رمان همصدا پارت 6

4.6
(27)

(آتش)

 

بعد از فرار کردن او دوتا کنار اهیر داخل آلاچیق نشستم به گوشیش نگاه می کرد و اخم داشت .

 

_ آهیر چی شده باز ؟

 

سر بلند کردو نگاهم کرد گوشه ابرویش را خواراند .

 

_ هیچی ولش کن از شرکته .

 

پس چیز مهمی بود آهیر هرگاه که میگفت چیز مهمی نیست حتما مهم بود.

به ناچار( اهان)ی گفتم .

 

صدای زنگ در آمد هر دو به هم نگاه کردیم و برخواستم و به سمت در رفتم .

 

_ اهایی خونه نیستین ….. اهل خونه خونه هستین یا نه ؟

 

صدای خنده دختری آمد و دختر دیگری گفت :

 

_ زنگ بزن خب آرینا چرا هیچیت شبیه آدم نیست.

 

در را باز کردم که با دو دختر مواجه شدم یکی پوست سفید و چشم آبی دیگری پوست سبزه و چشم مشکی که هر دو سر تا پایم را نگاه کردن.

 

_ احم اه آرینا …… سلام آقا ما دوست آگرین هستیم آگرین مانی…. من آرزو هستم ایشونم آرینا خب اینجا خونه آگرین مانی هست درسته؟

 

سری به نشانه تایید تکان دادم که به عقب هل داده شدم و آن دو به سمت داخل خانه دویدند.

 

آگرین هم عجب دوست های دارد. سری به چپ و راست تکان دادم و به سمت آلاچیق راه افتارم.

 

_ کی بود ؟

 

_ این دوستای آگرین بودن .

 

اهانی زیر لب گفت و دوباره مشغول گوشی شد .

 

*

 

(همصدا)

 

_ همدمم؟ نپوشیدی…. بیا دیگه دیر شد اح.

 

 

لجوی آینه رفتم و دستی به مو هایم کشیدم مینی آسکارف را مرطب کردم و نگاهی به لباس هایم انداختم پیراهنی سفید که کمر بند مشکی همراش بسته بودم و باریکی کمرم را به خوبی نشان می داد شلوار جین صندل مشکی و کت آبی رنگ و یک کیف سفید.

 

 

از اینه فاصله گرفته و به طرف اتاق همدم رفتم در را باز کردم که مشغول بستن کمربند شلوارش بود.

پیراهنی کرم و کمر بند مشکی و شلوار راسته مشکی رنگ شالی کرم رنگ که گوی به زور سرش کرده است.

 

_ بکش پایین اون شلوارو بابا چه خبره ؟

 

برو بابای گفت و کفش های استیلتو کرم را پایش کرد دست دراز کردو کت مشکی را از روی تخت بر داشت و تن کرد کیف کوچک کرم رنگش را در دست گرفت.

 

_ خوب بریم ….. من حاضرم .

 

سری تکان دادم و کلید هارا از روی میز برداشتم .

 

سوار ماشین که شدیم گوشی همدم زنگ خورد از کیفش دراور و نگاهی کرد .

 

گوشی را بالا اورد که با دیدن اسم آبان لبخندی زدم.

 

_ جواب بده دیگه منتظره چیی ؟

 

دکمه سبز رنگ را لمس کرد و روی بلند گو را فشرد.

 

_ سلام همدممم… می دونی چی شده !

 

همدم لبخندی زد و نگاهی به من کرد .

 

_ به به آبان خانوم ….. نه جون تو نمی دونم بگو ببینیم.

 

_ الان فرودگاهم ….. تهرانم خب یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم زود تر بیا…..

 

چی آبان قرار بود دو هفته دیگر بیاید جیغی زدم وسط حرفش پریدم

 

_ تهرانی الان ؟ بیایم دنبالت…؟

 

همدم هم حرفم را تایید کرد و

 

_ اره آبان اگه تهرانی الان میایم دنبالت.

