ن
بالاخره بعد از چند روز نیمچه لبخندی روی صورت گردش نشست. انگار نرم کردن دلش در عین سختیاش برای من کمبها بود.
***
” آهو ”
– کاش تنها میاومدم.
زمزمهام ریز بود ولی شنید. از ته دلم نالیدم و باز هم کاش…
نگاهها انقدر خیره بود که دلم میخواست مانند دختر بچهها پشت شانههای تنومندش پناه بگیرم و گوشهای از پیراهنش را در چنگم مچاله کنم.
– تکروی نداریم دیگه. کلیدت رو بده، در رو باز کنم.
صدای او هم آرام بود و من گیج را به خود آورد تا کلیدم را از کیف بیرون بیاورم.
که بود که مرد کنار دستم را نشناسد و کنجکاو نباشد که کنار منِ بیکسوکار که سال تا ماه گربه هم در خانهام را نمیزد، چه کار میکند.
کلید را از دستم گرفت و در را باز کرد تا من اول وارد شود. صدایش از پشت سر امد.
– من بشینم توی ماشین؟ راحت باشی؟!
با وجود لحنش که هنگام صحبت جمع بستنی نبود، اما همچنان حد و حدودش را رعایت میکرد.
بعضی رفتارهایش چنان در نگاهم متین و متواضعانه بود که حسرت میخوردم برای این همه سال زندگی با مردانی که در واقع خرِ نر بودند، نه مرد.
– نه بفرمایید… خوب نیست دم در.
جلوتر وارد شدم که بوی نم در مرحلهی اول زیر دماغم پیچید. نفسم را آرام بیرون دادم. خداروشکر آخرین باری که از خانه بیرون رفتم مرتبش کردم.
– کارت تموم شد، بگو چندتا از بچهها رو خبر کنم بیان وسیلههات رو جمع کنن.
ن
چشمی زیر لب زمزمه کردم و بیدرنگ مشغول جمع کردن وسایل شخصیام شدم.
قرار بود وسایل را به سمسار بدهد. این وسایل را ذرهذره با هزار زحمت جمع کرده بودم، دلم نمیخواست اگر هر زمانی به هر دلیلی از خانهشان بیرونم کردند، کاسهی چه کنم چه کنم دست بگیرم، ولی انگار چارهای نبود.
هیچ پیشنهادی برای نگهداریشان نداد و نمیتوانستم یک راست بگویم انبار یا زیرزمین خانهات را در اختیارم بگذار.
از قرار معلوم از امروز ترس آوارگی هم به ترسهایم اضافه میشد.
با اینکه قلبم میگفت یاسین هیچوقت اجازه نمیدهد چنین اتفاقی بیفتد، ولی همچنان گوشهای از مغز بود که دلش میخواست خیالهای بد در هم گره بزند و کلافش را دور گردن بپیچد.
زیپ ساک اول را بستم و دست به سمت دومی دراز کردم که صدای وحشتناکِ دَر، قلبم را از جا کند. وحشیانه به در میکوبید و برای ثانیهای تنم به رعشه افتاد.
یاسین با تعجب نگاهم کرد و بلند شد تا در را باز کند.
– وایسید… خودم باز میکنم.
چهرهام از جدالی که پیش رو داشتم نالان شد. تا حدودی حدس میزدم چه کسی دارد در را میشکند و دلیل کارش چیست. تمام این صحنهها را تصور کرده بودم.
در را باز کردم و چهرهی برزخی و سرخ شدهاش نمایان شد. حرص چه را میخوردند این خالهزنکهای محل؟
– سلام.
چادر گلدارش را زیر بغل جمع کرده بود. دست به کمر زد.
– علیک سلام، آهو خانوم! چه عجب چشم ما به جمالت روشن شد. دور دور و خراببازی خوش گذشت؟ کجا چتر پهن کرده بودی یک ماه و اندیه که بدون کرایه خونه، آشغالات خونهی من رو اِشغال کردن؟
🤍🤍🤍🤍
از همین روز میترسیدم. کم حرف پشتم نبود که حالا به صراحت در صورتم کوبیده شد. قلبم برای یک لحظه هوری پایین ریخت ولی نباید جلوی این جماعت کم میآوردم.
دوست و رفیقهایش را هم جمع کرده بود. هرکدام چادری زیر گلو سفت کرده بودند و گوشهای نظارهگر بودند.
