رمان وارث دل پارت ۵۵

4.4
(20)

 

 

 

 

اون مرده رفت و خبر اورد قبول کرد

همه افراد اومده بودن بیرون..

منم خواستم تنها برم اما اقا بزرگ نذاشت..

 

همراهم اومد

وارد خونه ی اون عوضی شدیم

عین یه کاخ درستش کرده بود

این همه سال

کار از رعیت واقعا عجیب هم نبود..

 

خبری از هیچ کس نبود

همه جا سوت و کور

چه اتفاقی افتاده بود!!؟

دستی روی صورتم کشیدم حس خوبی نداشتم

ابراهیم حروم زاده ای بود

که توی دنیا وجود نداشت…

 

وارد خونه شدیم همینطور داشتیم ادامه می دادیم که صدایی اومد..

 

-هی امیر سالار..

از صدا برگشتم..

ابراهیم درست جلوی رومون قرار گرفته بود..

روی یه پل ایستاده بود

چه باکلاس..

به پل با نقش نمایی چوبی از زیرش روون داشت..

البته یه رود پر خروش

با دست اشاره کرد به بالا..

 

-بیا بالا حرف بزنیم

مکثی کردم.

 

اقا بزرگ هشدار وار گفت : خطر ناکه نرو

امیر..

برگشتم سمت اقا جون

با لبخند گفتم :

نگران چی هستی!؟؟

اون کاری نمی تونه بکنه

شماهم بامن هستید از چی بترسم!؟؟

 

اقا بزرگ سری تکون داد

 

-باشه بریم

خودمم داشتم نگران میشدم

واقعا حال بدی بود نمی دونستم چی داره بهم می گذره..

 

با هزار فکر و خیال شروع کردم به راه رفتن

تا اینکه صدای ابراهیم دوباره اومد ‌.

 

-تنها بیا…

دوباره ایستادیم

اقاجون این دفعه عصبی شد..

 

نتونستم خودش رو کنترل کنه..

 

-حروم زاده من این پسر رو تنها نمی فرستم اونجا ‌.

می خوای بلایی سرش بیاری..

قهقه ای زد..

یه دفعه یه ریموت اورد بالا که یه دکمه ی قرمز روش بود

با خنده گفت :

اینو می ببینی!؟اگه فشار بدم خیلی اتفاقات می افته..

مثلا اولین کار اینکه اون رعیت که اون بیرون وایسادن و دارن جشن شادی بهم رسیدن سر می داد

همه میرن روی هوا..

اووممم بد میشه نه ؟؟؟

فکر کنم تموم مرد های روستات اینجا باشن امیر

حروم زاده ی عوضی ‌..

 

 

 

 

کثافت پس نقشه اش همین بود

دندونام رو روی هم فشار دادم

با غیض گفتم :

بیا پایین حروم زاده اگه جرات داری بیا پایین..

 

شروع کرد به خندیدن..

با صدای بلند می خندید و خنده سر می داد‌.

 

یهو دوباره گفت : بیام پایین چکار کنم دقیقا!؟؟

تو باید بیای بالا

فکر کنم قشنگ حرف منو نفهمیدی هان!؟؟

اصلا متوجه شدی چی گفتم!!؟

گفتم میای بالا اینجا تنها یا این دکمه رو فشار بدم

و همه رعیتت میره رو هوا

می فهمی ؟؟

 

اقا جون تکونی خورد

خواست بره سمتش که بازوش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم..

 

-نرو اقاجون خودم میرم

اروم باش..

اقا جون برگشت سمت من

با صورتی سرخ شده گفت : بری چکار پسره ی احمق..

این یه تله اس..

چشم هام اومد روی هم..

 

با نفس عمیقی گفتم : مجبورم جون رعیت به خطر می افته..

اقا جون چشم هاش رو روی هم فشار داد

بازوش رو کشیدم عقب..

 

لبخندی زدم و گفتم : من میرم حواسم بهش هست نترس اقا جون..

اقاجون اما نگران بود

مامان منو به این مرد سپرده بود

بعد اون اتفاق تصادف از این رو به اون رو شده بود

شده بود..

 

باهم مهربون بودیم انگار منتظر همین روز بود..

نفس عمیقی کشیدم..

 

-اقا جون پشت سر من نیای باشه

همین جا باش

من میام..

قول میدم اتفاقی برام نیوفته

تو مواظب باش حرکتی انجام نده..

هر کار اضافه کرد

با تیر خلاصش کن

سعی می کنم اون ریموت رو ا.