 

_ اوکی پس منتظرم ادرس می فرستم بیاین .

 

ماشین را روشن کردم و به سمت آدرسی که گفته بود حرکت کردم .

 

 

 

چشم چرخاندم که با دختری قد بلند که کراپ مشکی و شلوار بگ آبی رنگ و کتی که روی شانه هایش انداخته بود مو های بلند و شال کوچک سفید رنگ که روی شانه هایش افتاده بود و صندل های سفید او هم ما را دیده بود و به سمت مان می آمد .

 

_ وای اینا رو نگاه کن چه خوشگل کردن به خاطر من ؟ بابا راضی نبودیم .

 

آبان را در آغوش کشیدم و یکی به پشتش زدم با خنده گفتم

 

_ تو چرا ؟ داریم میریم خونه آگرین .

 

لبخندش خشک شد که ناگهان قهقهه ای زد.

 

_ همدم گفته بود ….. منم میام پس .

 

 

_ خسته‌ای بابا نمی خواد ما هم بریم باید غذا بپزیم تو کجا بیای ؟

 

شالش را سرش مرطب کرد و دستی به کتش کشید

 

_ میام کمک خب….. خسته‌م نیستم.

 

***

 

(همدم)

 

به فرودگاه که رسیدیم آبان را دیدم دخترکی که همیشه لبخند بر لب داشت .

با اینکه خسته بود بازهم گفت که دلش برای آگرین و آرزو و آرینا تنگ شده است و آمد.

آبان از پشت در نگاهی به حیاط کرد و با حالت این زن های فضول محل گفت

 

_ همدم اینا عجب خونه دارن….آدم پول دار اینجوریه دیگه چه میشه کرد.

 

من هم مانند خودش مشتی به بازوی آبان زدم و گفتم

 

_ اره خدای…….تازه آبان داخل خونه رو ندیدی عجب چیزیه .

 

همصدا زنگ در را فشرد و منتظر ایستادیم صدای تیک باز شدن در و پشت بندش صدای بم و مردانه آتش که می گفت بفرماید تو آمد.

 

اگر همیشه آتش در را باز کن که من دوست دارم کل عمرم زنگ در این خانه را بزنم .

 

_ هین همدم…همصدا… این یارو کی بود دیگه؟

 

همصدا در را هل داد و رو به آبان گفت

 

_ داداش آگرینه دوتا داداش داره این اسمش آتش اون یکی خیلی عوضی ولی اسمش اهیر البته هر دو خیلی عوضین.

آبان هم داخل شدو (اهان)ی زیر لب زمزمه کرد.

 

 

 

 

داخل شدیم و با آرزو و آرینا که به سمت ما می دویدند و وقتی آبان را دیدند سر جایشان ایستادند با بهت به آبان نگاه می کردند قابل پیش بینی بود که تعجب کنند چون آبان در این دو سال خیلی تغییر کرده بود.

 

ناگهان آرینا جیغی کشید و به سمت آبان دوید آرزو هم از بهت درامد و به سویش دوید.

 

_ نامرد عوضی ….. آبان خر اینجا چیکار می کنی خره.

 

آبان دسته چمدان را رها کرد و دستانش را باز کرد و آن دو را در آغوش کشید .

آرزو فین فین کنان نگاهی به آبان کرد و

 

_ نگاه ارینا این چرا انقد درازه…..احح بدبخت انقد درازی که هیچکس نمی گیرتت.

 

آرینا هم نگاه آقل اندرسفیه‌ی به آرزو کردو گفت

 

_ خب حالا توم نصفت تو زمینه کی اومد بگیرتت.

 

هیچ یک از آنها قدشان کوتاه نبود متوسط بودند ولی آبان و من قدی بلند حدود یک و هفتاد و پنج که زیبا هم بود .

 

آبان با اخم ساختگی از هر دوی انها جدا شد و در حالی که سعی داشت نخندد گفت

 

_ خبه خبه حالا شمام کدومتون قد تون کوتاهه که به من گیر دادین حالا خوبه فقط پنج سانت از همتون بلند ترم.

