🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ #رمان_او_را #قسمت_هفتاد_سوم صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود. باید میرفتم دانشگاه. تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗رمان او را…💗 #قسمت_ هفتاد_یک یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم! هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗رمان او_را …💗 #قسمت_هفتاد لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن. با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم. بهترین دوست…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ #رمان_او_را …💗 #قسمت_شصت_نهم صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم. دلم میخواست به همه مهربونی کنم،با همه خوبی کنم. صبحونه رو خوردم و از خونه…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_هشتم سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_شش بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت_پنجم حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود! تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_چهارم مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم. شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_او_را …💗 #قسمت_شصت_سوم نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!! اصلا تو خیلی بد شدی!!😔 نه بهم میگی کجا…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_او_را …💗 #قسمت_شصت_دوم چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها، وقتی برگشت با لبخند گفت -اگر یه…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت_یک یک ساعتی با خودم درگیر بودم… اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرفهای سخنران شده بودم! “جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم. اما…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗#رمان_او_را 💗 #قسمت_پنجاه_نهم حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید!😣 راست میگفت! آرامش داشته باشم که چی بشه!؟ آخرش که چی؟؟؟! اشک هام رو…
#رمان_او_را #قسمت_پنجاه_ هشت🌺🌺🌺🌺🌺 “جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!! «هدف خلقت!» یعنی تو اصلا برای این…