زنگ زدی؟ روشنه؟
آهی کشیدم.
– نبرده اصلاً، تو خونس.
کلافه نوچی کرد و دست توی موهاش کشید.
– زنگ زدی به بچهها؟ تو اون مدت، خوب باهاشون گرم گرفته بود، شاید گفته اونا اومدن دنبال مژگان که اومده سرکار. بزار من زنگ میزنم مریم و نسیم، تو هم به اصلان زنگ بزن شاید اون خبر داشته باشه.
****
“اصلان”
با دیدن اسم صدرا روی گوشیم، لبخند ناخودآگاهی زدم و گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم.
– احوال صدرا خان!
با پیچیدن صدای بیحوصلش توی ماشین، صورتم وا رفت.
– سلام اصلان! خوبی؟
– علیک سلام، صدرا خوبی؟
کاملاً مشخص بود بیحواسه.
– آره آره خوبم من… فقط چکاوک…
– چکاوک چی؟ حالش بد شد وقتی رفتید؟ دیشب خیلی بد شد… بعد از رفتنتون، مامان کلی با بابا دعوا کرد و تهش به داد و بیداد کشیده شد. ولی باباعه دیگه… حالا چکاوک خوبه؟
صدایی ازش نیومد.
– الو… صدرا، هستی؟
صداش با مکث بلند شد. حس میکردم از قبل بیشتر بیحال شده.
– هستم.
– میگم چکاوک خوبه؟
– آره خوبه… من باید برم اصلان، خداحافظ.
و بلافاصله گوشی رو قطع کرد.
تعجب کردم. مشخص بود اوضاعش روبهراه نیست، ولی وقتی خودش دوست نداشت بگه…
با فکر اینکه شب بعد از تعطیل شدن شرکت، یه سر بهشون میزنم، خیال خودمو راحت کردم.
بعد از پارک کردن ماشین، با آسانسور بالا رفتم و وارد شرکت شدم.
آخ خدا… چه گندی بشه روزی که بخواد با دیدن این دختر شروع شه و از شانس بدِ من باید هر روز میدیدمش.
اخمامو کشیدم توی هم و گفتم:
– بیا اینور…
دست از تِی کشیدن برداشت و فقط نگاهم کرد.
– سلام بلد نیستی؟
شونه بالا انداخت.
– گشنم بود، سر صبحی انداختمش بالا یه آبم روش… حالا گیریم که عیلک… بفرما رد شو دیگه.
دخترهی گستاخِ حاضرجواب! انگشت اشارهمو جلوش تکون دادم.
– دو راه داری افرا خانم؛ یا سعی میکنی تو سریعترین زمانِ ممکن، حرف زدنتو درست کنی یا جلوی من تا حد امکان حرف نمیزنی.
لبشو کج کرد و همینطور بِروبِر نگاهم کرد. چقدر یه آدم میتونه رو مخ باشه؟!
بهش توپیدم.
– چشم گفتن هم بلد نیستی؟
با همون حالت ریلکسیِ رو اعصابش گفت:
– خودت گفتی لالمونی بگیرم. درضمن، تو اتاقت مهمون داری. گفتم بره اونجا، این خله خان باجیها فضولی نکنن… از خروسخون منتظرته.
و بدون جواب گرفتن، از کنارم گذشت و تیِش رو هم دنبال خودش کشید.
پوفی کشیدم و با فکر اینکه یکی از شُرَکا یا کارکنها توی اتاقه، دستی به کتم کشیدم و وارد شدم که با دیدن شخص داخل اتاق، همونجا خشکم زد.
به سمتم برگشت و با دیدنم اشک توی چشماش جمع شد.
– چکاوک! اینجا چیکار میکنی؟
با بغض لب زد:
– داداش اصلان!
جلو رفتم و گیجتر، دوباره پرسیدم:
– اینجا چیکار میکنی دختر؟ صدرا میدونه اینجایی؟ همین چند دقیقه پیش صدرا بهم زنگ زد، چیزی نگفت چرا؟
اشکاش داشت عصبیم میکرد. انگار تازه چشمم به صورتش افتاد. حدس اتفاقی که افتاده اونقدر سخت نبود.
چکاوک اینجا، با صورت کبود و چشمای گریون. صدرا هم اون طرف، با صدای ناراحت و گیج.
آهی کشیدم.
– دعواتون شده؟
با گریه سر تکون داد.
– آره!
کیفم رو روی مبل پرت کردم و دستش رو گرفتم:
– بیا بشین اینجا. صدرا خبر نداره درسته؟ چطور اومدی اینجا؟
صدای گریهش بلندتر شد.
– من… من فقط ترسیده بودم… باباتون گفت باید طلاقم بده… نمیدونم چرا اون حرفا رو زدم… دعوامون شد…
– باشه باشه فهمیدم. آروم باش بیا این آب رو بخور…
دستم رو پس زد و بیتوجه، با همون حال ادامه داد.
– نفهمیدم اون حرفا چی بود که به زبونم اومد… اصلاً دختر دهاتی و بیکسوکار رو چه به این حرفا… منو ببرید پیشش ازش معذرت خواهی کنم.
از جاش بلند شد و گوشهی آستین لباسم رو کشید.
– پاشید تورو خدا! باید هرچه زودتر برم تا بیشتر از دستم عصبانی نشده.
– چکاوک!
با پشت دست صورتشو پاک کرد و مظلوم، طوری که دلم رو با حرفش مچاله کرد گفت:
– اگه نبخشتم و بگه حق ندارم برم پیشش، من چیکار کنم؟
دستشو کشیدم و دوباره نشوندمش.
