رمان وارث دل پارت ۵۹

4.5
(18)

 

 

 

 

-…باید بیدار شی حس خوبی بهت دارم

ببین من خوب اینطور ادمی ام

یه ادم ریلکس و بی احساس

مرده و زنده موندن کسی چندان برام اهمیت نداره

غیر پدر و مادرم

اما تو بعد پدر و مادرم انگار خیلی

برام مهم شدی

دوست دارم خوب شی

چشم هات رو باز کنی و بگی بهم اسن واقعیت چیه.

از این‌ همه دراز کشیدن خسته نشدی ؟؟؟

پاشو باید بخندی…

 

حرف می زدم و با ناخون گیر انگشت هاش رو کوتاه می کردم

حس کردم

یه انگشتش تکون ارومی خورد

تعجب کردم..

واقعا عجیب بود.

 

فکر کردم به خیالم رسید

اما دوباره

انگشتش تکون خورد..خوشحال شدم..

خودم رو کشیدم جلو..

به صورتش زل زدم تا ببینم

چیزی می ببینم

 

عکس العملی توی صورتش ندیدم نفس

 

همین تکون دادن انگشت دنیا بود با خوشحالی

پشت دستش رو بوسیدم.

 

-کیان داری بهوش می یای..پس حرفام

رو می شنوی

باید به دکتر خبر بدم..

 

از جام بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت

در…

در اتاق رو باز کردم همون موقع پرستار پشت در

نمایان شد

نگاهی به صورتم انداخت باچشم های

گرد شده

بهش زل زدم و گفتم :

دکتر کجاست خانم پرستار!؟؟

 

نگاهی به داخل اتاق انداخت..

فکرکرد اتفاقی افتاده..

 

-برای بیمار اتفاقی افتاده!؟.

چرا این همه

هول زدن این اقا..

دستی به صورتم کشیدم و گفتم :

نه خوبه

دکتر کجاست…دکتر رشیدی کجاست!؟؟

-دکتر رشیدی از بیمارستان

رفتن بیرون…

چی شده..

 

ای بابا همون موقعی که بهشون نیاز هست نیستن..

 

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم

 

 

 

-کجا رفته!!؟ ای بابا الان بهش

نیاز هست نیستن

پرستار کنجکاو بهم زل زد با نگاه اخمالو‌گفت :

خوب چی شده اقا چرا حرف نمی زدنین!..

 

دوباره پوفی کشیدم و گفتم :

برادرم انگشتش رو تکون داد

گفتم باید به دکتر بگم شابد اتفاق مهمی

باشه

پرستار چشم هاش گرد شد

با همون چشم های گرد شده گفت :

معلومه که اتفاق

مهمی داره می افته این یعنی

بیمار داره علائم حیاطیش رو بدست

می یاره…

این خیلی خوبه..

لطفا بیایین کنارمن برم بیمار رو بیینم

باید

علائم حیاطیش رو چک کنم

 

پرستاره بیشتر از من خوشحال شد

خودم رو کشیدم

و با سر اشاره گفتم :بله بفرمایید..

 

پرستاره وارد اتاق شد منم دنبال سرش وارد شدم

 

گذشت تا اینکه پرستار به پرسنل خبر داد

همه تا حدودی خوشحال بودن

حتی دکتر رشیدی

 

دکتر رشیدی این علائم رو بخاطر من

می دونست

می گفت حرف زدن تو باعث شده

که بتونه این علائم

رونشون بده

قرار شد بیشتر با کیان دیدار داشته باشم

و باهاش حرف بزنم

منم از ته قلب قبول کردم خوشحال بودم

از اینکه

می خوام بهش کمک کنم..

در واقع کیانی که نمی شناختم بی دلیل

برام مهم شده بود و این برام عجیب بود..

 

***

 

ماهرخ

 

دلارام دستو پایی زد و شروع کرد به خندیدن

خم شدم توی صورتش

و عمیق بوسیدمش

این دختر عشق بود عشق..

 

با ذوق خندید عین خودم شیطون خندید

پسرا عین

باباشون اخمو بودن…

لبام رو غنچه کردم و عمیق دوباره

بوسیدمش..

 

-اخ دخترم چه خوشمزه می خنده

عین خودمی

اون دوتا پسر عبوس

عین باباتن…

تو به خودم رفتی اخ همیشه خندون و مظلومی عشقم..

بازم خندید

 

انگار می دونست چی می گم…

اهی کشیدم..