 

اقا جون اخم کرده بود

 

صدای داد ابراهیم اومد

 

-چرا وایسادی بیا دیگه وقت داره تموم میشه

فقط ده مین دیگه وقت داری

بااین حرفش برگشتم سمتش…

فاصله زیاد بود

با کلت نمی شد زد

 

اینو باید کشت ادم نمیشد

اون مرد برای کی امده بود حرف زده بود

یه حروم زاده

 

 

 

 

با دندون های کلید شده ام گفتم :

می کشمت عوضی..

بعد شروع کردم به راه رفتن..

تند راه می رفتم ‌.

خودم رو رسوندم به پل..

 

از این پل چوبی ها بود که روش راه می رفتیم

تکون می خورد

روش وایسادم پل تکون ارومی خورد..

دندونام رو ساییدم روی هم ‌.‌..

 

نفس عمیقی کشیدم..

ابراهیم با پوزخند بهم نگاه می کرد

خودم رو بهش رسوندم..

البته بزور صدای اب پرخروش به گوشم می رسید ‌.

 

ابراهیم قهقه ای سر داد..

 

-می گم کلا شکل باباتی به همین دلیل

توام مثل ‌‌ مثل اون ساده ای..

بخاطر رعیتت همه کار میکنی ‌‌اونم همینطور..

لبام رو گذاشتم روی هم‌.

 

-خفه شو عوضی..

می کشمت..

دوباره خندید…

 

-تو یامن!؟

امشب اینجا قبرستون تو میشه..

البته تو و من..

می خوای منو بکشی..دوتامون تموم میشیم..

دوران منم دیگه سر اومده..

می خواستم بعد پدرت ،پدرت باشم اما نذاشتی..

دندونام رو گذاشتم روی هم..

 

-اسم پدر منو به زبون کثیفت نیار

حال منو بد میکنی…

عوضی..

ریموت رو انداخت پایین

توی رودخونه افتاد ‌‌

 

-چون جون رعیتت رو با دادن جون خودت نجات دادی

این ریموت دیگه به کار نمی یای..

هنوز حرفش تموم نشده بود که کلت رو بیرون اوردم..

اونم فهمید

دستی داخل جیبش کرد و چاقوی بزرگی بیرون اورد..

 

من کلت رو روبه روش گذاشتم اون چاقو رو روی طناب

 

 

 

 

نگاه خیره ای بهم انداخت..

 

-دوتامون اخر خطیم امیر سالار..

اینجا شلیک تو منو می کشه..

پاره کردن این طناب هردوی ما رو..

با کدوم موافقی!؟؟

-من نمی ذاره تو به اخ برسی…

بعد به چاقوی معمولی طناب به این محکمی که داره نمیشه..

 

سکوت کرد حرفی نزد.

 

دستی به طناب زد پل چوبی تکونی خورد

تعادل خودم رو حفظ کردم تا نیوفتم

صدای داد اقا جون اومد

 

-امیرررر سالارررر…

داشت داد می زد

همینکه نگاهم به اون طرف بود اسلحه از دستم چاپیده شد…

تا نگاهم سمت ابراهیم کشیده شد صدای شلیک اومد و درد بدی توی قفسه ی سینه ام حس کردم..

 

صورتم جمع شد..

عقب عقب رفتم..

طناب رو چنگی زدم و عمیق به خودم فشار دادم

تا بفهمم چی به چی شد

پل تکونی خورد..

یه دفعه شل شدن وسط رو حس کردم

 

در واقع طناب شل شده بود و سمت سمت پایین افتادم

لحظه ی اخر اقاجون رو دیدم که سمتم می دوید..

اسمم رو صدا می زد

 

درد بدی توی پهلو و کمرم حس کردم..

و‌بعد توی اب فرو رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم..

 

****

 

راوی

 

علی اکبر خان ناباور به رود پر خروش خیره شد

همون رودی که امیرسالار رو در برگرفته بود

باورش نمیشد

 

امیرسالارش توی رود افتاده بود

کی مسئولش بود

شاید خودش چون صداش کرده

بود

اگه صداش نمی زد اتفاقی نمی افتاد..

 

حواسش پرت نمیشد..

نگاهش به ابراهیم افتاد داشت عین سگ جون می کند تا خودش رو نجات بده ‌..

 

عصبانیت کل وجودش رو گرفته بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سار
سار
1 سال قبل

سلام بهم میشه کامل بگی چطور میتونم اینجا رمان بزارم تروخدا

سارینا
سارینا
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

دقیقا چطور پیام بدم نام کاربری شماره ای

سارینا
سارینا
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

ممنونم راستی من همه ی رمان هات دنبال میکنم

بانو
بانو
1 سال قبل

تو روبیکا جلوتره حیف که روبیکام خراب شد

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x