رمان همصدا پارت 7

4.5
(42)

(راوی)

 

کنار پنجره نشسته بود و به ریزش برگ

های نارنجی شده درختان گردو نگاه می

کرد بچه ها لبخند بزرگی بر لبانش کاشته بودند.

 

نگاه می کرد و بی خبر از آن سو که شخصی هم در حال تماشای لبخندش است .

 

بچه ها غذایشان را که تمام کردند به بیرون رفته بازی میکردند در سرو کله هم می کوبیدند به هم گل می دادند و می خندیدن پسر بچه ها از درخت بالا می رفتند و آبان جیغ می کشید و با نگرانی از آنها خواهش می کرد که پایین بیایند.

مسیح اما با لبخند دوربین عکاسیش را بالا میگرفت از عکس بچه ها را می گرفت و با تشر به آبان می گفت

 

_ برو اون ور دیگه همه‌ش عکسا رو خراب می کنی.

 

شیرین جان هم کلاه های پشمی که خود بافته بود را به همدم و آتش داد که بین بچه ها پخش کنند .

 

و همدم و آتشی که سر اینکه کلاه صورتی بیشتر به دخترک پنج ساله می آید یا قرمز دعوا می کردن آخرش هم کلاه صورتی و شال قرمز را برآیش بستند.

 

غرق فکر بود که ماگ سفید رنگ که بخار از داخلش بیرون می آمد نگاهش را از بچه ها گرفت بو دست های مرد داد سرش را بالا گرفت و با دیدن دو تیله طوسی رنگ مانند مجسمه سر جایش خشک شد با صدای بم و مردانه‌اش به خود آمد که می گفت.

 

_ بگیر دیگه دستم خشک شد.

 

نگاهش را به ماگ سفید رنگ دادو سریع از دستانش گرفت که دست های هم را لمس کردند اهیر سریع دستش را پس کشید.

دخترک در دلش گفت مگه چیه خب گرگ که نیستم .

 

_ ممنون….چرا زحمت کشیدین آقای مانی لازم نبود.

 

لبخندی زد که نگاه همصدا با آن کشیده شد برای اولین بار بود که می دید مردی به این زیبای بخندد چال گونه‌ای که تنها روی یکی از لپ هایش بود زیبا بود اگرین هم چال گونه داشت چند باری دیده بود که وقتی شیرین جان می خندد چال گونه کم رنگی روی صورتش خود نمای می کند .

 

_ کاری نکردم که دوست آگرینی مثل خواهرمی.

 

با این حرفش تمام خط و مرز ها را بینشان کشید همصدا زیر لب( حالا انگار خیلی می خوامت من! )ی گفت ولی نشنید کنارش ایستاد و مثل او به کودکان خیره شد .

 

_ همصدا بودی دیگه ؟ چند وقتی هست که این بچه ها رو میشناسی؟

 

در دلش فحش آب داری نثارش کرد و با تکان دادن سر تایید کرد و به ماگ که حاوی شیر شکلات داغ بود نگاه کرد

 

_ بله خودمم….. یه سال و نیمی میشه که من و همدم برای این بچه ها غذا و شیرین می پزیم.

 

سر که بالا آورد نگاه شان در هم گره خورد و هر دو به سرعت به پنجره چشم چرخواندند کمی از آن شیر شکلات داغ نوشید لذت بخش بود چشمانش را بست و یاد ده سالگیش افتاد وقتی که سرما خورده بود .

 

_ اممم میشه یه سوال بپرسم آقای مانی.

 

سر سمتش چرخواند و منتظر نگاهش کرد .

 

_ اول از همه بهم بگو اهیر خوشم نمیاد یکی تو محیط خونه بهم بگه آقای مانی….بعدشم بپرس ببینم !

 

همصدا خودش را کنترل کرده بود که چشم غره نرود در دل با خوش می گفت که من فقط برایت احترام گذاشتم نسناس.

 

 

_ خب برام سواله که برادر بزرگ آگرین هستین ولی به سنندج نیومده بودین!

 

سری تکان داد و کمی از نوشیدنی داخل ماگش نوشید گویا قهوه بود چون بویش فرق می کرد.

 

_ فضول هم که هستی خانوم همسایه…..

آتش اون موقع پونزده سالی می شد؛ منم شونزده سالم بود دلمون نمی خواست از دوستا مون جدا شیم واسه همین خونه عمه‌مون موندیم .

 

همصدا با شنیدن جمله اولش سرش را کامل پایین انداخت سری تکان داد همان عمه فریبا که آگرین کلی دوستش داشت پس آتش بیست‌وشش سال دارد و خودش هم بیست‌وهفت.

 

به بیرون خیره شد با صحنه‌ای که می دید سریع ماگ را پایین آورد و روی لبه پنجره گذاشت ؛ کتش را چنگ زد و دوید و بیرون زد اهیر هم با این حرکت او نگاهش را به مسیح دوست و شنوای سختی های که آن روز هایش که دست در مو های آبان رفیق تازه از خارج برگشته آگرین دید.

 

(همدم)

 

کلاه ها را یکی یکی سرشان می کردم و آتش هم شال هایشان را می بست.

 

_ ای جانم خاله چقد شما خوشگلین الهی فداتونشم.

 

_ الهی آمین.

 

چشم غره‌ای به آتش رفتم دهان باز کردم که فحشی نثارش کنم که با جیغ آبان همه به سمتش چرخیدیم دستان بزرگ مسیح که شرط می بندم خیلی هم قوی هستدند در موهای آبان گره خورده بود و با تمام قوا می کشید .