 

دست آبان دا گرفتم و به سمت داخل حرکت کردیم.

 

_ بیا ببینم بخوای با اینا سرو کله بزنی تا فردا صبح وقت می بره .

 

دست دراز کرد و دسته چمدان را به دنبال خوش کشید

 

_ خب چیکار کنم خواهر…. راستی آگرین کو ؟

 

اولین ماه پاییز بود و برگ های درختان هم زرد شده بود حیاط خانه آقا فرهاد و شیرین جان هم پر از درخت است و زیر پایمان برگ های زرد و نارنجی ریخته بود .

 

_ شاید داخل خونه باشه…… حیاط و دیدی جان من نگاه کن….. شبیه خونه باغ شماست نه آبان ؟

 

نگاهی به اطراف کردو لبخندی زد

 

_ اره ولی حیاط خونه باغ ما بیشتر درخت داره….. تازه ما حوضمون بزرگتره.

 

از لحن صدایش مشخص بود که دلتنگ سنندج و خانه باغشان است به سرو صدای همصدا و آرزو که سر پختن قرمه‌سبزی و ماکارونی دعوا می کردند و آرینا هم می گفت ( خب هر دو تاشو بپز دیگه همصدا ) توجهی نکردم و رو به آبان گفتم

 

_ منو همصدا پنجشنبه آینده میریم سنندج تو هم با ما بیا ….. این چند روزم خونه ما بمون ها چطوره ؟

 

به پله ها رسیدیم چمدانش دا برداشت و پله ها را یکی یکی بالا رفت .

 

_ خوبه یکمی هم کار دارم تهران ولی اخه …. اخه مزاحم شما میشم نه ممنون میرم هتل.

 

در را باز کردم و چشم غره‌ای به آبان رفتم .

 

_ حرف اضافه نزن دیگه مامانم بفهمه اومدی تهران هتل موندی عصبی میشه ….. دیگم حرف نزن بریم تو .

 

(ممنونم)ی زیر لب گفت و با لبخند وارد شدیم .

 

صدایم را بلند کردم و دادزدم.

 

_ آگرین بیا ببین کی رو برات اوردم….

 

آگرین که آبان را دیده بود چشمانش قرمز شدو ریزش اشکاهایش روی گونه هایش جاری شد چشم بسته و با دهان باز گریه می کرد.

 

_ آبا….آبان…خودتی…بیشرف…. خره‌خدا… نمی‌گی بی خداحافظی میری کشور غریب تنهای زنگم…… زنگم نمی زنی یه…. یه عده خر اینجان که دلشون تنگ شده برای توه خر ها…

 

ساکت گوشه‌ای ایستادم و به این منظره نگاه می کردم همصدا هم با هیجان آگرین و آبان را نگاه می کرد آرینا و آرزو هم دیگر را بعل کرده بودند و مثلا گریه می کردند کارشان مسخره بازی بود همیشه.

 

آبان چمدانش را رها کرد و قدمی به آگرین نزدیک شد اوهم گریه میکرد با گریه و صدای گرفته گفت

 

_ آگرین سر جدت دهنتو ببند اح وقتی گریه می کنی دهنتو باز میزاری دوست دارم خفط کنم.

بعد هم دوید و آگرین را در آغوش کشید و ادامه داد:

 

_ بخدا خیلی زنگ زدم بهت اما شماره‌تو عوض کرده بودی بعدشم نرفتم کشور غریب خوشگذرونی که رفتم درس بخونم

گرینه نکن دیگه….

 

همه در حال تماشای این صحنه بودیم که آرزو پرید وسط.

 

_ یه لحظه….. ببخشید یه لحظه امممم خب آبان ماروهم دو سال ندیده بودی برا ما چرا گریه نکردی.

