رمان همصدا پارت8

4.5
(19)

سلام دوستان،این پارت رو به دلیل اینکه دیر اعلام کردم بعد از دی ماه پارت گذاری نمیشه گذاشتم.بازم ببخشید😗💌💖

 

از آن خانه بیرون زدیم آنهم با دعوای آگرین با برادرانش که چه وضع وست انتخاب کردن است و راضی کردن شیرین جان که روزی دیگر به خانه‌شان می رویم .

خودمان اضافه بودیم آرزو و آرینا هم همراه‌مان آمده بودند،سوار ماشین شدیم و همدم چمدان آبان را داخل صندق عقب گذاشت و سوار شد آرزو رانندگی می کرد وآرینا هم بغل دستش نشسته بود آبان هم در آغوش همدم گریه می کرد.

_گریه نکن فدات‌شم،گورباباش اصلا ولش کن بره بمیره والا.

آبان خود را از آغوش همدم بیرون کشید، در چشمانم خیره شد و فین فین کنان به همه ما نگاه کرد.

_خیلی بیشعور بود مرتیکه،امروز انگار کلا با من مشکل داشت الانم که این،بخدا من بمیرمم دیگه سمت این خونه نمیام.

_تو غلط کردی،تو نیایی ما پس فردا چطوری بیایم اینجا؟بعدشم مگه خونه این مرتیکه‌س خونه آگرین ایناست والا.

همه به آرینا نگاه کردیم که این حرف را زده بود و شاکی به آبان خیره بود آرزو هم در تایید حرف او ادامه داد:

_ والا بخدا ، پس ما کجا پلاس شیم اخه،
باید به جای باشه که الان هم جای هست هم اونجا پسر خوشتیپ داره کلی تا دلت بخواد.

فهمیدم که قصدشان عوض کردن بحث بود ، همدم هم که تعداد کراش هایش قابل حساب نبود زبان باز کرد و با آب و تاب شروع به تعریف کردن کرد.

_ وای آبان خدای همشون کراش بودن ولی هیچ کدوم نمی تونن جای محمد علی رو واسه من پر کنن.

که همه شروع کردن به مسخره کردنش ، همان محمد علی هم فامیل آگرین بود چون در سنندج زیاد به دیدنشان می آمدند، همدم هم در همان نگاه اول عاشقش شد هر روز در مدرسه تعریف محمد علی بود .

_ ولی همدم این آتش چرا انقد شبیه‌ محمد علی بود .

همدم با غیز به من نگاه کردو ادای گریه کردن را دراورد و مثل بچه ها شروع به حرف زدن کرد.

_زهرمار همصدا احح کجاش شبیه این گنده‌بکه محمد علی من خیلیم قدش کوتاه بود ، خیلیم ناز بود .

آبان خندید و این یعنی عملیات موفقیت امیز بود‌ است.

…………………
_ آرزو او کفشاتو در بیار ، صدبار گفتم با کفش نیا تو .

آرزو چشم غره‌ای به همدم رفت و با بی حوصله‌گی کفش هایش را درآورد و داخل شد.

آرینا هم روی مبل ها پهن شده بود‌، چشم از آن دو گرفتم رو به آبان با دست اتاق مهمان را نشان دادم.

_ شیدا اونجا لباساتو عوض کن بعد بیا پایین.

مشغول درآوردن کفش هایش بود که با شنیدن اسم شیدا سرش را با ضرب بالا گرفت و پشت چشمی نازک کرد.

_ شیدا و زهر مار،شیدا و کوفت صد بار گفتم بدم میاد نگو اسمم آبان و تمام .

خوشحال از اینکه بحث امروز را فراموش کرده برای اذیت کردنش ادامه دادم.

_تو واسه اونا آبانی عزیزم برا ما همو شیدای که بدش میومد بهش بگن شادی.

بلند شد و لنگ دمپای را برداشت و دنبالم افتاد من هم بر حرصی کردنش داد میزدم «شادی جون اتاقت اونجای».

_می کوشمت همصدا بخدا که زنده نیستی یکم دیگه.

با صدای کوبید شدن در همه ساکت شدیم نکند باز هم اهیر باشد که خودم را می کوشم.

همدم هم از آشپز خانه داد زد که باز کنید دیگه سرم رفت.

