رمان وارث دل پارت ۵۷

4.4
(26)

 

 

 

اسیه درکی نداشت دستی روی شکمش

قرار داد..

با خنده گفت : چقدر چاق شدم..

باید رژیم بگیرم..

مامانم میگه ارباب زاده از زن چاق خودش نمی یاد..

منم باید مثل ماهرخ خوش هیکل باشم..

سرهنگ نفسی بیرون داد

این حرف ها رو صد بار شنیده بود..

 

هرهفته می اومد به دیدن اسیه تا لااقل یه چیزی از حرف هاش بفهمه

اما هیچ درکی نداشت..

 

رو به اسیه گفت : ارباب زاده!

اسیه برگشت.

با چشم های ریز شده گفت :

اره مگه ارباب زاده رو نمی شناسی!؟؟

امیرسالار..

اون خان روستاست چطور نمی شناسیش!؟؟

 

سرهنگ خودش رو بیشتر کشید جلو‌.

 

-نه بهم بگو بشناسمش..

اسیه نگاه خیره ای بهش انداخت..

یهو‌از جاش بلند شد

با اخم گفت :

از دشمنای شوهرمی اررره!؟؟

برو من چیزی از امیرسالار نمی دونم

مادرم گفته باید راز دار شوهرم باشه..

راستی مامانم کجاست!!

بعد شروع کرد به راه رفتن و مادرش رو صدا زدن..

 

سرهنگ هم نفسی بیرون داد

دست هاش رو تو هم فرو کرد

از جاش بلند شد

باید با دکترش حرف می زد…

رفت سمت ساختمون تیمارستان

اتاق دکتر رو در پیش گرفت‌..

به اتاق دکتر که رسید در زد و وارد شد

 

دکتر داشت با تلفن حرف می زد

 

 

 

با دیدن سرهنگ سریع تماسش رو قطع کرد

از جاش بلند شد و‌به سرهنگ دست داد..

سرهنگ لبخند عمیقی زد و شروع کرد

به سلام دادم..

 

-سلام اقای دکتر حالتون خوبه!!.

دکتر لبخند عمیقی زد و گفت :

سلام ممنون خوبم خوش اومدین بشنید

سرهنگ..

سرهنگ نفس عمیقی کشید..

بعد کمی عقب رفت و روی

صندلی نشست..

 

خیره به دکتر شد با نفس عمیقی گفت :

خوب اقای دکتر این دختر خانم ما اسیه خانم چطوره!!

حال بچش و خودش ‌.

دکتر اهی از گلوش خارج شد..

داشت از اسیه می پرسید

با خودش گفت : دیگه چیزی نداری که بیای اینجا چرا سراغ این دختره ی دیوونه ای!؟؟

 

بااینحال اینا رو توی دلش گفت

اصلا اینا رو به زبون نیورد

لبخند زوری زد و گفت :اسیه حالش خوبه

از لحاظ جنسی

اما از لحاظ روحی و عقلی نه..

اون توی گذشته مونده و اصلا از این حالت خارج نمیشه..

و این خیلی خطرناکه

حتی درک نمی کنه که حامله اس…

بچه ای در شکم داره

پرستار ها مراقبش هستن

تا حالا هیچ عکس العملی از اینکه به خودش اسیب وارد کنه نیست

اما خوب ممکنه ام باشه

این زن بعد فارغ شدن صلاحیت اینو نداره

که بچه رو نگه داره.

براش سنو انجام دادیم جنین هفت ماهه اس..

جنسیت جنین دختر ..

و بعد از اینکه بدنیا بیاد به شیر خوارگاه

منتقل میشه..

 

سرهنگ اخمی کرد با اخم های در وهم گفت :

اما اون بچه ی اسیه اس

نمیشه ازش جداش کرد این کار خلاف شرعه..

دکتر نیشخندی زد..

 

-سرهنگ الان شما شرع رو می ببینید یا قانون رو!!؟

این خانم صلاحیت نداره

کلا ذهنش عقلش رو از دست داده

اصلا حضوری از مکان اینجا

اتفاقات حال نداره

می فهمید چی می گم!؟؟

این خانم حتی نمی فهمه که بارداره

اینطور ادمی چطوری می تونه

از یه بچه ی کوچک مواظبت کنه!!؟

داریم وضعیتش رو می فرستم برای شیرخوارگاه

به محض بدنیا اومدن بچه…

بچه منتقل میشه..

سرهنگ دستی روی صورتش کشید

دستی روی صورتش کشید..

 

-این گزارش رو نفرستید من ‌..من این بچه رو بزرگ می کنم..

کمک کنید که حالش خوب شه

شاید این بچه بتونه

حالش رو خوب کنه..

دکتر سری به عنوان تاسف تکون داد..

 

-نمیشه این جرمه سرهنگ شما که خودتون پلیس هستید..

باید به قوانین پایبند باشید..

-قبل قوانین ادم باید ادم باشه..

 

****

 

ارش

 

یک هفته ای از این که مرد رو پیدا کردم..

