رمان همصدا پارت 2

4.3
(38)

با رفتن آگرین و  برادرش که حال فهمیدم اسمش آهیر است روی مبل نشسته و سر روی زانو هایم گذاشتم خودمان کم بد بدبختی داشتیم این هم اضافه شد.

 

اگرین گفت که برای پس فردا جشنی را برای کودکان کار ترتیب داده اند زیرا که پدرش آقا فرهاد در بستر بیماری بوده است و حال بهبودی پیدا کرده است به همین دلیل می خواهند کار خیری انجام دهند.

 

خوشحالم از این که قبول کرده ام بیش از یک سال است که به این کودکان کمک می کنیم ولی پس فردا قرار بود که به سنندج برویم پیش پدر و مادرمان همدم اگر بفهمد قطعا نمی گذارد زنده به مانم!

 

نارحت از اتفاق پیش آمده تلفن را برداشتم و به ماردم زنگ زدم باید می فهمید تا بی خود منتظر نباشد.

 

با یک بوق جواب می دهد و صدای شیرینش در گوشم می پیچد.

 

–سڵاو کچەکەم(سلام دخترم)

 

_  سڵاو لە باشترین دایکی جیهان(به سلام به بهترین مادر دنیا)

 

_چی ڕوویدا کاتێک بیرت هاتەوە کە تۆش دایکت هەیە؟(چه شده  یادت آفتاده یه مامان هم داری؟)

 

_ دایە من هەموو شەوێک تەلەفۆن ناکەم؟(مامان من هر شب زنگ نمی زنم ؟)

 

اخ مادر اگر بفهمد نمی روم به دیدنشان خیلی ناراحت می شود.

 

_بەڵێ ڕاست دەکەیت؛ خوشکەکەت چۆنە؟(بله شما راست میگی؛ خواهرت چطوره؟ )

 

همیشه این گونه بود از من سراغ همدم را می گرفت و از همدم سراغ مرا.

 

_ ئەویش باشە….. پەیوەندیم کرد بۆ ئەوەی شتێک بڵێم.(اونم خوبه….. زنگ زدم یه چیزی بگم.)

 

چطور بگم اخر مگر رویش را دارم قلب مهربانش را بشکنم.

 

صدایش رنگ تعجب گرفت و گفت

 

_پێم بڵێ چیت لێهاتووە!(بگو ببینم دردت چیه باز!)

–ڕەنگە دوای سبەی نەتوانین بێینەوە ماڵەوە(شاید پس فردا نتونیم بیایم خونه)

واضح است که صدایش غمیگن و نگران شد!

_بۆچی، چی ڕوودەدات هاودانگ؟(چرا،چی شده همصدا؟)

اتفاق پیش آمده را به طور خلاصه برایش توضیح دادم ناراحت نشد که هیچ گفت اگر کمک دیگری لازم بود خبرش کنم.

_واو دایە من و هاودم گوتمان وەرە تاران، ڕۆژێک هاتی بۆ سەردانمان؟؟(وا مامان من‌ و همدم گفتیم  بیا تهران، یه روز اومدی؟ )

خندید از آن خنده های زیبایش

_کەمتر وەڵامم بدەرەوە کچ… کارم هەیە، دەبێت بچم، ئاگاداری خۆت بە، شەویش تەلەفۆنم بۆ بکە(کمتر جوابمو بده دختر… من کار دارم باید برم مواظب خودت باش و شب زنگ بزن)

_باشە… سڵاو بە باوکم بڵه…

بە دڵنیاییەوە هەفتەی داهاتوو پێنجشەممە دێین(باشه… به بابا سلام برسون…هفته بعد پنجشنبه حتما میایم !)

قطع کرده و، وارد صفحه چتمان با همدم شدم.

_همدم،آگرین اومده بود با داداشش اسمش آهیر بود میگفت یه داداش دیگم داره اسمش آتش، مرگ من جالب نیست هرسه تاشون معنی اسمشون آتشه!

_واسه پس فردا یه جشن میگیرن واسه کودکان کار ماهم شریکیم تو کارشون، واسه همین هفته آیده میریم سنندج.

خب خدا کند انلاین نشود .

همدم ، خواهر دوقلو من که فقط یک دقیقه با هم اخطلاف داریم وسر اینکه چه کسی یک دقیقه بزرگ تر است دائما در حال دعوا هستیم .