_ آبان تو برو باز کن قول دیگه نگم شادی جون هرکی دوست داری تو برو.

آبان نگاه مشکوکی به من انداخت و به طرف در رفت .

کمی بعد با پنج جعبه پیتزا برگشت .

آرینا هم روی مبل ایستاد و کنترل تلویزیون را به نشانه میکروفون در دست گرفت و گفت.

_به افتخار باز شدن باشگاه آرزو خانوم و برگشتن شیدا جون که دیگه قرار نیست آبان بگیم بهش چشمش درآد اگه نمی خواد بگیم شیدا ولی ما میگیم شیدا ،امشب پیتزا مهمون من با نوشابه از آرزو.

همه جیغ زدن و آرزو دست شیدا رو گرفت دستش رو روی قلبش گذاشت و شروع به خوندن کرد:

_ای ایران ای مرز پر گهر.
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان.
پاینده مانی و جاودانای دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم .
جان من فدای خاک پاک میه…

شیدا با لنگه دمپایی که دستش بود در سرش کوبید و در حالی که از شدت خنده قرمز شده بود .

_ د خفه شو گوشم کر شد با این صدای مزخرفت.

شب با خنده و شادی داشت به پایان می رسید و بچه ها شلوغ کرده بودند نزدیک ساعت دو شب بود که زنگ خانه به صدا درآمد همه به یک باره ساکت شدیم و ناگها به طرف در خیره شدیم.

در حالی که هر پنج تایمان لباس های خرسی پوشیده بودیم به طرف در رفتیم.
همدم آهسته در گوش شیدا چیزی گفت که رنگ شیدا پرید و آرزو بشگونی از همدم گرفت وبا ابرو نشان داد که به همه بگوید.

_ای بابا میگم نکنه دزد باشه.

آرینا با تشر غرید:

_اخه د نفهم کدوم دزد زنگ در و میزنه خری یا چ…..

زنگ در باز هم به صدا درآمد .

آبان سریع دستگیره در را کشید و با چهره‌های خواب الود آتش،اهیر،مسیح،سورن روبه رو شدیم.

اهیر دستی به صورتش کشید و آرام اما خشن و تهدید وار گفت.

_خانوما میشه بگین ساعت دو شب چه کار مهم تری از خواب دارین که الان بیدارین؟

گوی که پدر مان باشد و دارد نصیحت مان می کند.

شیدا و مسیح که هم را دیده بودند برای هم چشم غره میرفتند.

_ هوی گمشو ببین حوصله تو ندارماا.

همه به شیدا خیره شدیم که مخاطبش مسیح بود.
مسیح هم نیشخندی زد

_حالا انگار من خیلی حوصله اینو دارم کی هستی اخه؟ اهیر گفت بیاین ماهم اومدیم نارحتی هری برو داخل.

شیدا خواست دهان باز کند که اهیر دستش را بالا گرفت و

_ساکت…..نشوم. هیچی نشوم.انگاری بچه‌ن ببین آبان خانوم دوست من به گوه‌ی خورده شما ببخش….

شیدا وسط کلامش پرید و با دست اشاره ای به مسیح کرد.

_حالا خوبه که میدونین گوه خورده.

مسیح اما ساکت ، چیزی نگفت گوی که از اهیر حرف شنوی داشته باشد.

_ گفتم ساکت…..بعدشم ما برای این اینجا نیستیم اون روزم من اومدم و همصدا خانوم جواب مارو داد.اما خواهشن بسه دیگه برین بخوابین ما فردا کارو زندگی داریم خدای.

سرم را با شنیدن جمله دومش پایین انداختم و هیچ نگفتم .

سورن هم با لبخندی ادامه داد:

_ خوب بخوابین خرسااا.

آرینا در را محکم کوبید و صدای خنده آتش و سورن فضا را پر کرد.

…………………………

(همدم)

آهنگ بی کلامی فضا را پر کرده بود بوی وانیل تمام کافه را گرفته بود ، هنوز مشتری نداشتیم و می‌توانستم به حساب ها رسیدگی کنم و عینک مطالعه‌ای زده بودم و سخت مشغول کار بودم که صدای زینگ زنگوله بالای در بلند شد.

