💜🖤… چند هفته بعد …🖤💜 سبزه رو گذاشتم کنار سفره ی هفت سین و کنار فلور نشستم … نگاهمو به اطراف دوختم ، خاله سحر … رها ؛ سنا ……

⚡☄⚡☄⚡☄⚡☄⚡☄⚡☄⚡☄⚡ بدو بدو خودشو بهم رسوند و با گرفتن بازوم ، منو سر جام نگه داشت … . کلافه پوفی کشیدم که عصبی گفت : _ فلور ، من فقط…

+سارا غلط کردم ببخشید دیگه ، مرگ اجی گریه نکن دستمال کاغذی تو دستشو جر داد و تیکه تیکه کرد ــ آخه الاغ ، بوزینه ، کرم خاکیییی من چه…

پوزخند تلخی زدم ؛ سرمو انداختم پایین و خیره به کتاب فارسی ، با غمگین ترین حالت ممکن لب زدم : + بله خانوم ، حق با شماست ‌… !…

هر دو همرمان به در پرورشگاه رسیدیم ، مثل همیشه ! … . خندون وارد پرورشگاه شدیم ، با دیدن آتنایی که روی یکی از مبلای توی سالن نشسته بود…

🍁 سارا 🍁 روی تاب ، توی حیاط پرورشگاه نشستم و آروم شروع به تکون دادن خودمو تاب کردم … ناخودآگاه فکرم میرفت پی اون پسره ! … آرتا ،…

ــ وقت آزاد دارین؟ کلافه نوچی کردم … +انسان ، بشر ، گوریل ، پشمک ، نسترنننن ! چرا هر دفعه با یه شماره زنگ میزنی؟ ریز خندید و گفت…

🦪فلور🦪 خسته از سوال جوابای بچه ها ، تازه وقتی که اتاق من و سارا یه خورده خلوت شده بود رفتم رو تختم و دراز کشیدم … تو دلم گفتم…

🌵سارا🌵 بعد از اینکه خانوم ، فلور رو از کلاس بیرون انداخت … شروع کرد به پرسیدن سوال ! … . نوبت من رسیده بود ، از جام پا شدم…

🍃 فلور 🍃 تو خواب بودم که با صدای زنگ گوشیم ، بیدار شدم … دست چپمو روی تخت کشیدم تا گوشیمو بردارم ولی پیداش نکردم … خمیازه ی بلندی…

بعد اینکه جواب سوالو واسم نوشت ، برگه هامونو با غرور تحویل دادیم … جلو چشای پر از حسرت بقیه بچه ها دست تو دست فلور رفتیم بیرون … +وااای…

به نام خدایی که عشق را آفرید … رمان ” نیمه گمشده ” نویسندگان : #سارا_نوروزی #فلور_سپهر مقدمه : از وقتی که گمت کردم ، شب و روزم زمستون شده…