– به شما ربطی داری من کجا میرم و کجا میام آسیه خانوم؟ فکر نکنم نیاز باشه به کسی جواب پس بدم.
چشمهایش گرد شد. شاید انتظار نداشت دختری که به خاطر آواره نشدنش همیشه مانند موش آرام و ساکت بود، اینگونه جلویش بایستد.
تنها کسی بود که آن اوایل دلش سوخت و حاضر شد خانه را بدون رهن اجاره دهد. الحق هم که لطفش محض رضای خدا نبود و در این چند سال هر کار سنگینی داشت، آهوی بیچاره باید انجام میداد.
– خواهر، من بهت گفتم به دختر مجرد خونه نده گوش نکردی! بفرما تحویل بگیر… والا ما بودیم رومون نمیشد سرمون رو بالا بگیریم. راسته که میگن طرف هرچی هرزهتر باشه، وقیحتره!
صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد.
– الان هم رفته زیر پای پسر حاجی نشسته، معلوم نیست چیکار کرده که طرف عقلش ضایع شده و پاشده باهاش اومده اینجا. همینان که باعث از راه به در شدن مردهامون میشن.
– بقیه مسئول شل بودن کمربند شلوار شوهرهای شما نیستن، جلسه پهن کردید واسه من؟ شما رو نمیدونم ولی ما کار و زندگی داریم.
حرفهایشان انقدر منزجرکننده بود که سرم به دوران بیافتد و این یاسین بود که باز ناجیام شده بود.
……
🤍🤍🤍🤍
آسیه چادرش را زیر گلو سفت کرد و نصف صورتش را پوشاند.
– وای خاک به سرم… این حرفا چیه حاجی؟
دست یاسین به عمد روی شانهی من نشست و صدایش جدیتر و رساتر از قبل بلند شد. حتی مستقیم هم نگاهشان نمیکرد.
– نه خیر خانوم! خاک بر سر من که بیخ گوشم دارید به زنم اونچه رو میگید که لایق خو… استغفرالله… بفرمایید، بفرمایید برید. امروز میدم اینجا رو تخلیه کنن. عصری بگید شوهرتون بیاد حجره واسه حسابکتاب.
چهرهی بهتزدهشان آخرین چیزی بود که مقابل چشمانم نقش گرفت ولی یاسین مهلت نداد و سریع در را بست.
بازویم را از روی چادر گرفت.
– خوبی؟
چه حالی داشتم که اینچنین نگران بود؟! خودم هم نمیدانم. پاهایم انقدر سست بود که تلاشی برای جدا کردن بازوم از دستش نکنم. فهمید و روی تک صندلی گوشهی خانه نشاندم.
بیتوجه به چادری که دورم افتاد، به دیوار نم زدهی روبهرویم زل زدم. حتی ذهنم هم خالی بود و چیزی برای فکر کردن نداشتم.
– یه قلوپ از این بخور، رنگ به رو نداری. از دست این جماعت آدم نمیدونه به کجا پناه ببره. چشمشون رو میبندن و دهنشون رو باز میکنن…
مابقی جملهاش را با خود زیر لب میگفت.
جرعهای کوتاه از آبِ شیرین شده خوردم. آش نخورده و دهن سوخته من بودم…
چه خبطی کرده بودم که هرزه خطابم میکردند؟! بزرگترین گناهم داشتن پسرعمویی چون غیاث بود.
فکر کنم گناه کبیره بود.
**
بچه ه فایل کامل رو گذاشتم سایت اگه بتونین اشتراک بگیرین خیلی خوب میشه چون نویسنده وقتی رمان رو فایل کنه پارت گذاریش خیلی کند میشه😢
مرسی قاصدک جونم.من دانلود ش کردم.🤗ولی هنوز نخوندمش.
ممنون قاصدک جان
منکه نمیتونم اشتراکی بگیرم پس بهتره حذفش کنم🥲 قاصدک جون دیگه کدوما قرار اشتراکی بشن لطفا الان بم بگو علکی نشینم بخونمشون دلبسته بشم بعدش حسرت خوندنشون به دلم بشینم
اشتراکی همون قبلیان جدید نداریم
این شوکام فقط فایلش اشتراک میخاد نه پارت هایی که میزارم