با تاخیر، نگاهش روم ثابت شد. انگار داشت حرفم رو حلاجی میکرد.
حرف بدی زدم؟!
شاید، ولی حقیقت بود. من تو خونهای زندگی میکردم که خانمش کسی دیگه بود و هنوز یک سال از مرگش نگذشته بود.
این رو هم خودم انگار تازه فهمیده بودم. حرفهایی که پدر صدرا زده بود، بهم فهمونده بود که خیلی اضافیم.
نگاه از چشمهای بیشازحد غمگینش گرفتم. دوباره بد دِلی توی دلم ریشه دووند.
یاد همسرش افتاده بود که اینطوری غم تو چشماش لونه کرده بود؟!
کنارم اومد و به عادت هر شبش، بدنم رو بین تن گرمش قفل کرد و سرشو از پشت، توی گودی گردنم فرو برد.
از نفسهای داغش تو گردنم، تکون ریزی خوردم و درنهایت با عادت کردن بهش، دستمو روی دستی که دور شکمم حلقه شده بود گذاشتم.
– پرشین!
گوشهی لبم کش اومد. خیلی وقت بود اینطوری صدام نکرده بود.
– بله آقا؟
– فردا میخوام برم سر خاک مهتاب.
پلکهامو روی هم فشردم. پس دلش برای اون تنگ شده بود. لبم رو زیر دندون فشردم تا حسادتی که گریبانگیرم شده رو بروز ندم.
– لازمه همراهتون بیام؟
آدم مرده که حسادت نداشت، ولی اینکه انقدری براش کم هستم که دلش هوای همسر سابقش رو کرده، عقلم رو گرفته بود.
– نه، میخوام خودم تنها برم… حس میکنم آهِ اونه که اینجوری خِرَمو گرفته و اجازه نمیده زندگیم درست شه. خیلی اذیتش کردم، خیلی…
– کتکش میزدید؟
بالا و پایین شدن سینهش، خبر از یک خندهی کوتاه رو میداد.
– تو چرا ذهنت همیشه سمت و سوی کتک زدن میره؟ مگه فقط با کتک زدن میشه به کسی ظلم کرد؟
– نه… ولی دیدم اگه تو هر رابطهای کار به کتککاری برسه؛ بیمحلی، دریغ کردن محبت، دل شکستن و خیانت میاره… همهی اینا پشت سر هم چنان به صف میشن، که یه زندگی رو راحت از هم میپاشونن.
آهی کشید و حلقهی دستشو تنگتر کرد.
– اینم حرفیه ولی بدتر از اون، این بود که من نه آدم دریغ کردن محبت بودم نه بیمحلی کردن.
میدونی، آدم وقتی یه چیزو داشته باشه و به مرور زمان ازش گرفته بشه، خیلی اذیت میشه. کتک خوردن که دردش یه لحظهس و تموم میشه.
-پس بداخلاقی می کردین باهاش.
نفسش رو پشت گوشم خالی کرد و خسته گفت:
– نه! زندگی ما خیلی عجیب و غریب بود. ما با هم خیلی خوب بودیم. حتی موقع صحبت کردن، لبخندمون رو از هم دریغ نمیکردیم. ولی اینا همش ظاهر ماجرا بود. یه چیزایی اون وسط داشت اتفاق میافتاد که کارمون به اینجا بکشه.
میدونی، فکر کنم توی هفت سال زندگی مشترکمون، تنها نقطهی مثبت این زندگی، همون شروعش بود یا بهتره بگم اون اوایل همهچی فوقالعاده بود…
سکوت کردم تا ادامه بده. به هیچوجه دلم دیدن آن لبخند احتمالی که با یادآوری اون روزها به لبش اومده رو نمیخواست.
– ۲۵ سالم بود، شوق هر تازه دامادی رو داشتم و با اینکه ازدواجمون سنتی بود، ولی باز مثل پروانه دورش میچرخیدم. ولی هرچی که میگذشت، نسبت بهش بیخیالتر میشدم.