 

همصدا دوان دوان به سمتشان رفت .

 

_ آقا مسیح ولش کن….ولش کن میگم….

با صدای بلند ادامه داد : دهِ ولش کن دیگه.

 

به سمتشان دویدم و سعی کردم مو های آبان را از چنگش درا ورم که هلم داد و به پشت در بغل کسی افتادم نگاهش کردم آتش بود که سریع ولم کرد با گفتن خوبی و تایید من سمت مسیح رفت و در تلاش بود که آبان را از چنگش درا ورد در آن سو آرینا و آرزو بودند که

 

_ آرزو ببین آبان با وجود قد بلندش جلو این پسره انگاری مورچه‌س فرض کن ما چی میشیم.

 

و پشت بندش قهقهه‌ای زد آرزو اما سری به چپ و راست تکان دادو

 

_ نه خیلیم کنارش کوتاه نیست که سرش دقیقا روی شونه هاشه.

 

با جیغ آبان که گریه میکرد و می گفت

 

_ ای موهامو کندی عوضی ولشون کن ..

 

مسیح هم بیشتر می کشید و میگفت

_ بگو غلط کردم ولت کنم…..بگو دیگه !

 

همه در تلاش برای جدا کردن این دو بودند که آبان چرخید و لگدی به وسط پاهای مسیح زد.

 

پسری که نمی دانم از کجا پیدایش شده بود گفت

 

_ بابا خواهر من عقیم شد که…این دیگه بچه بیار نیست من بگما… مسیح خوبی مرد.

 

قیافه مسیح به کبودی می زد و آبان هم با لمس کردن سرش هر بار جیغ می کشید.

 

اهیر و آتش هر دو آن پسر که چه عرض کنم مرد را در آغوش گرفتند.

 

پس از جدا شدن‌شان به سمت مسیح رفت و با شوخی و خنده دستی به شانه مسیح کشید

 

_ حالت خوبه؟ می خوای برین دکتری چیزی؟…. بابا خواهر من این چه وضعیه هر مردی ببینی بوم بزنی به وسط پاش که بد بخت عقیم میشه.

 

آگرین مو هایش را پشت شال بافت سیاه رنگش جمع کرد و به آن فرد ناشناس چشم غره‌ای رفت.

 

_ نظرت چیه منم یکی بوم بکوبم وسط پای تو هاا؟

آن مرد هم با خنده دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.

 

مسیح اما این بار دهان باز کرد و نگاه خشم ناکی به آبان کرد که آبان با گریه دوید به سمت داخل و جیغ می کشید و می گفت(این داره منو تهدید می کنه) همصدا هم دنبالش دوید.

 

_ سورن چطوری پسر؟

 

کاش دهانم می شکست و نمی گفتم ولی…

 

_ این کجاش پسره اخه اندازه پنجتا….

 

سر بالا اورم که نگاه همه به من بود و برای اولین بار تصمیم بزرگی در زندگی گرفتم آنهام این بود که خفه شوم.

 

خنده آتش به هوا رفت و روی صندلی کنار درخت نشست و روی پای خودش می کوبید.

 

_ وای خدا راست می گه دیگه سورن.

 

اسمش سورن است که اینطور بله بله جالب شد .

 

قد بلندی دارد البته چه عرض کنم همه‌شان قد بلندی دارند. فکر کنم چشمانش قهوه‌ای یا عسلی باشد چون از نزدیک ندیده بودمش . مو هایش هم بلوند بود و پوستی سفید داشت عجبا ! اندام هیکلی و ورزشی هم داشت ناکس.

 

نگاهم به آبانی افتاد که چمدانش را در دست گرفته بود و عصبی به دنبال خودش می کشید همصدا هم شالی را به زور دور گردنش می پیچید اما بازش می کرد و در بغل همصدا پرت می کرد.

 

_‌ نمی خوام بگیرش همصدا.

 

_‌ آبان دیونم نکن بگیرش…..کجا میری اخه تو بزار با هم بریم خب.

 

با تردید شال را از همصدا گرفت

 

_ میرم هتل مزاحم شما نمی شم خداحافظ.

 

دویدم سمتش و به این فکر کردم که امروز فقط دویده بودم .

 

_ آبان هتل چی کشک چی میایی خونه ما .

 

نگاهی به من کرد و قدمی پیش آمد و بغلم کرد

 

_ نه دیگه یه کاری میکنم خودم ؛ فردا می بینمتون خداحافظ.

 

_ من می رسونمت.

 

وا وا چه حرف‌ها مو هایش را به قصد شتن در دست گرفته بود حالا چه می گفت!

 

آبان با اخم نگاهش کرد

 

_ لازم نکرده نمیرم هتل میرم خونه همصدا و همدم….. شمام خودتو به روانشانسی چیزی معرفی کن نه صبر کن بهتره بری تیمارستان چون هیچ مرد سالمی به یه خانم نمی گه شب بیا خونم بعدش که اون زن بکوبه تو صورتش مو هاشو به قصد کندن بکشه .

 

با این حرف آبان آرزو که به مسیح نزدیک بود سیلی در صورتش خواباند.

 

_ خیلی عوضی هستی…

***

دوستان این اولین رمان نفس جان هستش حمایت و نظر دادن فراموش نشه چون  باعث دلگرمی و انگیزه اس لطفا ازش دریغ نکنید مرسی 🥰❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x