 

آرینا هم گوی متوجه شد که سرش را از آغوش آرزو بیرو آورد و گفت

 

_عه راست میگه ها ….. چراا؟

 

همه نگاه ها به آبان بود که گفت

 

_ خب…. ام…چیزه دیگه….عه چرا دروغ میگیم دوسال کجا بود یه سال پیش اومدم دیگه بعدشم با شما در ارطبات بودم.

 

آرزو و آرینا(اهان)ی گفتند و آبان و آگرین بازهم یک دیگر را در آغوش کشیدند .

 

****

(همصدا)

 

_ آقا اهیر لطفا میشه اون دیگ رو پر از آب کنید .

 

اهیر نگاه خشم گینی که میگفت( مگه نوکر توم من) با حرص مشغول پر کردن دیگ شد.

 

نگاهی به آبان کردم که مثلا داشت پیاز خورد می کرد صدایم را بلند کردم و

 

_هوی آبان گفتم اون پیاز و خورد کن نگفتم که نازش کن .

 

آبان با اخم نگاهی به من انداخت و گفت

 

_ آقا من خسته‌ راهم چرا باید بیام پیاز هورد کنم.

 

پسری که اسمش مسیح بود و پسر عموی آگرین کنار آبان ایستاد و با اخم و لحنی عصبانی گفت

 

_ خانوم با زور ما نیومدی که میخوای کار کن نمی خوای هری.

 

آبان با بهت به مسیح خیره شد زیر لب فحشی داد که به گمانم شنید چون مسیح گفت.

 

_ خودتی ….. درست صحبت کن خانوم نا محترم .

 

آبان عصبی کارد را مقابل مرد گرفت و گفت

 

_ هوی ببین نامحترم خودتی بعدشم من با دوستم حرف می زنم تو خر کی باشی ؟

 

اهیر بازوی مسیح عصبانی را گرفت و گوشه‌ای برد من با سر به آبان گفتم که پیاز را خورد کند کم مانده بود دستش را هم قطع کند.

 

گوشه‌ای دیگر از آشپز خانه همدم و آرزو مشغول پهن کردن خمیر برای کلوچه بودند آرینا هم با چشم پسر های خانواده آگرین را می خورد. چند دختر دیگر هم بودند که ناز و عشوه می آمدند برای آتش و اهیر و مسیح که به چپشان هم نبود.

آشپزخانه بزرگی بود همه کمک می کردند و من و همدم هم دستور می دادیم.

شال بافت قرمز رنگی را دورم پیچیدم و بیرون رفتم و منتظر بچه ها روی پله ها نشستم آبان هم آمد و کنارم نشست.

 

_ صدا جونم چرا تنهای نشستی…. بشینم کنارت ؟

 

_ زهر مار صدا جونم …… بعدشم نشستی دیگه چی بگم …… انقدم با این پسره دعوا نکن زشته.

 

لب هایش را آویزان کرد و با حالت قهر رویش را بر گرداند.

 

_خب بهم گفت نا محترم پامی شدم براش دست می زدم خودم رو خیلی کنترل کردم با جفتک نرم تو دهنش.

 

دهان باز کردم که شروع کنم به نصیحت کردنش اما با شنیدن صدای بوق ماشین هر دو یمان سر چرخواندیم و به ماشین اهیر که دست روی بوق ماشین گذاشته بود نگاه کردیم.

 

هر دو بلند شدیم و دویدیم سمت در و بازش کردیم داخل شد .

 

بچه ها یکی یکی از ون بیرون می آمدند پشت سر اهیر هم مسیح با ونی دیگر وارد شد .

 

بچه های شیرینی بودند قدونیم‌قد نگاهی سمت اهیر رفت که دخترک کوچکی در آغوشش بود و بسیار بامزه بود سمتشان رفتم و دستانم را سمت دخترک باز کردم و اوهم خود را در آغوشم جای داد حنا بود دخترک شیرین زبانی که امسال سال اولی بود و دندان های جلویش افتاده بود.