میدونی مهتاب دکتر بود؟
تعجب میکنم. شاید هم یک ذره حسودی! پزشک بودن، بزرگترین آرزوی زندگی من بود. توی دنیای صورتی دخترونهم، با خیالش سر میکردم ولی در همان کودکی نشکفته زیر پا لگدمالش کردند و بهم فهموندند دنیای صورتی وجود نداره!
خجالتآوره ولی سر این موضوع، من به همه حسودی میکنم چه برسه به مهتابی که حالا به نقطهای قرمز برام تبدیل شده.
زمزمه میکنم “نه” که ادامه میده.
– از لحاظ مالی اصلاً وابستهی من نبود. هیچوقت واسه کاراش ازم کمک نمیگرفت! خودش یه تنه از پس همهچی برمیاومد…
درسته… برعکس من، بیدستوپا و محتاج نبود.
– فکر کنم از همینجا شروع شد. من یک زن همهچی تموم تو خونم داشتم که نه پولامو حروم میکرد، نه از دستم دلخور میشد و نه با بیتوجهیهام ترکم میکرد. دیگه چی میخواستم؟ هر وقت دلم میخواست، میاومدم خونه و هروقت دلم میخواست، میرفتم.
دیگه نیازی به توضیح اضافه نبود. همینها هم کافی بود تا بفهمم چه بلایی سر مهتاب آورده. دقیقاً کاری که با من به اندازهی دو، سه روز کرد، توی سالهای متوالی با مهتاب هم همینکارو کرده بود.
هنوز که هنوزه، معتقدم صدرا یک فرشتهس، اما اگه پاش میافتاد، میتونست دنیا رو برای آدم جهنم کنه.
این بد بود و بدتر از اون، جملهی بعدش بود.
– میدونم خیلی مقصرم ولی مهتاب هم کم مقصر نبود. اون هیچوقت احساساتشو بروز نمیداد. آخه من چرا باید بعد مرگش اتفاقی از توی وسایلش یه مُشما قرص ضدافسردگی پیدا کنم؟
عصبی شده بود. از جایش بلند شد و روی تخت نشست.
نیمخیز شدم تا چهرهش رو ببینم. کلافه موهایش را به چنگ گرفت و با همون لحن گفت:
– منو چی فرض کرده بود؟ یعنی انقدر عوضی بودم به نظرش که حرفی بهم نمیزد؟ مگه من علم غیب داشتم که بدونم دردش چیه؟
کاسهی داغتر از آش به من میگفتند که با حرص وسط حرفش پریدم.
– تلاش که میتونستید بکنید. همینجوری با خودتون گفتید یه زن دارم که دنگ و فنگش از پرنده خونگی کمتره، دیگه چرا به خودم زحمت بدم حداقل ازش بپرسم دردش چیه؟!
از جایش بلند شد و همونطور که به سمت در رفت.
– خداروشکر وکیل وصیهای مهتاب کم بود، تو هم بهشون اضافه شدی. خدابیامرز که خودش زبون نداشت، به جاش شماها ول نمیکنید.
عصبی بود و من از او بدتر. ماجرای مهتاب، شاید کمترین نقش رو توی خشم من داشت. این فقط یک بهانه بود برای خالی کردن خودم از این همه تحقیری که امشب سهمم شد.
– خوبه بقیه دست از سرتون برنمیدارن که باز اینجورید. بیچاره اون زن چی کشیده از دستتون، جالبیش اینجاست الان هم همه تقصیرهارو انداختید گردن اون. آفرین، واقعا عالیه!
راه رفته رو برگشت.
– دایه مهربونتر از مادر شدی چرا؟ اصلاً این ماجرا به تو چه ربطی داره که دخالت بیجا میکنی؟ منو بگو گفتم یکم باهات دردودل کنم. نمیدونستم قراره انقدر بچگانه رفتار کنی.
حرفام هیزم گذاشتن زیر این آتیش بود، ولی کم نیاوردم.
– واسه چیزهای دیگه که بچه نیستم، حالا که حرف حق زدم شدم بچه؟ خوبه دیگه… شما مردا همین که کارتون راه بیفته، براتون کفایت میکنه!