_خوش اومدین………

سرم را که بالا گرفتم با دیدن قیافه تخس و شرش یاد کودکی هایم افتادم خیلی شبیه‌ش بود خندن هایش حرف زدنش ،افکارم را پس زدم و ابرو هایم بالا پریدن.

_آقا آتش؟

_نه پس شک داری ؟ اومدم کیک میخواستم.

کیک؟آنهم اینجا در کافه من ، مشکوک نگاهش کردم که نگاه از میزو صندلی ها گرفت و در چشمانم خیره شد

_ابجی خانوم گفت کیک میک زیاد داری
نداری؟ برم؟

خنده‌م دست خودم نبود .

_خب کافه قنادیه دیگه معلومه کیک دارم ،اما تازه نیستن برا دیروزن.

شانه ای بالا انداخت و تخس نگاهم کرد.

_اول صبحی کیک میخوام چیکار؟
درست کن میام می برم دیگه.

«اهان»ی زیر لب گفتم و نزدیک شد .

_بنویس شماره مو زنگ بزن میام می برم.
روشم یه چیزی بنویس ولی تینا کنارش باشه.

تینا؟دوست دخترش بود؟به تو چه همدم .

سری تکان دادم و بعد گرفتن شماره‌اش کافه را ترک کرد.

افکارم در حال تاب خوردن بودند که سری تکان دادم و به طرف در دفتم و کاغذ را بر گرداندم و شروع روز جدید.

…………………
(شیدا)

بوق ماشین ها روی عصابش بود و دیر میرسید با مادرش تماس گرفته بود و قرار بود در این روز ها به دیدنش برود.

روی فرمان ماشین کوبید.

_برو دیگه احح.

چراغ سبز شد، به طرف مزون راه افتاد کار های ایتالیا تمام شده بود و بازگشت بود به کشورش قصد داشت چند سالی کنار مادرش بماند و به سنگاپور برود .

ماشین را پارک کرد و کیفش را برداشت و داخل مزون شد ،مزونی با طرح های جدید و امروزی که شده بود افتخار مادرش قول داده بود و باید عملی می شد.

_به به خانوم رئیس ، بابا افتخار دادین اومدین ، چخبرااا ؟

روژین دوست دانشگاهیم وشریک مزون.

_ چطوری روژین جون …. خبر چی؟

درحالی که فرم حساب را در دستانم می گرفتم.

_ ای بابا شوهری چیزی دیگه.

خنده‌ای کردم و دستی روی شانه‌اش گذاشتم.

_ یه عقاب همیشه تنهاست.

هر دومان خنده کنان به طرف اتاق کارمان رفتیم .

در را باز کردم درست همان گونه که گفته بودم درست شده بود.

تم طلای و سفید عالی شده بود حتی بیشتر از تصورم.

جلوی آیینه ایستادم بافت آبی رنگی ب شلوار بگ مشکی رنگ و شال آبی رنگی که سرسری روی شانه هایم افتاده بود . و کفش های اسپورت و کتی مشکی رنگ.
مو هایم طلای رنگ بود و صورتی معمولی داشتم و البته گاهی هم عینک می زدم.

در زده شد و صورت فضول روژین وارد شد.

_ خوشت اومد؟ دادم شرکت داداشم و دوستاش خوبه همه چی ؟ پس فردا نگی این چیه اون چیه هاا؟

_نه همه چی خیلی خوبه از داداشتم تشکر کن بگو جبران میشه.

روی مبل های سفید رنگ نشست و چای های در دستش را روی میز گذاشت .

_خب بیا ببینم چیکار کردی اونجا تنهای شیطون؟

………………
(همصدا)

روی صندلی نشستم و قلنج گردنم را شکستم و خودکار را روی میز گذاشتم و امروز هم تمام شد روز خوبی بود اگر این حساب رسی های مسخره را فاکتور بگیریم.

گوشیم زنگ خورد و صفحه با نشان دادنه اسم آگرین روشن شد.

_چطوری جونه‌دل.

خنده ای کرد و با صدای بچه گانه گفت.

_خوبم جونه‌دل ، همصداااا امشب خونه تنهام میام اونجا به دخترا بگو جمع شیم.

_خوش‌اومدی ، والا دخترا هر روز خونه ما جمعاً بیا خوش‌اومدی عزیزم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x