رمان از کفر من تا دین تو پارت 256
نمیدونم در جواب بهش چی بگم حتی لبهام هم بیخودی کش نمیان و دسته وبال گردنم اذیتم میکنه. که یهو از جا بلند میشه و قد بلند و اندام متناسبش روم سایه میندازه و با لحنی خواهش گونه
نمیدونم در جواب بهش چی بگم حتی لبهام هم بیخودی کش نمیان و دسته وبال گردنم اذیتم میکنه. که یهو از جا بلند میشه و قد بلند و اندام متناسبش روم سایه میندازه و با لحنی خواهش گونه
خلاصه : – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن
ن بالاخره بعد از چند روز نیمچه لبخندی روی صورت گردش نشست. انگار نرم کردن دلش در عین سختیاش برای من کمبها بود. *** ” آهو ” – کاش تنها میاومدم. زمزمهام ریز بود
پ #پارتدویست #p200 لرز کل تنش را گرفت… فکر اینجا را نکرده بود … کوروش پوزخند یه وری زد و لب به گوشش چسباند: _نکنه داری دروغ میگی موحد؟! محکم تر کمرش را چنگ
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدویازده غزل سری به تایید تکان داد. – درسته. من خیلی ساده هستم و ذاتا این سادگی و حفظ کردم. نمیدونم چطوری باید واسه شما توضیح بدم، اما دید انسانهایی مثل شما هیچ ارزشی
فراز ابروهایش را بالا انداخت: – نچ نمیام… تازه دارم ریلکس میکنم! چشم غرهای به آن گربهی چشم سبز رفت. دستش سمت گرهی حولهش رفت و بازش کرد. با لحن وسوسه انگیزی
#خانوم_معلم #پارت_۴۰۲ #فصل_۳ حالا که با سند و مدرک وجودش ثابت شده بود حس خوبی توی قلبم موج میزد. من داشتم مادر میشد. یه موجود کوچولو رو به زودی به اون دنیا می اوردم
🤍🤍🤍🤍 انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیرهی روزهای اول صدایم میکرد. – ببخشید… آقا یاسین. مستقیم نگاهم کرد و ثانیهای مکث کرد تا
-اصلا خودش هیچی…خودش به جهنم. بخت این بچه سیاهه. رضای خداست حکما که این دختر تو اوج جوونی بیوه شه مام راضیایم به رضای خدا. شکر! اما مردم چی میگن؟ در و همسایه…دوست و آشنا؟ والا خوبیت نداره …با
#پارت_450 _ماهرو مادر… پاشو گردنت درد میگیره… با صدای مامان، خوای آلود بلند شدم. _من اینجا خوابم برده تو هم اومدی همینجا خوابیدی مادر؟! _منم خوابم برد! _پاشو بیا شام بخور
اصولا یکی از اخلاق های بدی که دارم بی توجهی به اطرافمه فکر میکنم یک نقص مادر زادیه وگرنه نباید انقدر حواس پرت و بی دقت به پیرامونم باشم. هنوز چشمم پی مادر و بچه است که زمزمه هایی
#پارتصدونودوشش #p196 کوروش به سمت داروخانه میرود… دوباره همان حال های مزخرف به سراغش می آیند… قرصی دیگر از روکش جدا میکند و با آب می بلعد… ته گلویش تلخ است…و همین صورتش
خلاصه : – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف
♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است
خلاصه: ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه..
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..