رمان همصدا پارت 71 ماه پیشبدون دیدگاه(راوی) کنار پنجره نشسته بود و به ریزش برگ های نارنجی شده درختان گردو نگاه می کرد بچه ها لبخند بزرگی بر لبانش کاشته بودند. نگاه می کرد…
رمان همصدا پارت 62 ماه پیش4 دیدگاه(آتش) بعد از فرار کردن او دوتا کنار اهیر داخل آلاچیق نشستم به گوشیش نگاه می کرد و اخم داشت . _ آهیر چی شده باز ؟ …
رمان همصدا پارت 52 ماه پیشبدون دیدگاه_ خوب بچه ها بگین ببینم تهران چیکار میکنین ؟ با این حرف شیرین جون هر دو به طرف او چرخیدیم . _ خوب من و همصدا کنار…
رمان همصدا پارت 42 ماه پیشبدون دیدگاه(همدم) دوش آب را بستم و در آینه خودم را نگاه کردم زیر چشمانم گود افتاده بود صورته صافی داشم بر عکس همصدا که ککومک داشت چشمانم درشت و…
رمان همصدا پارت 32 ماه پیشبدون دیدگاهروی مبل های کرم رنگ نشسته و دستی به مو هایم کشیدم این آدم بعضی وقت ها انقدر مهربان بود که حس می کردی فرشته است اما خدا نیاورد آن…
رمان همصدا پارت 22 ماه پیشبدون دیدگاهبا رفتن آگرین و برادرش که حال فهمیدم اسمش آهیر است روی مبل نشسته و سر روی زانو هایم گذاشتم خودمان کم بد بدبختی داشتیم این هم اضافه شد. …
رمان همصدا پارت 12 ماه پیشبدون دیدگاهگاهی در زندگی باید همصدا باشی صدای تمامی بی صدای ها . گاهی باید همدم باشی کنار کسانی که برایت با آرزش هستند –––––––———————————– باصدای باز شدن رستوران همه سر…