رمان وارث دل پارت ۶۰

بدون دیدگاه
      مامان دستی گذاشت روی بازوم با چشم های گرد شده گفت‌ : تو برای چی گریه می کنی دخترم!!؟ این بچه اروم شد حالا تورو باید اروم…

رمان وارث دل پارت ۵۹

بدون دیدگاه
        -…باید بیدار شی حس خوبی بهت دارم ببین من خوب اینطور ادمی ام یه ادم ریلکس و بی احساس مرده و زنده موندن کسی چندان برام…

رمان وارث دل پارت ۵۸

بدون دیدگاه
      مامان گل بانو اومد کنارمون با خنده نگاهی بهمون کرد و لب زد : چی شده که جمعتون جمعه خانما… چی دارین می گید!؟   نگاه زاری…

رمان وارث دل پارت ۵۷

۱ دیدگاه
      اسیه درکی نداشت دستی روی شکمش قرار داد.. با خنده گفت : چقدر چاق شدم.. باید رژیم بگیرم.. مامانم میگه ارباب زاده از زن چاق خودش نمی…

رمان وارث دل پارت ۵۵

۷ دیدگاه
        اون مرده رفت و خبر اورد قبول کرد همه افراد اومده بودن بیرون.. منم خواستم تنها برم اما اقا بزرگ نذاشت..   همراهم اومد وارد خونه…

رمان وارث دل پارت ۵۴

بدون دیدگاه
      کمیل رنگش پریده بود با دست به بیرون اشاره کرد..   -اقا بیرون بیرون.. اخم کم رنگی کردم بیرون چه خبر بود ؟؟. چرا حرفش رو نمی…

رمان وارث دل پارت ۵۳

بدون دیدگاه
  مامان رنگ ترس به چهره اش نشست.. شروع کردم به گرفتن شماره ی ابراهیم.. شماره مبایلش بود.. مامان با نگاه ترسیده ای گفت : زنگ نزن امیر سالار تو…

رمان وارث دل پارت ۵۲

بدون دیدگاه
    حمید از ترس سکوت کرد ابراهیم وقتی عصبی میشد ترسناک میشد حمید از ترس جونش حرفی نزد..   ابراهیم بازم شروع کرد به هوار کشیدن..   -هیچ عرضه…

رمان وارث دل پارت ۵۱

۱ دیدگاه
      بابا قمبر خنده ای کرد روی گونه اش رو بوسید و‌شروع کرد به خوندن اذان و اقامه.. اذان اقامه اش تموم شد نگاهی بهم انداخت ‌.  …

رمان وارث دل پارت ۵۰

۲ دیدگاه
      مامان نگاه غمگینی بهم کرد و بعد وارد اتاق شد نیشخندی زدم پس بخاطر من بود که نمی رفت… وقتی گفتم برو اصلا صبر نکرد و رفت…

رمان وارث دل پارت ۴۹

۱ دیدگاه
      -…اینطوری بهتره پسر پدر توام همیشه دنبال صلح بود ‌.. جنگ برای ارباب های کینه ایه.. نه تو که زیر دست پدر به اون باایمان و مؤمنی…

رمان وارث دل پارت ۴۸

بدون دیدگاه
        درد توی کل بدنم پیچید.. نفس هام تند شده بود حس می کردم که روی زمین نباشم.. درد تا این حد داشت دیوونه ام میکردم..  …

رمان وارث دل پارت ۴۷

۳ دیدگاه
        اگه من می افتادم چی!؟ زنده نمی موندم.. ابراهیم منو کشید عقب و از پرتگاه کمی فاصله گرفت نگاهی بهش انداختم از ترس داشتم می مردم……

رمان وارث دل پارت ۴۶

۶ دیدگاه
      مادرجون اخم غلیظی کرد بچه ها همه بهش زل زده بودن حتی مامان و بابا منم.. -یعنی چی!؟ همه دارن بخاطر تو از غذا زده میشن!؟ باز…