رمان ناجی پارت ۷۸

4.7
(21)

 

 

انگار که آتیشش زده باشم، مثل بمب منفجر شد و داد زد.

– حرف دهنتو بفهم! من کِی تورو واسه هوسم خواستم که به خودت اجازه میدی همچین حرفی بزنی؟ وقتی میگم بچه‌ای، بهت برمی‌خوره…

 

صدای جیغ من هم بلند شد. کسری خواب بود، مطمئنم تا الان دیگه بیدار شده بود.

– اون‌موقع که رفتی تو جلد فرشته‌ی نجات و می‌خواستی عقدم کنی، مگه ندیدی بچه‌م که حالا یادت افتاده؟ حالا که کارتو کردی فهمیدی با بچه طر…

 

کلمه‌ی آخر هنوز از دهنم بیرون نیومده بود که دستش بالا رفت و محکم روی صورتم کوبیده شد و نطقم رو خفه کرد.

با نفس‌هایی که از شدت خشم تند شده بود گفت:

– خیلی نمک نشناسی چکاوک… من به خاطر تو، تو روی کل خانواده‌م وایسادم! کاری که توی عمرم یک بار هم انجامش نداده بودم. اینه جواب محبت‌های من؟ واقعاً برات متاسفم…

 

دستم روی صورتم بود و با بُهت نگاهش می‌کردم. صدرا روی من دست بلند کرده بود! همین قدر ساده…

چشم‌های اشک‌بارم رو به چشم‌های سرخ از خشمش دوختم و با نفرتی آشکار لب زدم:

– کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمت… کاش می‌ذاشتی همون‌موقع که پام توی اون تله گیر کرد، اون موقعی که اون پیرمرد داشت تنمو تیکه پاره می‌کرد، می‌ذاشتی به درد خودم بمیرم تا این همه تحقیر نشم، تا این همه منت سرم نباشه…

 

صدام رفته‌رفته به جیغ‌های بلندی تبدیل شد.

– کاش می‌ذاشتی تو همون جهنم خودم سر کنم، تا این همه بلاتکلیف نباشم، تا هرروز تنم به خاطر از دست دادنت نلرزه.

 

صورتش به وضوح از حرفام جمع شد.

سر تکون داد و با تاکید گفت:

– راست میگی… لیاقتت این بود که بعد گذشت این مدت کوتاه، تخم و ترکه‌ی اون پیرمرد رو به شکم بکشی! تو رو چه به زندگی تو خونه میلیاردی و پوشیدن لباس‌های مارک؟! همون سگ‌دونی که توش زندگی می‌کردی لیاقتت بود! من اشتباه کردم، منننننن…

 

جمله‌ی آخر رو فریاد زد و با شتاب از اتاق بیرون رفت.

 

 

 

چیزی درون قلبم فرو ریخت، نالان روی تخت نشستم و قلبم رو به چنگ گرفتم.

منتظرش بودم. روزها منتظر طعنه و کنایه‌ای از طرفش بودم و او هیچ‌وقت از گل نازک‌تر بهم نگفت.

اما امشب… کوه غرور زنا‌نه‌م رو با حرف‌هاش ویران کرد.

دست روی صورتم گذاشتم و از ته دل زجه زدم.

جای دستش بدجور می‌سوخت اما بدتر از اون، روح تازه التیام یافته‌م بود که حالا دوباره خرابه‌ای بیش نبود.

خودم می‌دونستم، من هم کم مقصر نبودم، زیاده‌روی کردم و این شد نتیجه‌ی کارم.

ولی اون چه می‌فهمید از دل آشوبی که ترس از دست دادنش رو داشت؟!

نمی‌تونست با کسی که از ترس نداشتن دین و دنیاش اینجوری دیوونه شده، کمی مهربون‌تر باشه؟

صدرا منو به خودش عادت داده بود.

 

 

با هق‌هق سرم رو توی تشک تخت پنهان کردم و پتوی زیر دستم رو بغل گرفتم.

با حس دستی روی موهام سرمو بلند کردم.

نگاهی به چشم‌های مشکی پر اشکش انداختم که گفت:

– کَچابَک! صدلا کتکت زد؟

 

اشک‌هامو سریع پاک کردم و بغل گرفتمش. ای کاش حداقل مراعات این بچه رو می‌کردیم.

– نه دورت بگردم… کی همچین حرفی زده؟

 

چونه‌ش بیشتر لرزید و با بغض گفت:

– دولوخ نگو! خودم دیدم زد تو صولَتت. ببین جاشم مونده. بِلم به اصلان زنگ بزنم دعواش تنه؟

 

لبمو زیر دندون کشیدم تا بغضم نترکه. همینم مونده بود که پیش اصلان هم تحقیر بشم و نگاه ترحم‌انگیز برای خودم بخرم.

دستی به موهای لختش کشیدم.

– نه عزیزدلم، قول بده به کسی نگی، باشه؟ من یه حرف بدی زدم بابا صدرا زد تو صورتم، تقصیر خودم بود. قول میدی؟

 

– باشه… ولی غصه نخول، خودم بُزُلگ بشم دیگه نمی‌ذالم کسی اذیتت تُنه. نه بابا جون، نه صدلا بیشول.

 

به تاج تخت تکیه دادم و کسری هم به سینه‌ی من تکیه داد.

در این گیر و دار حرف آخرش به خنده‌م انداخت.

– عه کسری! حق نداری باباتو اینجوری صدا کنی! چرا بابا صداش نمی‌کنی؟

 

دستی زیر چشم‌هاش کشید و نمشون رو پاک کرد.

– چون اصلاً دوستش ندالم، مامان مهتابمم همیشه گِلیه می‌تَلد. صدلا هم اصلاً خونه نبود همش پَلیا عبضی(پریا عوضی) لو می‌نداخت به ژونِ(جون) منِ بیشاله(بیچاره) خودشم می‌لَفت بیلون.

 

 

بی توجه به درد توی سینم، به شیرین زبونی‌هاش خندیدم و اجازه ندادم بغضم دوباره سر باز کنه.

مگه اتفاق خاصی افتاده بود؟

تا دنیا دنیا بود، هر کی از راه رسید یه لگد حوالم کرد، صدرا هم روی اون همه آدم…

فقط نمی‌دونم چرا این قلب لعنتیم آروم و قرار نداشت و خودش رو به در و دیوار می‌کوبید.

 

 

کسری توی بغلم خوابش برد، بوسه‌ای روی پیشونیش نشوندم و از خودم جداش کردم.

پاهامو توی شکمم جمع کردم و اجازه دادم دوباره تمام دردی که صدرا امشب بهم داد رو با گریه‌هام از بدنم دفع کنم… ولی مگه می‌شد؟

لبم رو گزیدم تا صدای هق‌هقم کسری رو بیدار نکنه.

فقط دلم می‌خواست بدونم، اگه منم یه خانواده‌ی درست و حسابی داشتم، صدرا می‌تونست انقدر راحت تحقیرم کنه؟

هق دوباره‌ای زدم و ناامید سر جام نشستم. مطمئنم نمی‌تونست!

 

 

نفهمیدم، هیچ‌چیز این دقایقو درک نکردم تا وقتی که خودم رو کنار خیابون، توی پیاده‌رو پیدا کردم.

ناباور دور خودم چرخیدم. من کجا بودم؟!

 

با آستین مانتوم، اشک‌هامو پاک کردم تا بتونم درست ببینم، ولی باز هم بی‌فایده بود.

خدایا! چرا هیچ‌چیز اینجا برام آشنا نبود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x