می گذشت..

توی این مدت اتفاق خاصی نیوفتاده بود..

فقط پلیس اومده بود رفته بود.

سوال می کردن

منم جواب میدادم

اصلا برام مهم نبود..

فقط نمی دونم چرا برام مهم بود این مرد باید بهوش بیاد..

دندونام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم..

 

 

 

سایه ای بالا سرم افتاد سرم رو بلند کردم

دیدم باباست اون اینجا چکار می کرد!؟؟

بابا با چشم های زوم شده و پر از تعجب گفت :

تویی ارش تو اینجا چکار می کنی!؟؟

منم از جام بلند شدم

قدم از بابا بلند تر بود با چشم های

ریز شده گفتم :

من گفتم یکی رو پیدا کردم تو رود خونه

اومدم اینجا تا حالش رو ببینم چطوره..

شما چرا اومدین اینجا!؟؟

 

بابا نفسی بیرون داد..

 

-حال مادر بزرگت بد شد اوردمش بیمارستان..

حال اون پسره چطوره!؟؟

لبم رو زیر دندون فرستادم و نگاهی به اطراف انداختم

-نمی دونم بابا…

فعلا چیزی که معلوم نیست

چیزی از خودش نشون نمی ده

 

بابا اهی عمیق کشید لبش روزیر فرستاد و

نگاهی به اطراف انداخت…

 

-خوب برو خونه الکی چرا اینجا باشی

کسی پیدا نشده ازش سراغ بگیره!؟.

 

سرم رو به علامت

نه تکون دادم…بابا اخمی شدید کرد..

 

نفسم رو دادم بیرون و اطراف رو نگاه کردم..

نمی دونستم چی به چی بود..

لبام به هم فشرده شد..

 

-بابا من خودمم کلافه ام فقط منتظرم یه خبر بشه ببینم

این مرده کیه

دلم براش می سوزه..

بابا با تشر جواب داد

 

-یعنی تا صدسال هم توی کما باشه می خوای اینجا باشی!!.

ببینی کیه!؟

 

از این لحن پر حرصش

خنده ام گرفت..

 

-نه بابا انشالله تا یه ماه دیگه بهوش می یاد..

بابا چشم هاش رو تو حلقه چرخوند…

 

-یعنی تا یه ماه می خوای بری و بیای تا ببینی این پسره بهوش می یاد..

سری تکون دادم و گفتم :

اررره..

چون این مرد باید بدونم کیه

حتما یه شخص مهمیه

که این اتفاق براش افتاده..

 

بابا دهن کجی برام کرد خواست حرف بزنه..

که پرستار بابا رو صداش کرد..

 

بابا سری تکون داد..

 

-الان می یام خانم صبر کن

با انگشت اشاره کرد سمتم و گفت : وای به حالت شب خونه نباشی ارش

هزارتا

کار داریم زود میای فردا

می خوام زمین اب بدم…

 

لبم رو زیر دندون فرستادم و گفتم :

باشه..

بابا برو ممکنه اتفاقی برای مادر بزرگ افتاده باشه

 

بابا با این حرفم هول زده به اطراف نگاه کرد..

بعد سریع سمت پرستار

رفت ‌..منم

سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق

از داخل اتاق شیشه ای به داخل نگاهی کردم‌‌

 

 

 

 

از داخل اتاق شیشه ای به داخل نگاهی کردم…

هیچی نبود جز همون مرد با دم و‌دستگاه زیاد ‌.

کل بدنش باند پیچی شده بود

جای سالم توی بدنش نبود اهی از دهنم خارج شد

 

نمی دونم چرا اما دلم براش می سوخت

انگار این مرد رو می شناختم و یه راه ارتباطی بود برامون

اهی عمیق ول دادم..

نگاهی به اطرافی کردم دیدم یه پرستار داره می یاد این سمت

مستقیم اومد سمت اتاقی که من کنارش وایساده بودم

 

حتما می خواست وضعیتش رو چک کنه..

دستم رو جلو بردم و گفتم :

ببخشید…از حرکت ایستاد

برگشت سمتم با حالت سوالی بهم زل زد..

 

-بله!؟؟

 

لبخند زوری زدم و گفتم :

ببخشید حال داداش من چطوره؟

هوشیاری از خودش نشون داده!!

 

با انگشت اشاره اشاره کرد به داخل اتاق..

 

-این اقا برادر شماست!؟؟

برادرم نبود الکی گفته بودم ولی برای اینکه بیچونمش

و حرف ازش بکشم گفتم.

اروم سری تکون دادم و گفتم :

بله حالش چطوره!؟.

 

غمگین بهم زل زد..

 

-امروز بین پرسنل حرف همین اقا بود

متاسفانه حالش خیلی بده.

وضعیتش چندان خوب نیست

سطح هوشیاری پایین

و گلوله ای هم نزدیک قلبش خورده..

وضع رو بدتر میکنه

شکستگی دنده پا و دست کلا توی کما رفتنش معجزه اس.

