آ
نفهمیدم چند ساعته که کنار این دیوار، توی خودم جمع شدم و هر بار از ترس دیده شدن، از جام تکون نخورم.
نه هوا سرده و نه فصل سرماس، ولی من یخ بستم و تنها چیزی که حس میکنم، سرمای عمیقیه که به تنم نفوذ کرده، انقدر عمیق و زیاد که دندونام به هم کلید شدن و تنم مچالهتر….
حتی دیگه اشکهامم داغی همیشگی ندارن و مثل شیر آبی که پیچش خراب شده باشه، بیهدف و بیمصرف فقط و فقط چکه میکنن.
بیپناهی، سرماش از زمستون هم سردتر و استخونسوزتره… چیزی که من برای بار چندمه حسش میکنم.
نگاهمو برای بار هزارم به اطرافم دوختم. عجیبه که توی این شهر، چراغونی این کوچهی تنگ، مثل زندگی من انقدر ظلماته.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمهای خستمو روی هم گذاشتم و از درموندگی ناله کردم.
آخ صدرا… چرا نمیای دنبالم؟ به خدا قول میدم دیگه حرف اضافه نزنم، فقط بیا… من میترسم…
****
– محمد برو جلو ببین زندس؟
– ول کن سجاد، بیا بریم. اگه مرده باشه برامون شر میشه. شاید از این گدا کارتون خواباس…
– چی چیو ول کن. سر و وضعشو ببین. کجای قیافش به گداها میخوره؟ کمِ کم، ۲ تومن پول مانتوی تنشه. شاید از ساکنهای همین محل باشه. بزار اصلاً خودم میرم.
– خانم؟ خانم صدای منو میشنوی؟
با ضربههای آرومی که به صورتم خورد، لای پلکهای به هم چسبیدمو باز کردم… چند ثانیهای گیج به دو مردی که بالای سرم ایستاده بودن نگاه کردم و یکدفعه با ترس، بیشتر به دیوار پشت سرم چسبیدم.
– ش.. شما کی هستید؟ ب… برید… عَق… عقب.
اونی که نزدیکتر بود، چند گام به عقب رفت و گفت:
– آروم باش کاریت نداریم.
باور نکردم. با ترس کیف پارچهایم رو بغل کردم و التماس کردم.
– توروخدا کاری باهام نداشته باشید، برید از اینجا.
از رفتارم تعجب کردن. یکی از مردها گفت:
– بیا بریم سجاد… نمیبینی چطور ترسیده اَزمون.
مرد سجاد نام، بیتوجه دست روی زانو گذاشت و کمی خم شد.
– گم شدی؟ این وقت شب تو خیابون چرا خوابیدی؟ دو سه ساعتی به صبح مونده… تو این محل زندگی میکنید؟
جواب سوالهای مداومش، شد چشمهی اشکی که دوباره جوشید.
کلافه به حالت اولش برگشت، که اینبار دوستش گفت:
– لالی دختر؟ خب جواب بده! نمیخوایم بخوریمت که…
لحن تندش بیشتر ترسوندم و صدای هقهقم رو بلند کرد که دوباره سجاد به حرف اومد.
– عه محمد نمیبینی ترسیده، توام داد میزنی سرش؟ ببینم دختر کسی رو داری؟
فقط سر تکون دادم.
– خب پس شماره پدر یا مادرت رو بده زنگ بزنم بیان دنبالت. خوب نیست یه دختر این وقت شب تو خیابون باشه.
لحن آرومش باعث شد کمی آروم بگیرم و بالاخره به زبون بیام.
– خانوادم یه شهر دیگن…
– خب پس با کی زندگی میکنی؟
لب زدم.
– شوهرم.
– شوهر داری؟ خب شمارشو بده بهش زنگ بزنم یا آدرس خونتونو بده ببریمت.
چشمهایم دودو میزد… صدام به شدت میلرزید.
– بلد نیستم… دعوامون شد من از خونه اومدم بیرون… حتماً تا الان نگرانم شده، توروخدا منو ببرید خونمون.
با دلسوزی نگاهم کرد.