 

_‌خاله همصداا… چطوری؟

 

اهیر با تعجب به ما نگاه کرد اهسته گفت که میشناسمش من هم سری تکان دادم و رو به حنا گفتن

 

_جان خاله همصدا….خوبم تو چطوری عزیز خاله ؟

 

با شیرین زبانی لبخندی زدو اطرف را نگاه کرد.

 

_خوبم …. پس خاله همدم کجاس.؟

 

آبان نزدیک مان شدو همزمان که دست پسر بچه چشم آبی و مو طلایی را گرفته بود گفت.

 

_ خاله همدم داخل شیرینی جون …. منم خاله آبانم.

 

خودش را خاله آبان معرفی کرد حنا اخمی کردو دستش را سمتش دراز کرد

 

_ هر چند خاله همدم خودم رو بیشتر دوست دارم ولی اوکیه آبان جون منم حنا هستم.

 

آبان دهانش باز مانه بود و اهیر هم از خنده قرزمز شده بود آبان لبخندی زد و دست حنا را فشرد .

 

پسرکی که تا به حال ندیده بودم با اخم رو به حنا گآشپزخانه بزرگی بود همه کمک می کردند و من و همدم هم دستور می دادیم.

شال بافت قرمز رنگی را دورم پیچیدم و بیرون رفتم و منتظر بچه ها روی پله ها نشستم آبان هم آمد و کنارم نشست.

 

_ صدا جونم چرا تنهای نشستی…. بشینم کنارت ؟

 

_ زهر مار صدا جونم …… بعدشم نشستی دیگه چی بگم …… انقدم با این پسره دعوا نکن زشته.

 

لب هایش را آویزان کرد و با حالت قهر رویش را بر گرداند.

 

_خب بهم گفت نا محترم پامی شدم براش دست می زدم خودم رو خیلی کنترل کردم با جفتک نرم تو دهنش.

 

دهان باز کردم که شروع کنم به نصیحت کردنش اما با شنیدن صدای بوق ماشین هر دو یمان سر چرخواندیم و به ماشین اهیر که دست روی بوق ماشین گذاشته بود نگاه کردیم.

 

هر دو بلند شدیم و دویدیم سمت در و بازش کردیم داخل شد .

 

بچه ها یکی یکی از ون بیرون می آمدند پشت سر اهیر هم مسیح با ونی دیگر وارد شد .

 

بچه های شیرینی بودند قدونیم‌قد نگاهی سمت اهیر رفت که دخترک کوچکی در آغوشش بود و بسیار بامزه بود سمتشان رفتم و دستانم را سمت دخترک باز کردم و اوهم خود را در آغوشم جای داد حنا بود دخترک شیرین زبانی که امسال سال اولی بود و دندان های جلویش افتاده بود.

 

_‌خاله همصداا… چطوری؟

 

اهیر با تعجب به ما نگاه کرد اهسته گفت که میشناسمش من هم سری تکان دادم و رو به حنا گفتن

 

_جان خاله همصدا….خوبم تو چطوری عزیز خاله ؟

 

با شیرین زبانی لبخندی زدو اطرف را نگاه کرد.

 

_خوبم …. پس خاله همدم کجاس.؟

 

آبان نزدیک مان شدو همزمان که دست پسر بچه چشم آبی و مو طلایی را گرفته بود گفت.

 

_ خاله همدم داخل شیرینی جون …. منم خاله آبانم.

 

خودش را خاله آبان معرفی کرد حنا اخمی کردو دستش را سمتش دراز کرد

 

_ هر چند خاله همدم خودم رو بیشتر دوست دارم ولی اوکیه آبان جون منم حنا هستم

این وروجک با این سن کمش این گونه بزرگسالانه حرف می زند آدم دوست دارد قورتش دهد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه زهرا نوروزی
6 ماه قبل

سلام رمانت خیلی خوبه خب؟
حتما ادامه بده یا اگه میخوای ادامه ندی تو یه پارت کل داستان آخرشو که کی به کی میرسه و چه افرادی اضافه میشنو بزار که خیالم راحت شه(:

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x