_ یعنی چی که آگرین اومده خب به چپم از اولشم ازش خوشم نمیومد دختره بی ذوق ! بعدشم خودشون بریدن و خودشون دوختن حالا به ما میگن تنتون میشه داشتیم همصدا؟

هوفف جوابش را نمی دهم فعلا کار دارم ، ولی شب یک دعوای حسابی داریم به گمانم!

_هوی همصدا ببین من هیجا نمیاما خودت قبول کردی!

نه اینطور نمی شود باید بفهمد من هم در دو راهی قرار گرفته بودم.

_هوی به خودت… بعدشم مامان خودش گفت بریم .

پیام را دید و زنگ زد من هم در کمال خونسردی قطع کردم چشم سفید.

گوشی را در کیف انداخته و به آشپزخانه رستوران رفتم .

رستوران فضای گرم داشت با رنگ های نارنجی، زرد ، سبز، و صندلی های چوبی گلدان های ریز و دشتی که در سراسر رستوران چیده شده بودند.

آشپزخانه ای که تمام وسایلش سفید بود و این به درخواست همدم انجام شده بود.

پیش بند مشکی که با خطی خوش زیبا روی به رنگ طلای رویش نوشته شده بود را بسته و دستانم را شستم و مشغول به کاری شدم که در کودکی  رویایش را داشتم شدم.

البته آرزو هایم تغییری هم داشت یادم است وقتی هجده سال داشتم می خواستم معلم شوم ولی وقتی حرف های بچه ها را پشت معلم ها شنیده بودم منصرف شدم ، تصمیم گرفتم آشپز شوم ولی آنهم خیلی دوام نیاورد ، از سر ناچار تصمیم گرفتم راننده تاکسی شوم ولی با لنگه دمپایی که پدرم به سمتم پرتاپ کرد مرا همان موقع منصرف کرد ، پدرم و مادرم هر دو معلم بودند و با این حرفم واکنش نه‌چندان خوبی نشان دادند.

و انتخاب من همان آشپز بودن شد چون خرد کردن سیب زمینی را دوست داشتم.

بوی خوش غذا در بینیم پیچید بعد یک روز پر مشغله غذای خواهرت را خوردن عجب کیفی بدهد.

رمز در را وارد کردم و پا در خانه گذاشتم همان طور که دمپای هارا پا زدم گفتم

_ به به عجب بوی ، عجب طعمی ، عجب…

حرفم را کامل نکرده بودم که با حرف همدم خوشکم زد.

_ هیچی نداریم، بی خود به به و چه چه نکن.

گوشنه بودم به اندازه یک فیل چه می گفت این.

_ یعنی چیی؟… پس این بو مال چیه؟

_همسایه رو‌به‌رویه فکر کنم مهمونی چیزی دارن!

یعنی چی ؟ دلمان خوش است یک خواهر دارم آنهم برایمان از دشمن بد تر.

_ یعنی هیچی هیچی نداریم؟

_چرا بابا داریم….. تخم مرغ آبپز خیلی هوس کردم !

و بعد لبانش را به هم چسباند تا قهقهه نزند دخترک زبان نفهم .

آهسته خم شدم و لنگه دمپای را برداشته و به سمتش پرتاپ کردم اما فهمید و جا خالی داد عمرا تخمه مرغه آبپز نمی خورم.

به سمتش دویدم و موهایش را در دستام کشیدم جیغش درامد و گفت

_ بابا به من چه اخه هوس کردم.                     بعدشم تو اون خراب شده زیبا روت یه چیزی کوفت می کردی دیگه.!.

وایی این چه روی دارد با وجود درد در پوست سرش بازهم زبان درازی می کرد ناگهان سوزش عجیبی در پوست سرم حس کردم این چه بود دیگر.

_ همصدا ، ول کن تا ول کنم مو هاتو.

نه به این سادگی ها نیست مو های کوتاهم که خودش دلیل کوتاه کردنشان بود را می کشید.

_همدم ول کن مو هامو هنوز یادم نرفته چسب رو روشون خالی کردی هاا.

همان طور که دستان مان در موهای هم بود غرید

_ می خواستی کرم نریزی خب؟                     خوب کردم اصلا چرا تو غذام تف کردی هاا.

راست می گفت در غذایش تف کردم ولی دلیلی نداشت روی مو هایم چسب بریزد ، خب اوهم در غذای من تف می کرد!

 

 

عمری به کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم.

اکنون که پیدا کرده‌ام بنشین تماشایت کنم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x