رمان همصدا پارت 5

4.4
(22)

_ خوب بچه ها بگین ببینم تهران چیکار میکنین ؟

 

با این حرف شیرین جون هر دو به طرف او چرخیدیم .

 

_ خوب من و همصدا کنار هم یه رستوران و کافه اجاره کردیم .

 

صاحب کافه فقط یک ماه مهلت پرداخت پول را داده است آن روز در کافه تهدیدم کرد که این بار پول را پرداخت نکنم آن را می فروشد کافه پر درآمد بود مشتری هم داشت و دلم هم نمی خواست از پدر یا مادرم پول قرض کنم هر جور شده پول را پرداخت می کنم.

 

_ پس محسن آقا و پرستو خانم تهران همراهتون هستن دیگه ؟

 

صد بار گفتم بیایند اما جوابم شد نه حتی وقتی من و همصدا پرواز داشتیم و قصد آمدن به تهران را داشتیم گفتن حالا که اصرار می کنین ما بیایم چرا شما میرین تهران کم مانه بود نگذارند سوار هواپیما شویم .

 

این بار همصدا دهان باز کرد در همان حال هم دست دراز کرد روی میز و موزی برداشت

 

_ نه بابا اونا کجا بیان خودمون دوتا تنهای تهرانیم

موز را که برداشت خواست پوستش را بکند که گفت : از این موز پلاستیکیا نیست که ؟

 

من هم سیبی برداشتم و روی بشقاب میوه خوری گذاشتم روی پاهایم و مشغول گرفتن پوستش شدم .

 

_ ای وایی همصدا پلاستیکی چی چیه نه بابا بخور نوش جونت .

 

با شنیدن این حرف از اگرین سری تکان دادو پوستش را کند و گازی زد

 

شیرین جون با بهت و نگرانی به ما خیره شد بود خوب مگر چه اشکالی دارد دو دختر تنها در تهران زندگی کنند محله امنی بود و کاری به کار کسی نداشتیم کسی هم در این دو سال برایمان مزاحمت ایجاد نکرده است.

 

_ یعنی تنهای اینجاید؟ …… خوب درسته مستقل شدین ولی اخه……

 

میان حرفش پریدم و در همان حالت که سیب را قاچ می کردم

 

_ خوب ماهم تنهای تنها که اینجا نیستیم یکی از عمه هام اینجاس ولی زیاد برو بیا نداریم شمام که هستین دیگه .

 

و بعد لبخندی به رویش پاشیدم لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که آقا فرهاد وارد شد و بحث عوض شد .

 

°°°°

_ خانم نهار حاضره.

 

_ اه کجا به سلامتی تشریف می برن.

 

نیسگونی از همصدا گرفتم و به سمت میز غذا خوری رفتیم رو به روی همصدا نشستم و اهیر و آتش هم بغل دست همصدا و آگرین هم کنار من نشست ابتدا کمی معذب بودیم اما نهار با شوخی و خنده صرف شد تا وقتی که…….

 

_ سمیرا بسه دیگه بقیه کارا رو خودمون می کنیم عزیزم تو بار شیشه داری باید بری استراحت کنی برو عزیزم.

 

بار شیشه؟ وای خدایا یعنی….. نه امکان ندارد هصدا زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم اهسته سرم را سمتش خم کردم. با حرکت لب و بدون صدا

 

_ چی گفتی همصدا نفهمیدم دوباره بگو .

 

زیر لب و خیلی آرام نگاهی به همه کرد که همه مشغول حرف زدن با آن زن که بار شیشه داشت بودند

 

_ می گم شغل بابای آگرین چی بود تاجر بود؟

 

خوب اره تاجر بود اما تاجر چی نکند تاجر مواد مخدر باشد خاک عالم . ادامه داد

 

_ هین میگم اینا مواد مخدر میفروشن؟.

 

این فکر بسیار مسخره بود و فرهاد مانی مردی بود که خوب بودن و درست کار بودن معروف بودتد اما بار شیشه یعنی چه؟

لگدی به پایش زدم که اخ آتش درامد

 

_ اییی……بله خانم چرا میزنی به ساق پام ؟

 

اوه اوه زدم به پای این کم نیاوردم و با پرووی کامل

 

_خوب مشکل خودتونه می خواستی کنار همصدا نشینی من میخواستم بزنم به ساق پای اون.

 

_ واا همدم مرض داری مگه خوب شود نخورد به من .

 

با صدای سمیرا نگاه خشم گینم را به او دادم

 

_ نه خانم چیکار کردم مگه……چشم من میرم دیگه.