– آخه تا آدرس ندی که من نمیتونم جایی ببرمت، آدرس محل کاری، اسمی چیزی رو هم بلد نیستی؟ اصلاً شوهرت چیکارس؟
– خواننده…
دوست محمد نامش خندید و با تمسخر گفت:
– ول کن سجاد، ایسگامون کرده به مولا، اینم توهمهای دخترای مملکته که آدم معروفا همه یا شوهراشونن یا خواستگارشون.
اهمیتی به حرفش ندادم که با جرقهای که توی ذهنم خورد، بالافاصله اسم شرکت اصلان رو که چند روز پیش از دهن صدرا شنیده بودم به زبون اوردم.
سجاد با شک گفت:
– محمد این اسمی که گفت رو بزن گوگل ببینم اصلاً همچین جایی هست؟
محمد کمی با گوشیش ور رفت.
– آره هست. بیا ببین اینم آدرسش.
– خوبه پس بزن بریم.
– کجا بریم هنوز هوا روشن هم نشده، کسی نیست اونجا.
– تو بیا کاریت نباشه… اون سر شهره؛ تا ما برسیم، اونجا هم باز شده…
مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادم تا به ماشین مدل بالایی رسیدیم، درست مثل ماشینِ صدرا!
با داغ دلِ تازه شده سوارش شدم… میترسیدم ولی چارهای نداشتم… هیچ چارهای جز اعتماد کردن به این غریبهها که میتونستن هر بلایی سرم بیارن نداشتم.
هوا دیگه کاملاً روشن شده بود که بالاخره ماشین از حرکت ایستاد.
– اینه اون شرکتی که میگفتی؟ همراهت بیایم یا خودت میتونی بری؟
با دیدن ساختمون سر به فلک کشیده و اسم موردنظر، خیالم کمی آسوده شد.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
– نه میتونم برم… خیلی ممنونم… نمیدونم اگه نبودید چه بلایی سرم میاومد.
لبخندی زد.
– برو دختر، دفعه بعد هم اگه با شوهرت دعوات شد، اینجوری از خونه نزن بیرون خطر داره.
سر تکون دادم و با تشکر کوتاهی، از ماشین پیاده شدم.
نمیدونم چند دقیقهس دارم با این مرد بحث میکنم؛ فقط تنها چیزی که برام جا افتاده اینه که نگهبان ساختمان، هیچ جوره اجازه بالا رفتن بهم نمیده.
دیگه کم مونده بود همین وسط بشینم و زار بزنم، که صدایی از پشت سر اومد.
– چه خبره اینجا؟
نگاهی به دختری که با سر و تیپ متفاوت از آدمای دور و بر بهمون نزدیک میشد، انداختم که دوباره گفت:
– چته اشک این دخترو دراوردی؟ چی میخواد؟
مرد با اخم غرید.
– شما دخالت نکن بفرما بالا.
و زیر لب غر زد.
– یه جوری حرف میزنه انگار رئیسه. خوبه یه آبدارچی بیشتر نیست!
بر خلاف انتظار، دختر با لحن لاتی گفت:
– بپا همین آبدارچی کله پات نکنه چُلُفی! چایی نبات رئیستم از زیر دست من در میره مشتی… بخوام مرگ موش میریزم کار اونم یه سره میکنم، تو که به یه ورمم نیستی!
بیتوجه به کلکلی که داشت شکل میگرفت، دست اون دخترو تو دستم گرفتم.
– خانم خواهش میکنم به این آقا بگید بذاره برم بالا… هرچی میگم زن داداش آقا اصلانم باور نمیکنه.
– ای بابا دخترجان بهت میگم صبر کن آقا بیاد… آخه من چطور بزارم بری بالا وقتی که هنوز کسی نیومده؟
اون دختر با لحن بدی گفت:
– حالا که من اومدم بکش کنار.
و بیتوجه به غرغرهای مرد، دست منو دنبال خودش کشید و از پلهها بالا رفت.
– بیا دخی خوشگله… زنِ اون داداش صدراشی؟
صدرا رو میشناخت؟
– آره…
سرتکون داد و متفکر گفت:
– خوبه. شوهرت برعکس این اصلان، جای برادری خیلی مشتیه. این اصلانو که انگار سگ هار گاز گرفته!