رمان او_را پارت۶٠🌸

4.3
(4)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

💗#رمان او_را … 💗

#قسمت_شصت

 

دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرف‌های سخنران شده بودم!

“جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم.

اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم.

و اون مسئله،

لذته.انسان ها اسیر لذت هستن!

اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه،و این خیلی هم خوبه!

چه ایرادی داره؟

مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم.

از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش!

ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟

دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟

این که دنبال چه لذتی میری،نشونه ی شخصیت توعه!”

ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ…

مهمونی و رقص و عشوه و پسر و…!

با این فکر سریع سرمو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم!!

از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین،

و به ارزش و شخصیت خودم فکر کردم…!😞

“ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید!

مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه!

یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره،

تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!!

پس من کاری با این حرفا ندارم!

خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید.

من حرفم یچیز دیگست!

من میگم خودت رو محدود به لذت های کم نکن.

خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری!

و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله!

هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه!

باید کیف کنی،صورتت گل بندازه!

باید بخاطرش رها بشی از همه چیز!

چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته توهم؟!

تو گیر کارت همینجاست!

لذت نبردی!میدونی چرا؟

چون عشقی دینداری کردی!

هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش.

هرجاش سخت بوده،

باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی!

هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی!

بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی!

اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!!دیگه فایده نداره!

همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!!”

به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود!

یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟

اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟😒

احساس میکردم

“این آخونده خیلی باید قیافش عجیب غریب باشه!

خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه…

آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟

اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه!

نمیدونم ولی هرچی که هست ،خیلی قشنگه!خیلی…!”

سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم،

ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم!

“تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی!

اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی!

نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن!

تا الان خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم.

بعد از پذیرش واقعیت های دنیا،

تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!!

نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟

از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی!

برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم.

اگر از این راه نری،همه تلاش‌هات،همه عبادت‌هات،همه چی میره به باد هوا…

نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی،

نه اون دنیا!

این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره!

تو انسانی…”

با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.😔

میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت

-ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟

-من؟؟کجا!!؟؟😳

-شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم.😊

شمارم رو دادم بهش و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون.

#رمان_او_را

#قسمت_هشتاد_یکم

از کوچه که خارج شدم،

طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط!

اما دوباره دستمو عقب کشیدم.

نیاز به فکر داشتم،

نمیخواستم برم تو هپروت!

بحث لذت خیلی برام جالب بود…

“این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟

اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!😒

اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛

چه لذتیه که از اینا بیشتره…!”

سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق.

«یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری،

تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!»

این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌📄

خیلی عجیب بود!

انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم!

صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد…

“سلام ترنم جان.خوبی گلم؟

فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟”

زهرا بود.

خیلی مایل نبودم،

از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!

فکرم رفت پیش سمانه!

هنوزم ازش بدم میومد!

شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،

اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒

تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!

و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم!

با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.

مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.

دلم براش سوخت.

هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه!

و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!

-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟

تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!

چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟

-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!

بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!

-آخه مگه چشه!؟

میخوای اینجوری به کجا برسی!؟

من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم…

-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!

یه نگاه به این خونه بندازید.

از در و دیوارش یخ میباره!

اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!

من عشق میخوام،آرامش میخوام.

من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!

قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم….!

میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.

سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!

احساس شکست میکردم…

کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!

کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!

با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم!

اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!

-من…امممم…

احساس خفگی بهم دست داده بود.

گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.

-من…معذرت میخوام!

یکم تند رفتم….

مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.

-قبول دارم بد صحبت کردم.

اشتباه کردم.

فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!

مامان یکم بهم فرصت بدید،

من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!

حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر!

با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!

واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!

هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊

با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،

ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.

یه احساس رضایت عمیق…!

 

#ادامه_دارد

 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x