 

به رفتن سمیرا نگاه کردم صدای بازو بستن در نشان از رفتنش می داد همصدا زیر آرام زمزمه‌ای کرد

 

_ ماا داریم با کیا شریک کار خیر میشیم همدم اینا می خوان رو کاراشون سر پوش بزارن چقدر ما ساده‌ایم چقدر .!

 

که فکر کنم اهیر شنید و اوهم چیزی در گوش آتش گفت همصدای گاو صدایش کمی بلند بود گویا.

 

_ خفه شو همصدا سرپوش چیه انقد فیلم ترسناک نبین دختر .

 

آتش روی میز خم شد تا صدایش را من و همصدا بشنویم

 

_ بابامون نه…… ولی منو اهیر چرا گلخونه داریم خودمون پشت باغ کسی نمی دونه.

 

هینن خدای‌من گلخانه مواد مخدرر اینها چه آدم های پستی بودند .

 

هصدا با بهت اول به من و بعد به اهیر و آتش که لبخند های شیطانی بر لب داشتند نگاه کرد به یک باره هر دو بلند شدیم و نگاه همه روی ما نشست.

 

_ چیزی شده دخترا ؟

 

این صدای آگرین بود دخترک بیچاره نمی داند برادر هایش چه آدم های پستی هسنتد.

 

همصدا که لال شده بود بجایش من گفتم

 

_ اه نه فقط….. فقط ما ….. اممم چیزه دستشوی کجاست ؟

 

تف بر این زندگی تف به من تف به همصدا تف به همه کدام آدم نفهمی روی میز غذا حرف از دستشوی می زند.

 

آگرین خنداش را به زور نگه داشته بود

 

_ هر دوتا تون با هم ؟

 

زهرمار این اهیر خیلی بی مزه است اصلا دستشوی نداریم فقط میخواهیم پشت خانه کوفتی یشان را ببینیم.

 

چشم غره ای به او رفتم و رو به آگرین خواستم حرفی بزنم که

 

_ امم دوقلویم دیگه همه کامون با همه.

 

همصدا همصداا گند زدی دختر گند بزرگتر از این وجود داشت.

 

_ اه اهیر چیکارشون داری …. طبقه بالاست دخترم یه در سفیده.

 

اه طبقه بالا بروم چه کار کنم .

 

_ اه بیرون چی…. ندارین اونجا ؟…اخه می خوایم یه هوایم بخوریم .

 

 

_ هست گلم ولی اخه اذیت نیشن یه وقت ؟

 

نه بابا خوشحال هم می شویم تازه شیرین بانو جون .

 

_ نه ….. نه ممنون بریم همدم .

 

با این حرف همصدا هر دو به طرف در دویدیم صدای اگرین را شنیدم که میگفت

 

_ مثله اینکه خیلی عجله داشتن اه راستی داداش اهیر چیکارشون داری یعنی چی ……

 

و دیگر نشنیدم .

 

°°°

_اینجا که هیچی نیست همدم فقط سنگ و چوب ریخته اینجا که.

 

درست است یک جای کار بد جور می لنگد .

 

_دنبال چیزی میگردین خانوما.

 

بله آن دو دروغ گوی خوشتیپ خر بودن هر دو ترسیده به عقب نگاه کردیم دست به سینه به دیوار تکیه داده بودند.

 

_اه چیزه خب چه حیاط پشتی داغونی دارین شما هاا همصدا بهتر نیست گل بکارین توش ؟

 

گل بکارین توش ؟ گند زدم من .

 

_ اه اره.اره چه فکر خوبی اصلا خودمون فردا برا تون گل میاریم هاا ؟

 

کمی به آن دو که با پوزخند به ما نگاه می کردند خیره شدیم و دست همصدا را گرفتم باید می رفتیم داخل این نگاه ها خطرناک بود.

 

_ امم خب ما دیگه بریم نه همصدا ؟

 

همصدا سری به نشانه اره تکان داد و گفت

 

_اصلا من کی باشم هاا تو مگه یه دیقه بزرگتر نیستی حرف حرف توئه فقط.

 

و سریع دور شدیم کنار پله ها که رسیدیم به عقب نگاهی کردم آن دو با آن پوزخند های مسخره به ما نگاه می کردند.

 

_هوی همدم خیال نکنی قبول کردم ازم یه دیقه بزرگتریا درمورد اون یه روز دیگه حرف می زنیم .

 

همان طور که از پله ها بالا می رفتیم گفتم

 

_ موافقم.