چهار ماه گذشته بود هر لحظه می گذشت

دلم برا امیر سالار بیشتر تنگ میشد

 

 

 

مهرزاد تکونی به خودش داد و خودش رو

کش وش داد…

خندیدم خیلی بامزه این کار رو انجام داد..

دلارام رو گذاشتم سر جاش

خندیدم..

 

-اوه اوه خانمی ببین اقا پسر چه خودش رو کشو وش می ده

فکر کنم گرسنه اشه..

تا داداشش بیدار نشده بهش شیر بدم..

گذاشتمش روی

پاهام و بعد سینه ام رو گذاشتم دهن مهرزاد

اما همینکه مک زد

مهرداد تکونی خورد حالت زاری به خودم دادم..

 

توی دلم گفتم ” تورو خدا گریه نشو‌”

اما از شانس قشنگ من

گریه شده بود..

دستم رو جلو بردم و تکونی بهش دادم

 

تا اروم شه اما اروم نمیشد

تا اینکه مامان گل بانو در رو باز کرد

اومد

داخل ‌‌….نگاه

متعجبی بهم کرد..

 

-چی شده دخترم..

پوکر بهش زل زدم و با دست به

مهرداداشاره کردم.

 

-این دوتا پسر انگار قشنگ حس می کنن

خواب و بیدار شدنشون رو

یکیشون بیدار میشه اون یکی ام

بیدار میشه..

الان دارم به مهرزاد شیر می دم

اون یکی

بیدار شده…نمی دونم چی به چی شده..

گیجم..

 

مامان گلی خندید اومد سمتم

مهرداد رو برداشت..

 

-بهش شیر خشک می دم دخترم تو به مهرزاد قشنگ بده

اخم غلیظی کردم..

 

-نه مامان شیر خودم رو بهش می دم

اینطوری

ممکنه حقش ضایع بشه

-وا دخترم چه حرفا می زنی اخه!؟

به خودت

تو ایینه نگاه کردی!؟؟

شدی پوست و استخون یکم به خودت

برس..نمیشه که به سه تا

بچه هم زمان شیر بدی

باید تغذیه کمکی داشته باشی..

 

نفسی بیرون دادم..

 

-می گم گناه داره مامان..

مامان اخم غلیظی کرد

 

-هیچ گناهی نداره گناه خودت داری دختر

رنگ به رو نداری

 

 

نفسم رو بیرون دادم و باشه ای گفتم

مامان گلی هم

رفت شیشه شیر مهرداد

رو برداشت…

بعد اینکه شیر درست کرد

شیر بهش داد از ته دل داشت گریه می کرد..

 

قلب منم بی تاب بود که برم سمتش..

دندونام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم..

حالم خیلی بد بود

رو به مهرزاد گفتم : سریع تر داداشت گریه میکنه.

 

صدای خنده ی مامان گلی بلند شد..

 

-اشکال نداره دختر نگران

چی هستی

هرچی گریه که کنه که بهتره صداش

بهتر میشه..

برگشتم سمت مامان و گفتم :

راست می گی مامان!!؟

-اره دخترم با خیال راحت به دخترت

شیر بده..

نفسم رو بیرون دادم

و باشه ای گفتم..

 

****

 

ارش

 

دکتر چراغ قهوه رو انداخت توی چشم های

کیان…باورم نمیشد

که بهوش ا‌‌ومده باشه…بعد چند ماه

بلاخره

بهوش اومد حرف زدن های

من روش تاثیر گذاشته بود..فقط عکس العمل نشون نمی داد..

 

دکتر خودش رو از کیان فاصله داد

با چشم های

زوم شده گفتم : خوب چی شد اقای دکتر..

دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت :

عکس العملی نشون

نمی ده..

باید زمان بگذره تا واکنش نشون بده..‌.

پوفی کشیدم رو کردم سمت کیان..

 

-توام همش ادمو حرص بده درست حرف بزن دیگه

چهار ماه خواب بودی حتما چهار ماه هم‌ باید

منو نگاه کنی اره!؟

ای بابا

 

دکتر خنده اش گرفته بود ‌‌

با خنده گفت :

مگه دست خودش بوده!؟؟

 

 

دست به کمر شدم و اشاره ای بهش کردم..

و گفتم : چند ماهه مارو به بازی

گرفته..

روحش به ما خندیده…

ببینش تورو خدا به جلو خیره شده

اخه اون جلو چی داره…

دستم رو جلوی صورتش

بالا و پایین کردم و گفتم :

 

اهای مرد مومن تو چی می ببینی که من

نمی ببینم!؟.

