رمان به تلخی حقیقت پارت 16

۱ دیدگاه
نشسته بود رو به روم و به بخار قهوه نگا میکرد +نمیخوای چیزی بگی؟! سرشو بالا گرفت و نگاش میخکوب شد به نگام… چقد دلتنگ این چشمای سیاه رنگش بودم……

رمان به تلخی حقیقت پارت 15

۱۹ دیدگاه
هندزفریمو گذاشتم تو گوشام و آهنگو پلی کردم… هر وقت میزاری میری به این چشما بی خوابی میدی روم الکی بیست چهاری گیری اصلا نمیفهمم چی داری میگی برگرد میگیره…

رمان به تلخی حقیقت پارت 14

۱۳ دیدگاه
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ +بابااااا چرا قبول نمیکنی حرفمو ؟! با اخم غلیظی گفت: ــ مارسل بهت گفتم نععع! میفهمی؟ نمیشه تو و اون مال هم باشین! عصبی نشستم رو صندلی جلوی میزش…

رمان به تلخی حقیقت پارت 13

۵ دیدگاه
+عه کجا دارین میرین؟! کوله خودش و فلورو انداخت رو پشتش ــ سرما خورده… باید ببرمش دکتر فلور فین فین کنان از همه خدافظی کرد و رفت بیرون … +مواظب…

رمان به تلخی حقیقت پارت 12

۱۹ دیدگاه
رادمان ــ پاچه خواری نکن دلم حسابی ازت پره بیاین اینجا صبونه بخورین نشستم رو صندلی کنار اریک و آیهان و مارسل رو به روم بود … بوسه گرمی رو…

رمان به تلخی حقیقت پارت 11

۵۳ دیدگاه
فلور & آیهان ــ من حوصله توضیح دادن ندارم اریکا..! خودت بعدا میفهمی که چه اشتباه بزرگی کردی … شاید حقش نبود که اینجوری ناراحتش کنم … نمیدونم، من هیچی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 10

۷۴ دیدگاه
دستشو گرفتم و از عمارت خارج شدیم… +میگم اریکا… چرا خوشت میاد بیای ماموریت؟! نگاه کوتاهی بهم انداخت ــ چون علاقه دارم بهش … دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتیم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 9

۱۱۴ دیدگاه
مارسل🚶‍♀️🪐❤️‍🔥 اشک تو چشمام حلقه زده بود و آماده هق هق کردن بودم… کارولین با چشم و ابرو به مارسل فهموند دیگه ادامه نده ولی اون که کوتاه نیومد!  …

رمان به تلخی حقیقت پارت 8

۲۲ دیدگاه
مارسل🥺🪐🤍 بلخره هرکی سوار ماشین خودش شد … 🪐 🤍🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🌓🤍 🪐 +خببببب قهوه بیارم؟! همه موافقت کردن و واسشون قهوه بردم … بیکار بودیم و همینجوری داشتیم همدیگه رو دید…

رمان به تلخی حقیقت پارت 7

۳۹ دیدگاه
دستشو گرفتم و دوباره دنبال خودم کشوندم که صداش در اومد!… ــ هی اریکا! الان کجا میبری منو؟! چشمامو تو کاسه چرخوندم و رو بهش گفتم: +نیکلاس میبرمت با مامان…

رمان به تلخی حقیقت پارت 6

۲۷ دیدگاه
منتظرش نموندم و رفتم طبقه بالا لباسامو عوض کنم که یهو گوشیم زنگ خورد شماره نیکلاس بود … ازش گرفته بودم با ذوق گوشیو برداشتم +جونم نیکلاس؟! خنده ریزی کرد…

رمان به تلخی حقیقت پارت 5

۱۴ دیدگاه
آیهان😐🤍 نگاهای اون پسره که هنوز نمیشناختمش باعث شد از کارولین جدا بشم و برم سمتش   دستمو دراز کردم و گفتم:   +افتخار آشنایی با چه کسیو دارم؟!  …

رمان به تلخی حقیقت پارت 4

۱۱ دیدگاه
لقمه رو که خوردم خواستم از رو صندلیم بلند بشم که با دیدن مارسل شوکه شدم و افتادم رو صندلی تو دلم گفتم:”خاک تو سرم چقد شل بازی در میارم…”…

رمان به تلخی حقیقت پارت 3

۹ دیدگاه
اریک😎😂💙🍃 +اریک پاشو بریم ــ وایسا کیفمو بردارم میام همینجا اعتراف میکنم حاضرم بمیرم ولی اریک برای یه دیقه ام شده رفتارش مردونه باشه! ــ بریم با اینکه همیشه تو…

رمان به تلخی حقیقت پارت 2

۱۹ دیدگاه
اریک😎🍃🙌🏻 اریکا😎🍃🙌🏻 سرشو جلو آورد و بوسه گرمی رو پیشونیم نشوند که کم مونده بود بالا بیارم بلخره یه خیری از فلور بهم رسید و اومد تو جمع! با نفس…