 

 

داخل که شدیم با لبخندی به سمت مبل ها رفتیم .

 

مشغول صحبت درباره فردا بودیم که گوشی آقا فرهاد زنگ خورد و رفت . شیرین جون هم به دلیل خستگی صبح رفت که بخوابد آن دو هیولا هم که رفته بودند .

 

_خب بگین ببینم زندگی مستقلی چطوره؟

 

شیرین بود اینکه خودت بدونه کمک از والدنت روی پای خودت بایستی شیرین بود.

 

_خیلی خوبه آگرین یعنی وقتی وارد کافه میشم یه حسی داره که….اصلا یه آرامش خاصی داره.

 

همصدا هم سری به نشانه تایید تکان داد و گفت

 

_تو چیکارا می کنی یادمه دوست داشتی روان شناس بشی.

 

با لبخند سری تکان داد

 

_اره یه کلینیک روانشناسی باز کردم دانشگاه که تموم شد افتادم دنبال کاراش همصدا یادمه می خواستی وکیل بشی پس چی شد؟

 

همصدا با لبخند سری تکان دادو دست هایش را در هم گره کرد

 

_آگرین دیدی وقتی گشنته خودتو با یه تیکه نون یا بیسکویت سیر می کنی و بعد که میای خونه می بینی غذای مورد علاقت و پختن ولی تو دیگه سیر شدی و گشنت نیست خب منم اینطوری شدم به یه جای رسیدم که دیگه به وکیل شدن فکر نمی کردم .

 

راست می گفت روزی به خانه آمد و گفت که دیگر نمی خواهد وکیل شود همه تعجب کردند زیرا از همان کودکی رویای وکیل شدن در سر داشت.

_اوهو چه شاعر شده خانوم خب همدم تو چی با آبان حرف میزنی ؟

آبان؟ دیشب زنگ زد و گفت که به زودی می آید.

_ اره ، همصدا گفت شماره‌شو داده بهت که زنگ نزدی.

_ چرا به عنوان مزاحم پیام دادم کلی فحش داد یادته یه روز تو مدرسه یه پسر شماره گرفت سمتمون اون روزم کلی فحش داد بهش یادش بخیر ، زنگم که میزنم جواب نمی ده .

آن روز را یادم است به مدرسه آمد و گفت که کلی به آن پسر ها بد و بیاره گفته است و به خودش افتخار می کرد که با سنگ به ماشین یکی از پسر ها زده بود.

_ به به داشیا بدونه ما؟ داشتیم ؟

_ نامردای کثافت نگاه آرینا بدونه ما دارن غیبت می کنن.

آرزو و آرینا بودند همان دو شلغمی که روز و شب خانه ما پلاس هستند.

بعد از رفعه دلتنگی آگرین با آرزو و آرینا آگرین رفت تخمه بیاورد که بیشتر ما را به حرف بگیرد .

_ پیس پیس همدم مام فردا میایما گفته باشم.

آرینا هم سری به ایید تکان داد .

_ باشه بابا مگه گفتم نیاین به جز خونه ما هر جهنمه دیگه می تونید برید هر جا که بخواین ها هر جا.

_ خوب چه خبرا .

آرینا مشتی تخمه بر داشتو

_ هیچی بخدا مام اومدیم اینجا از خبرای شما با خبر بشیم .

آرزو دستی در هوا تکان داد و رو به ما

_ راستی همدم نگفتین آبان کی میاد یه پارتی مجردی بگیریم تا شوهر نکردیم.

شوهر ، آخرین باری که آرزو از شوهر حرف زد را یادم نمی آید ، آنهم ما .

آگرین سر جلو آورد و با لبخند گفت

_ خبریه آرزو شوهر میکنی ، از الان بگما من باید بگم عروس رفته گل بچینه .

_ نه بابا شوهرم کجا بود فقط احتمال دادم ، خب حالا بگیریم ؟

شانه‌ای بالا انداختم و گفتم

_بگیریم ، اگه همه راضی هستین بگیریم اما گفته باشم باید آبانم باشه.

°°°°°°

_ای خواهر…ای مادر….ای خواهر مادر مردم از خستگی .

 

روی مبل نشستم و گوشیم را از کیف سفید رنگم بیرون آوردم باید به مادرم زنگ می زدم .

 

_ همدم کم غر بزن یه زنگ بزن به مامان منم دارم به بابا زنگ می زنم. ‌

 

همین کار را هم می کردم خانم امروز انقد موز خورد که آگرین فقط وقت کرد ظرف را پر موز کند و جلوی خانم بگذارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x