نشسته بود رو به روم و به بخار قهوه نگا میکرد
+نمیخوای چیزی بگی؟!
سرشو بالا گرفت و نگاش میخکوب شد به نگام…
چقد دلتنگ این چشمای سیاه رنگش بودم…
دلتنگ موهاش قهوه ایش …
دلتنگ لبای خوش فرمش..!
ــ زندگیت با آیهان چطوره
نفسمو کلافه بیرون فرستادم و دستی بین موهام کشیدم
+ازدواج نکردم …
نگاش خوشحال شد …
ــ بابا میگفت میخوای باهاش ازدواج کنی…
+اشتبا کردی که رفتی …
برگرد پیشمون
نفس عمیقی کشید و سرشو انداخت پایین
ــ نمیتونم…
خودت که میدونی الان واسه معامله اومدی اینجا و اینم گروه منه..!
+باشه ، بیا پاریس …
بیا اونجا…
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
☆اریک☆
+نیکلاس آدم مطمئنیه؟؟
من این همه جنسو به بدبختی وارد ایران کردم …
خودت که میدونی نیروی امنیتیشون چقد حساسه…!
همونطور که خاکستر سیگارشو از شیشه ماشین بیرون میتکوند لب زد
ــ آره …
اونطور که بهم معرفیش کردن …
کام عمیقی از سیگارش گرفت و ادامه داد
ــ آدم مطمئنیه…
سری تکون دادم و هیچی نگفتم…
بلخره رسیدیم به اون عمارت..!
حس خیلی افتضاحی بهم میداد …
انگار قبلا اتفاق بدی توش افتاده..!
رو درش عکس یه شاهین کشیده شده بود …
طبق عادت و روال ، اخم غلیظی کردم و راه افتادم سمت عمارت
نشون گروه ببر زخمیو نشون نگهبانا دادم و گذاشتن برم تو …
یه مرد سن دار نشسته بود رو صندلی بیرون عمارتش و از پیپ ش کام میگرفت …
نیکلاس پشت سرم بود ، ازش پرسیدم
+اون یارو…
باید با اون معامله کنم؟!
سری تکون داد و سیگارشو زیر پاش له کرد …
نسبت به این مَرد ام حس و حال خوبی نداشتم …
خیلی خبیث بود …
رفتم جلو تر و نشستم رو صندلی جلوییش
ــ اوه!
نمیدونستم اومدی!
+برای معامله اومدم …
مگه فراموشی داری که یادت میره پیرمرد؟!
خواست جواب بده که یه مرد هیکلی تقریبا هم سن بابا اومد و کنارش نشست
+خب؟!
با کی دارم معامله میکنم؟!
همون مرد جوونی که نمیشناختمش دستشو جلو آورد و گفت:
ــ اسکات ، با من معامله میکنی …
پوزخندی بهش زدم و بی اعتنا نسبت بهش سیگارمو روشن کردم
+در مورد قیمتا نیکلاس باهاتون حرف زده…
من فقد برای آشنایی با شما اومدم
دستشو پس کشید و با پوزخندی که ازش جدا نمیشد گفت:
ــ اوکی همه چی حله..!
🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜🤍💜
مارسل ــ منم دلم براتون تنگ شده بود
اریک که تازه از ایران برگشته بود تا مارسل و دید دوید طرفش …
اریک ــ وایی کسافت!
اریکا تو این 4 سال نابود شد کدوم گوری بودی تو؟!
تو گلو خندید و هیچ جوابی بهش نداد
اریک …
یه خورده جدی تر شده بود اما تو جمع های خودمونی …
آدم از خجالت آب میشد میرفت تو زمین با حرفاش …
گوشیمو برداشتم و شماره آرتا رو گرفتم
صدای جدیش تو گوشم پیچید
ــ جانم؟!
+سلامممم آرتا خان!
خوبی؟!
ــ بد نیستم خودت چطوری وروجک؟!
+من عالیم!
مژدگونی بدین ..!
ــ 20 نفر میفرستم برات فقد بگو مارسلو پیداش کردی …
خر ذوق شدم و با خوشحالی زیادی که نمیشد قایمش کنم گفتم:
+اول برو پیش خاله شایلی گوشیو بذار رو اسپیکر تا بگم…
بعد چند لحظه صدای خاله شایلیو شنیدم
ــ عروسکم چطوری؟!
ریز خندیدم و بلخره خبرو دادم رفت..!
+سلامت باشی خاله…
پسرتو پیداش کردم
چند لحظه هیچ صدایی نیومد
+خاله .. خاله خوشحال نشدی؟!
با بغضی که تو صداش بود گفت:
ــ چرا خوشحال نشم دختر خیلی خوشحالمممم
بیام اونجا ببینمش؟!
سریع پریدم وسط حرفش
+نه نه نه
میخواد غافلگیرتون کنه …
من چرا چیزی نفهمیدم؟!😐😂