رمان همصدا پارت 3

4.5
(19)

روی مبل های کرم رنگ نشسته و دستی به مو هایم کشیدم این آدم بعضی وقت ها انقدر مهربان بود که حس می کردی فرشته است اما خدا نیاورد آن روز را که کینه به دل بگیرد؛ تا تلافی نکند یک جا بند نمی شود من‌هم این گونه بودم وای نه به این حد.

و هماهنگ با همدم جان صدای زنگ مزخرف در عصابم را بهم ریخت.

_ هوش همصدا در می زنن برو باز کن حال ندارم.

کیست این وقت شب کدامین آدم عاقل در چنین ساعتی زنگ در را میزند . سر چرخاندم و به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت هشت شب بود نه مثل این که دیر وقت نیست خب.

ول کن هم نبود دست روی زنگ گذاشته بود و کنار نمی گذاشت.

_پاشو دیگه لابد آرزو و آرینا اومدن اونان اینجوری خرکی در میزنن؛

صدایش دا پس کله‌اش انداخت و ادامه دار :    ده پاشو دیگه.

سرم را به بالا گرفته و به سقف نگاه کردم

_ خدایا خداوندگارا به من صبر بیشتر از حد معمول عطا بفرما.

سپس همزمان با حرکتم به سمت در با چشم غره زیبای ادامه دادم :

_ ببین سرمن داد نزن این هزار بار.

کیست این دیوانه که همچنان بدونه هیچ استراحتی دست روی زنگ گذاشته است. اگر که آرزو و آرینا باشند من یک بلای سر این دو شلغم بیاورم.

در را باز کرده و بدون نگاه کردن به شخص کلمه پشت کلمه ردیف کردم.

_ هوشش چته یابو سوخت بسه دیگه اومدم ها چیه؟

با نگاه کردن به شخص با دو جفت چشم طوسی بسیار عصبانی مواجه شدم ؛ این اینجا چه می کرد ؟

بله.. شخص شخیص برادر آگرین جان، آهیر بود و امروز صبح هم را دیده بودیم .

_ اِاِ شما اینجا چی میخوا… چی کار می کنید!

و بعد پشت سر این حرف لبخند مسخره ای زدم که خودم از خودم متنفر شدم همصدای ..

او هم تعجب کرده بود اما

_اصلا برام مهم نیست اینجا زندگی میکنی و دوست آگرین هستی خب ؛ دو روزه خانم محترم دو روزه از سرو صدای شما ما اسایش نداریم ، انگاری دو تا …استغفرالله خانم محترم من طبقه پایین شما ساکن هستم پس هر مشکلی دارید با شوهر تون بدون سرو صدا حلش کنید.

این تیکه اخرش را بلند فریاد زد چرا همه امروز سر منه بدبخت، بخت برگشته فریاد میزنند، حتی کودک گل فروش هم سرم داد زد!

کاش شوهر بود ، من همدم را کجای دلم بگذارم

مانند خود بیشعورش در صورتش غریدم .

_ فکر کردی من برام مهمه داداش آگرین هستی خوب گوشاتو باز کن اقای محترم ، همینه که هست بعدشم این شوهرم نیست و خواهرمه خیلی ناراحت هستین هدفن بزارید تو اون گوشای وامونده تون!

سپس در را تقی بستم ، به من چه خوب ما دو سال است که به تهران امده ایم و هیچ کس اعتراضی نداشته از سرو صدای ما چون دیوار ها عایق صدا بودند ، خوب اقای آهیر جان گوش هایش تیز است مثل این که .

مشتی به در خودر که نشان از عصبانی بودنش می داد .

_کی بود چرا داد می زدین؟

حالا چون حال این یابو را گرفته بودم و خوش حال بودم ، برایش خلاصه تعریف می کنم.

_  داداش آگرینن!.. مگه داداش داره؟ خوشتیپه؟خوشگله؟ هیچ کدوم.؟

بیشعور است کلا.

_ مگه نگفتم بهت دوتا داداش داشته و داره ؛  بعدشم…..

باهیجانی که نمی دانم از کجا سر می گرفت ادامه دادم : هر دو ، هم خوشگله ، هم خوشتیپه ولی بگما گند اخلاقه اه، اه….، امروز همش اخم داشت الانم که این.

آگرین خودش دختری مهربان و زیبا بود ، ظریف بود ، پوستی سفید داشت و چشمانی سیاه و درشت و بینی معمولی و لب های کوچک و چال گونه ای که اصلا دیده نمی شد اما اصرار داشت که چال گونه دارد.

_ شِت ، همصدا صاحب خونه که گفت دیوارا عایقن!

_ چه بدونم من ، این خیلی گوشاش تیزه فقط همین می تونه باشه.

عجب دلیل منطقی ، خوب دیوار عایق است سقف عایق نیست فکر کنم ، خوب به ما چه از این پس گوش هایش را بگیرد ، ولی گناه دارد طفلکی .