اونجا چی هست!؟؟

دکتر خندید…

کیان هم هیچ واکنشی نشون نمی داد

دکتر با خنده

دستش رو جلو اورد

و دست منو کشید پایین با اون

چشم های زوم شده

گفت :

نکن پسر گناه داره درسته واکنش نشون

نمی ده

اما از لحاظ شنوایی

همه چیز رو می شنوه نکن که ممکنه

بعدها ناراحت بشه…

 

ریلکس نگاهم رو ازش گرفتم با دست

اشاره گفتم :

خوب ناراحت بشه..

چی می شه مثلا هیچی..

اونم چند ماه رو ناراحت کرده حالا

که موقع خوشحالی کردنه

هیچ واکنشی نشون نمی ده از خودش…

 

دکتر سری تکون داد

با دست اشاره اومد سمتم در حالی که به

جلو اشاره می کرد

گفت : بیا بریم بیرون باهم حرف بزنیم

بگم کی ممکنه واکنش نشون بده و چه وقت…

 

****

 

راوی

 

توی این چند ماه که گذشت حاج علی اکبر تموم

بیمارستان ها…

روستا های اطراف رو زیر رو کرده بود

اما امان

از یه نشونه..

اون بیمارستانی که امیر سالار داخلش بستری بود

اولین بار سر زد

اونم سراپایی..خیلی کنجکاو نشد که ادامه بده

 

و ببینه چی شده…

در اخر داشت به این نتیجه می رسید

که

امیرسالار مرده

چون هیچ اثری ازش نبود

بازم جرات گفتن این خبر رو به

کتایون نداشت

از عکس العملی که نشون می داد

خیلی می ترسید..

 

دستی گذاشت روی قفسه ی سینه اش

و شروع کرد به نفس عمیق کشیدن…

مجید

نگاهی بهش کرد

و گفت : حالتون خوبه اقا!؟؟

 

 

 

حاج علی اکبر نگاه دردناکی به مجید کرد

و گفت : نه قلبم داره

درد میکنه

چرا اثری از امیر سالار نیست

من بهش قول دادم.

به کتایون قول دادم که مواظبش باشم

اما چی شد!؟.

از دستش دادم شرمنده اش شدم

چند ماهه

نگاهش به دره که بیاد

تقصیر کیه!!؟

من…منی که قول دادم از جگر گوشه اش مواظبت کنم..

 

مجید اهی عمیق کشید..

 

-اقا جان چرا خودتون روناراحت می کنید!!؟

ما همه جا

رو گشتیم نبود‌.

دیگه مقصر ما نیستیم اقا جان..

شاید

نجات پیدا کرده نمی تونه خودش رو

نجات بده…

یااینکه مرده

عمرش همینقدر بوده..

 

حاج علی اکبر سری با ناراحتی تکون داد

 

-گفتنش برای تو اسونه

می دونی چرا!؟؟

چون تو قول به کسی ندادی

اما من

قول دادم… الان هم برم کتایون هم دوباره ‌..

می پرسه چی شد

بازم بگم هیچی نشد واقعا بده..

مجید هم

ناراحت شده بود نمی خواست

 

اربابش خودش رو بخاطر کاری که اصلا

مقصرش نبوده

الکی

خودش رو سرزنش کنه…

 

-شاید بشه از اسلان کمک گرفت ‌‌

اقا‌.

اون خوب می تونه کمک کنه‌

حاج علی اکبر

اخم هاش رو کشید تو هم..

 

-نه من به مردای رعیت گفتم اصلا

به خانواده اتون

از اتفاقی

که برای امیر سالار افتاده

چیزی نگید

چون اگه خبر به خان های روستای اطراف برسه

برای

گرفتن روستا می یان..

الویت با ثروتمند ترین خان بعد از

امیر سالاره

که اونم اسلانه

 

مجید چشم هاش گرد شد

با چشم های گرد شده گفت : مگه اینطور

چیزی میشه اقا!!؟

حاج علی اکبر سری تکون داد ‌‌..

 

-اره چون امیر سالار وارثی نداره

منم عین

امیر سالار بودم وارث نداشتم

همین اتفاق می خواست برام بیوفته

که خان

سابق با به عقد در اوردن مریم و امیر سالار

جلوی این کارو گرفت…

روستای منم بعد مرگم به امیر سالار می رسید

الان اگه خبر به گوش اسلان و بقیه برسه.برای بدست اوردن

دوتا روستا میان

 

 

باید اگه اتفاقی افتاده باشه

مخفی نگه داریم.