– بس کن دختر. انقدر مظلوم نباش! همین کارا رو کردی که یک بارم خواستی حرف دلتو بزنی و داشتههات رو فقط برای خودت بخوای، اینجوری زده تو پرت.
به زور آرومش کردم.
هر ۱۰ ثانیه یک بار طوطیوار میگفت منو ببر پیش صدرا…
هوفی کشیدم و مسکنی به اجبار بهش دادم.
چشمهای سبزش یه کاسه خون شده بود.
خستگیش از پلکهایی که نمیتونستن باز بمونن، مشخص بود.
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بین اون زمزمههای ریز و صدرا صدرا کردنها، خوابش برد.
بلند شدم، کتم رو روی تن جمع شدهش انداختم.
با افسوس نگاهی به صورت ضرب دیدهش کردم و لعنتی واسه صدرا فرستادم.
خیال کرده اجازه میدم همینطور راحت چکاوک پیشش برگرده!
کاری که کرده بود، انقدری جلوی چشمم زشت بود که روی تصمیمم جدی باشم.
به چکاوک گفته بودم دوست دارم یه خواهر داشته باشم، پس باید مثل یک برادر هم عمل میکردم.
🕊🕊🕊🕊
بدترین وضعیتی بود که میتونستم داشته باشم.
واقعاً نمیفهمیدم جلسهای به این مهمی از کجا پیداش شد و اینطور دست و پای منو بست که از ناچاری، دست به دامن این دختر یاغی بشم.
کلید رو جلوی چشماش گرفتم و برای بار هزارم تاکید کردم.
– افرا میبریش خونه و خودت برمیگردی. وای به احوالت، ببین یعنی وای به احوالت اگه یه تار مو از سرش کم شه، روزگارتو سیاه میکنم!
کلید رو از دستم قاپید و عصبی گفت:
– خاب بابا… ساییدی مارو، نمیخورمش… پایین منتظرم.
دست توی جیب شلوارم بردم و سر تکون دادم و به چکاوکی که کمی اونطرفتر بود اشاره کردم.
با بغض کیفشو تو دستش مچاله کرد.
– چکاوک بیا برو…
صداش خفه بود.
– داداش اصلان! توروخدا بزار همینجا بمونم، به خدا یه گوشه میشینم، مزاحمت واسه کارت ایجاد نمیکنم. بزار بمونم شاید اومد اینجا… اصلاً چرا منو نمیبرید خونه خودم؟
– حرفشم نزن! عمداً دارم میفرستمت… ممکنه بزنه به سرش، اینجا هم بیاد. پاشو با افرا برو خونهی من، همهچیز هم هست. استراحت کن، نهار زنگ میزنم برات بیارن، غروب هم خودم میام.
صورتش نالان شد.
– بابا چرا نمیذارید برم پیش صدرا؟ خسته شدم، من اومدم اینجا چون فقط اسم اینجارو بلد بودم. اومدم شما منو ببرید پیشش، نه که ببریدم جایی که دستش بهم نرسه.
بهش تشر زدم.
– نه پس میخوای دو دستی تو رو تقدیمش کنم، پسفردا بزنه یه ور دیگه صورتت هم بیاره پایین؟
چرا حرف گوش نمیکنی تو؟ مگه من بدِ تو رو میخوام؟
چشماشو روی هم فشرد، مشخص بود میخواد جلوی شکستن بغضشو بگیره.
با صدایی که به زور به گوش میرسید لب زد.
– دلم براش تنگ شده…
نمایشی نگاهی به ساعتم انداختم و نیشخند زدم.
– دوازده ساعت از وقتی که اومدی بیرون گذشته که دلت تنگ شده؟ لیلی هم به این سرعت، دلش هوای مجنون رو نمیکرد!
گلهمند گفت:
– مسخرهم میکنید؟
– مسخره؟ مسخرهی چی؟ کدوم آدم عاقلی چهار ساعت بعد از کتک خوردن، دلش برای شوهر عوضیش تنگ میشه؟
صداش ضعیف بیرون میاومد.
– اینجوری نگید…
– چطوری نگم عزیز من؟ چپ و راست داداش صدام میکنی، انتظار داری الان که مشکل برات پیش اومده، مثل سیبزمینی فقط نگاه کنم؟ همهچیز که فقط زبونی نیست، اونجا که پای عمل وسط میاد حرف آدم ثابت میشه. اگه این بلا سر نازنین میاومد، گردن محسن رو خورد کرده بودم! این ارفاقی که به صدرا شده، به خاطر برادری بینمونه، یکم ادب بشه بد نیست.
حرفی نزد، دستای سردشو بین دستام گرفتم.
– چکاوک… الان نگو شدم دایه دلسوزتر از مادر. نگو دخالت بیجا میکنم که هیچکدوم از اینا نیست. من فقط ترسم از روزیه که تو هم بشی یکی مثل مهتاب… صدرا خوبه، خیلی هم خوبه، ولی قدر داشتههاشو نمیدونه. بعضی وقتا نسبت به کسی یا چیزی، انقدر بیخیال میشه تا وقتی کامل از دستش بده…
نفسی تازه کردم و با لحن محکم تری ادامه دادم.
– فکر نکن اگه الان مشکل یا خواستهای داشتی و به صدرا نگفتی تا اذیت نشه، بعدها به خاطر کمتوقع بودنت برای سادهترین چیزها، ممنونت میشه؛ مطمئنم اگه چنین روزی بیاد، اون کسی که درنهایت سرزنش میشه تویی!
این موضوع برای همه اینطوریه، نه فقط شما!
منم باشم، همینکارو با طرف مقابلم میکنم. مگه من به اون شخص گفتم روزه سکوت بگیره که حالا داره گله میکنه؟