پرونده پزشگی ام دارن که ایشون سابقه بیماری قلبی ام دارن

دیگه بدتر..

اگه بهوش بیاد بازم معجزه اس

بااین حال توی کار خدا نمیشه نه اورد

امیدتون به خدا باشه

حالت زاری به خودم دادم

پس بااین وجود به بهوش اومدنش باید کم امید داشت..

 

اه عمیقی کشیدم و گفتم :

ممنون که توضیح دادین..

لبخند تلخی زد و گفت : خواهش میکنم..

دستش رو جلو برد و اروم دستگیره رو پایین کشید‌ و بعد وارد شد..

منم سرم رو به عنوان تاسف تکون دادم

قدمی عقب برداشتم

 

فقط باید به خدا توکل می کردیم همین..

 

 

راوی

 

علی اکبر بزور اسب رو نگه داشت

حالش خوب نبود

نمی دونست جواب کتایون رو از الان چی بده

چی می خواست به کتایونی که قول داده بود

مواظب پسرش باشه بده

حالش گرفته شده بود.

 

بغضش رو بزور قورت داد رعیت روستا هم

ناراحت بودن

سه روز گذشته بود هرچه جستجو کرده بودن

هیچی نصیبشون نشده بود

اب دهنش

کتایون که فهمیده بود امیر سالار اومده

سر از پا نمی شناخت..

از جاش بلند شد و با خوشحالی از اتاق بیرون رفت

همینکه بیرون رفت با خدیجه رو به رو شد..

 

با ذوق گفت : اومدن!؟.

دوتاشون از هیچی خبر نداشتن

خوشخال بودن فقط خبر اومدن بهشون رسیده

اروم سری تکون داد و گفت :

اره کتایون اومدن چشممون روشن

بیا بریم پایین

مریم هم شنیده

خدمه دارن امادش میکنن..

تا بیاد پایین

 

کتایون باشه ای گفت و لبش رو زیر فرستاد…

 

باهم به استقبال مثلا امیرسالار و حاجی رفتن

اما نمی دونستن فقط حاج علی اکبر اومده ‌..در رو باز کردن

همون موقع چهره ی غمگین حاج علی اکبر جلوی چشم های هردوشون

نقش بست..

از دیدن حال و روزی که داره تعجب کردن

 

کتایون خنده از رو لباش محو شد

خدیجه

با دست از بالایی تا پایین بهش اشاره کرد…

-این چه سر و وضعیه مرد !!.

چی شده!؟؟

 

اشک از چشم هاش روون شد حاجی

کتایون فهمید اتفاقی افتاده

قلبش بد تو سینه می زد

زنش قلبش خوب نبود محکم بود و پر دردسر…

 

 

 

 

کتایون نفس عمیقی کشید

زبون خشک شده اش روتکون داد و گفت :

امیر سالار کجاست!؟؟.

حاج علی اکبر چشم هام رو فشرد بهم و پلک عمیقی زد

کتایون خندید..

 

-حاجی پسرم کجاست!!؟رفته پیش رعیت!؟؟.

رفته خبر خوب بهشون بده!!؟

حاجی شونه هاش لرزید

خدیجه ام شک زده بود..

صدای خفه ی حاجی بلند شد : روم سیاه ابجی

روم سیاه امانت دار خوبی نبودم..

امیرسالار..

ادامه نداد..

 

کتایون ناباور قدمی عقب برداشت

عصا از دستش ول داده

شد و روی زمین افتاد

اشک از چشم هاش اومد خنده ای کرد

یه خنده ی پر از اشک و‌همراه با درد.

 

-امیرسالار من کجاست!!.

کجاستتتت!؟

دارین فیلم بازی می کنید مگه نه

من تحمل این شوخی ها رو ندارم.

من تحمل ندارم

همینطور داشت ادامه میداد که جلوی چشم هاش سیاهی رفت

خواست بیوفته که خدیجه رفت سمتش..

و سریع زیر بغلش رو گرفت و کشیدش بالا..

نگاه عمیقی بهش انداخت و با هول گفت :

کتایون چت شد

چت شد!؟.

 

خدیجه نتونست وزن کتایون رو تحمل کنه و روی زمین خم شد

و بعد توی صورتش شروع کرد به فریاد زدن..

فریاد می کشید و داد می زد

تا اینکه سرش رو بالا اورد و شروع کرد به حرف زدن..

 

-اونجا واینستا مرد زود باش بیا اینجا

حاجی با صدای داد

زنش رفت سمتشون

 

****

 

ماهرخ

 

خاله صنم نگاهی بهم انداخت با لبخند گفت :

زنگ بزن به باباشون بگو بیاد

باید شناسنامه برای این بچه ها بگیریم ها

دیر میشه.

 

کلافه شده بودم هی اینو‌ تکرار می کرد

نمی دونستم چکار کنم..

چطور می تونستم بگم که کسی نیست!؟؟

امیر سالاری نیست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
oups
oups
1 سال قبل

نویسنده محترم یه خورده بیشتر بذار دیگه کلافه کننده شده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x