همدم بیخیل ابرو بالا انداخت و به سمت مبایلش رفت همزمان که خم می شد گوشی را بردارد گفت

_زنگ میزنم پیتزا بیارن خب؟

این چه معنی می دهد دقیقا ؟ پیتزا با تخمه مرغ آب پز چه معنی میدهد !

_ واا مگه تخمه مرغ آبپز نداشتیم.!

لبخند حرص درادی زد وا حالش خوب نیست؟

_ زر زدم بابا ، تخمه مرغ آب پز کی هوس می کنه اخه.

اها پس هدف عصبانی کردن من بوده است ، چون حالم خوب شده است چیزی نمی گویم ، اما بخشش دیگری در کار نیست.

_ اوکی ، من میرم دوش بگیرم تو زنگ بزن.

با دهان باز مرا که به سمت اتاقم حرکت می کردم را نگاه میکرد .

پا هایم را از عمد به زمین می کوبیدم کور و کر شود به حق خدا ، اهیر جان آگرین .

با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ، دستی به صورتم کشیدم وگوشی دا برداستم زیر لب فحشی هم نثار اوی کردم که روز تعطیل به من زنگ میزند.

پنجشنبه بود و قرار بود دیر تر بروم به رستوران تا کمی بخوابم اما مگه اجازه می دهند.

ناشناس بود ، شماره‌اش را تا به‌حال ندیده بودم

_ یعنی کیه؟

دکمه سبز رنگ را لمس کرده و گوشی را به گوشم چسباندم.

_ الو ؟

صدای خندان آگرین در گوشم پیچید؟

_ به همصدای گل گلاب، شماره تو از تو کارت رستوران گیر اوردم ، خوبی؟

خود روانیش است ، آن موقع ها هم صبح ها به خانه مان می آمد و بیدارمان میکرد.

_ یه بند داری ور میزنی بعد تازه میگی خوبی؟

_ خب حالا ، خواب بودی ؟ صدات گرفته!

پس نه ساعت هفت صبح داشتم بندری میرقصدم.

_ بله خواب بودم ، کاری داشتی این موقع زنگ زدی ؟… چون آدم عاقل می تونه صبر کنه و ساعتای ده صبح تا ده شب زنگ بزنه.

خندید ، از آن خنده های که وقتی کلاس سوم بودیم ، صدایش سه ساعت بعدش هم در گوشمان تکرار میشد.

_اره کار داشتم ، ولی خبری از آبان نداری؟ یا شماره مبایلش؟

آبان؟ دخترک دیوانه ای که شاگرد اول کلاس‌مان بود   ولی از همه خنگ تر ، قدی بلند داشت و صورتی زیبا ، همیشه خنده بر لب داشت و میخندید سر شار از انرژی مثبت بود. ولی همان موقع که ما به تهران امدیم اوهم به ایتالیا رفت تا در کالج هنر میلان تحصیل کند .

_همصدا ، کجای تو گلوم جر خورد ، جواب نمیدی چراا؟

_ شماره شو دارم ، رفته ایتالیا برا تحصیل.

_اخیی اخرش رفت؟ چقد دلم تنگ شده براش  باشه شماره‌ شو بفرست برام ، آرزو چی اون چیکار کرد؟

دلم برایش تنگ شده است . چند روز پیش که همدم با او تماس گرفت گفت که ماه بعد به ایران می اید تا به خانواده‌اش سر بزند و به دیدن ما هم می اید.

_ باشه …. آرزو؟ اونم تهرانه همشم خونه ما پلاسه… یکی نیست بگه خودت خونه داری اینجا چه غلطی میکنی….می خواد باشگاه باز کنه تو فانتز یاشم یه شریک خوشتیپ داره که عاشقش میشه.

قهقهه ای زد که گوشی را از گوشم فاصله دادم

_ وای خداا ، بچه که بودیم همش تو فکر مخ زدن بود ، اها راستی میخواستم بگم امروز بیاین خونه ما تا راجب فردا حرف بزنیم خب؟

خیلی خلاصه ، بدونه هیچ مقدمه ای ، همدم همیشه می گوید از این اخلاقش بدش می اید وگر نه که عاشق آگرین بود.

وایی اگر آهیر بیاید چه خاکی بریزم به سرم؟

_ اه.. میگم داداشاتم میان؟

با تعجب گفت : اره چرا؟

شانس ندارم من .

_ امم.. هیچی همین طوری ، ادرس و بفرست میایم …. فقط کی بیایم؟

رنگ خوشحال شدن در صدایش بود

_  واسه نهار بیاین …. ادرسم الان فرستادم خب؟

فکر کنم رستوران را باید امروز تعطیل کنم.

_ باشه خوبه …. پس میبینمت .

_ فعلا خدا حافظ عزیزم .

با خنده قطع کرده و پتو را کنار زدم مثل اینکه امروز خواب بی خواب.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x