رمان به تلخی حقیقت پارت 16

5
(2)

نشسته بود رو به روم و به بخار قهوه نگا میکرد

+نمیخوای چیزی بگی؟!

سرشو بالا گرفت و نگاش میخکوب شد به نگام…
چقد دلتنگ این چشمای سیاه رنگش بودم…
دلتنگ موهاش قهوه ایش …
دلتنگ لبای خوش فرمش..!

ــ زندگیت با آیهان چطوره

نفسمو کلافه بیرون فرستادم و دستی بین موهام کشیدم

+ازدواج نکردم …

نگاش خوشحال شد …

ــ بابا میگفت میخوای باهاش ازدواج کنی…

+اشتبا کردی که رفتی …
برگرد پیشمون

نفس عمیقی کشید و سرشو انداخت پایین

ــ نمیتونم…
خودت که میدونی الان واسه معامله اومدی اینجا و اینم گروه منه..!

+باشه ، بیا پاریس …
بیا اونجا…

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

☆اریک☆

+نیکلاس آدم مطمئنیه؟؟
من این همه جنسو به بدبختی وارد ایران کردم …
خودت که میدونی نیروی امنیتیشون چقد حساسه…!

همونطور که خاکستر سیگارشو از شیشه ماشین بیرون میتکوند لب زد

ــ آره …
اونطور که بهم معرفیش کردن …

کام عمیقی از سیگارش گرفت و ادامه داد

ــ آدم مطمئنیه…

سری تکون دادم و هیچی نگفتم…
بلخره رسیدیم به اون عمارت..!
حس خیلی افتضاحی بهم میداد …
انگار قبلا اتفاق بدی توش افتاده..!

رو درش عکس یه شاهین کشیده شده بود …
طبق عادت و روال ، اخم غلیظی کردم و راه افتادم سمت عمارت
نشون گروه ببر زخمیو نشون نگهبانا دادم و گذاشتن برم تو …

یه مرد سن دار نشسته بود رو صندلی بیرون عمارتش و از پیپ ش کام میگرفت …

نیکلاس پشت سرم بود ، ازش پرسیدم

+اون یارو…
باید با اون معامله کنم؟!

سری تکون داد و سیگارشو زیر پاش له کرد …
نسبت به این مَرد ام حس و حال خوبی نداشتم …
خیلی خبیث بود …

رفتم جلو تر و نشستم رو صندلی جلوییش

ــ اوه!
نمیدونستم اومدی!

+برای معامله اومدم …
مگه فراموشی داری که یادت میره پیرمرد؟!

خواست جواب بده که یه مرد هیکلی تقریبا هم سن بابا اومد و کنارش نشست

+خب؟!
با کی دارم معامله میکنم؟!

همون مرد جوونی که نمیشناختمش دستشو جلو آورد و گفت:

ــ اسکات ، با من معامله میکنی …

پوزخندی بهش زدم و بی اعتنا نسبت بهش سیگارمو روشن کردم

+در مورد قیمتا نیکلاس باهاتون حرف زده…
من فقد برای آشنایی با شما اومدم

دستشو پس کشید و با پوزخندی که ازش جدا نمیشد گفت:

ــ اوکی همه چی حله..!
🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜

مارسل ــ منم دلم براتون تنگ شده بود

اریک که تازه از ایران برگشته بود تا مارسل و دید دوید طرفش …

اریک ــ وایی کسافت!
اریکا تو این 4 سال نابود شد کدوم گوری بودی تو؟!

تو گلو خندید و هیچ جوابی بهش نداد

اریک …
یه خورده جدی تر شده بود اما تو جمع های خودمونی …
آدم از خجالت آب میشد میرفت تو زمین با حرفاش …

گوشیمو برداشتم و شماره آرتا رو گرفتم
صدای جدیش تو گوشم پیچید

ــ جانم؟!

+سلامممم آرتا خان!
خوبی؟!

ــ بد نیستم خودت چطوری وروجک؟!

+من عالیم!
مژدگونی بدین ..!

ــ 20 نفر میفرستم برات فقد بگو مارسلو پیداش کردی …

خر ذوق شدم و با خوشحالی زیادی که نمیشد قایمش کنم گفتم:

+اول برو پیش خاله شایلی گوشیو بذار رو اسپیکر تا بگم…

بعد چند لحظه صدای خاله شایلیو شنیدم

ــ عروسکم چطوری؟!

ریز خندیدم و بلخره خبرو دادم رفت..!

+سلامت باشی خاله…
پسرتو پیداش کردم

چند لحظه هیچ صدایی نیومد

+خاله .. خاله خوشحال نشدی؟!

با بغضی که تو صداش بود گفت:

ــ چرا خوشحال نشم دختر خیلی خوشحالمممم
بیام اونجا ببینمش؟!

سریع پریدم وسط حرفش

+نه نه نه
میخواد غافلگیرتون کنه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

من چرا چیزی نفهمیدم؟!😐😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x