 

مجید نگاه خیره اش نگران شد خودش

رو کشید جلو..

اروم دم گوش علی اکبرخان گفت :

 

اقا جان توی روستا مخبر و خبر گذار خیلی هست

باید مواظب باشید

همین الان چند تایی شک کردن

هی از

بچه ها سوال می پرسن اونا هم

می پیچونن

باید یه کاری کنیم.

 

علی اکبر خان سرگردون دستی کشید به

گردنش

خودش نمی دونست

که چکار کنه…

 

-چکار کنم مثلا!؟؟

مجید سرش رو پایین انداخت اونم ناگریز

بود

هیچ راهی به ذهنش نمی رسید..

نفس

عمیقی کشید و گفت : نمی دونم اقا

من به نتیجه ای

نمی رسم شاید فکر کردن

به راه حل برسیم..

 

علی اکبرخان اخم غلیظی کرد…

و در اخر گفت : برو

به بچه ها بگو اماده شن می خوایم بریم…

مجید چشمی گفت و از بعد

عقب کرد

تا بره و به بچه ها بگه و برن.

 

***

 

مریم

 

تیدا رو بغل کردم و نشوندم روی پام

تیدا

داشت بهونه ی

امیر سالار رو می گرفت نه تیدا

همه حتی مادرجون که بزرگترین فرد

خانواده بود

بهونه ی پسرش رو

می گرفت

 

حتی خود منم با لبخند گونه اش رو بوسیدم

و گرفتمش

سمت خودم ‌.

 

-مامان دوست داری مامان بازی کنیم!؟؟

لباش رو پرچید

 

-نه نمی خوام من بابام‌و میخام

بابام کجاست..

با گریه حرف می زد .

 

حال خودمم خراب می کرد درک نداشت خوب

نفسم رو بیرون دادم

و گفتم :بابا نیست تیدا رفته مسافرت

گفتم می یاد

با داد گفت : دلوغ می گی..

 

از صدای دادش جا خوردم واکنش شدیدش

برای اولین بار بود هیچ

وقت اینطور رفتاری ازش ندیده بودم.

 

با چشم های گرد شده گفتم : حالت خوبه!؟؟

چرا جیغ می کشی دخترم

با هق گفت : چون دلوغ می گی..

دوست ندالم مامانی..

بابایی می خوام بابایی..

 

قلبم فشرده شده بود امیر رو از من می خواست

من حتی دقیقا نمی دونستم

چه بلایی سرشون اومده!!!

هیچی بهم نمی گفتن فقط می گفتن نیست..

نیست..

این کلمه رو چهار ماه با گذشت

خوب شدنم

بهم گفته بودن و شده بود

ملکه ی مغزم..

 

تیدا خودش رو به قفسه ی سینه ام مالید..

هم داشت گریه

هم بی تابی می کرد از جام بلند شدم

تیدا رو

هم بغل کردم

 

-دخترم این عروسک رو ببین چقدر خوشکله

ببینش..

حرف می زدم سعی داشتم

ارومش کنم اما اروم نمیشد..

در باز شد

 

با حالت زاری برگشتم مامان بود

با چشم های

گرد شده گفت :چی شده دختر

چرا این

بچه داره این همه گریه می کنه!!.

 

خودمم بغصم گرفت

 

با چشم های روم هم اومده گفتم :

بهونه

امیر سالار رو می گیره

می خوام ارومش کنم اما اروم نمیشه…

چکار کنم مامان!!؟.

 

مامان اومدم نزدیکم دستش رو جلو اورد

و تیدا رو نگاه کرد

با نگاه زوم شده گفت :

دخترم چرا داری گریه می کنی!؟؟

-بابام مامان جونی..

بابام رو می خوام بابام..

 

هق هق ام اوج گرفت با صدای

بلند شروع کردم

به گریه کردن

مامان نمی دونست چکار کنه منو اروم کنه

یا تیدا رو..

من بدتر بودم خسته شده بودم

 

چهارماه ندونستن و دروغ چرا باهام

حرف

نمی زدن!!؟

چرا نمی گفتن

امیر سالار کجاست!؟

 

از شدت گریه پاهام خم شد و روی

زمین

نشستم

درهمون حال گفتم : مامان

امیرم کجاست

چرا نمی گید کجاست چرا نمی گید..

 

مامان

اومد کنارم نشست..

تیدا اروم شده بود با گریه ی من

مامان

دستی گذاشت روی بازوم

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x