رمان وارث دل پارت ۵۶

4.7
(18)

 

 

 

علی اکبر

 

وجودم را گرفت مرد ک باعث مرگ پسر من شده بود تیراندازی کرده بود بهش..

 

فکم رو روی هم ساییدم و کلت از پشت کمرم چنگ زدم ماشه رو کشیدم و اسلحه را آماده شلیک قرار دادم تیراندازی کردن سمت ابراهیم اون خودش رو تکون میداد و قصد داشت که وجود نحسش رو نجات بده اما هیچ خلاص شدن در کار نبود تاوان پس می داد..

 

خودم را لبه رود رساندم اصلاً حواسم به این نبود که به بقیه خبر بدم به دنبال امیر سالار فقط به انتقام فکر می کردم که این مرد که باید بمیره باید وجودش از روی زمین پاک بشه

 

اونقدر تیر زدم تا اینکه یه تیر به روش خورد و بعد دستش ول داده شد و افتاد داخل اب…

 

همین که دستم پایین اومد تازه یاد امیر سالار افتادم که باید برم دنبالش باید به ادما می گفتم برن دنبالش

 

روی پاشنه پا خریدم و شروع کردم به حرکت کردند قدم هام رو تند برنداشتم عجله داشتم که بعد از سرم بیرون و بقیه خبر بدم تا اینکه رسیدم بیرون

 

همه در حال خوشحالی کردن بودن از اینکه به هم رسیده بودن خوشحال بودن نگاه اکثرشون بهم افتاد..

 

شروع کردم به داد زدن و هوا را کشیدن..

 

– زود باشید باید او را پیدا کنید اون افتاده توی رود

 

بعد با دست به اون روده که داشت میرفت اشاره کردم همه به تکاپو افتادن امیرسالار رو دوست داشتن.. همه رفتم سمت آن رود..

 

منم به خودم تکونی دادم و شروع کردم به راه رفتن دل تو دلم نبود از اینکه اتفاق برای امیر سالار بیفته

 

***

 

راوی

 

مریم به بیرون خیره شده بود دلش برای راه رفتن تنگ شده بود الانم داشت نگرانی امیر سالار رو میکشید نمیدونست چرا حس خوبی نداشت.

 

دستی روی شونه اش قرار گرفت و بعد بوسه‌ای بود که روی گونه اش حس کرد برگشت بادیدن هلنا لبخندی زد

 

 

هلنا با لبخند عمیقی گفت : حالت خوبه مامان!!؟

مریم با اه عمیقی گفت : اره حالم خوبه..

ترسیدم یهویی اومدی

 

هلنا خندید محو خنده های هلنا شده بود

این دختر چه زود رشد کرده بود و بزرگ شده بود

انگار همین دیروز بود

که بدنیا اومده بود..

 

بینیش رو بالا کشید و‌ با نفس عمیقی گفت : بشین وایساده خسته میشی..

هلنا لبخند محوی زد

اطراف رو نگاه کرد…

با دیدن یه صندلی کمی اونور چشم هاش برقی زد

رفت سمت صندلی

 

صندلی رو برداشت و گذاشت کنار مادرش..

مریم لبخندش عمیق تر شد

 

روی صندلی نشست همین که نشست

کتایون با ازیتا و تیدا و خدیجه هم سر و کلشون پیدا شد

همه تا حدی نگران بودن

اما بیشتر از همه کتایون و مریم حرص و‌جوش می خوردن..

حس خوبی نداشتن.

 

خلاصه صندلی گرد تا گرد هم جمع شد

و حرف و خاطره ها شروع

اما همه اینا گول زدن بود..

گول زدن و ظاهر سازی اینکه همه چی از اون نگرانی بیرون بیان

 

****

 

افراد همه جا رو گشتن اما کسی رو پیدا نکردن

رود پر خروش بود و هر ادمی داخلش می افتاد

بدون حرف غرق میشد و هیچی ازش نمی موند..

 

رضا با نفس نفس اومد سمت

علی اکبر خان

با رنگی پریده گفت : خان من کسی رو ندیدم..

اصلا معلوم نمیشه کسی هست یانه خیلی رود جریانش تند نمیشه

هیچی دید

 

علی اکبر قلبش فشرده شد

اون چکار کرده بود

از امانتی خوب نگهداری نکرده بود

چی به سر کتایون می اومد اگه می فهمید

چی به سر تک دخترش می اومد وقتی از این ماجرا خبر دار میشد.

 

رضا مکثی کرد و گفت :

شاید امیرسالار مرده اقا…

علی اکبر خان عصبی شد

دستش رو جلو برد و یقه ی رضا رو گرفت و کشید سمت خودش

 

 

-خفه شوووو خفههههه شوووو امیر سالار نمرده

اون فقط تیر خورد…افتاد تو اب

نمرده می فهمی نمرده…

محکم رضا رو تکون می داد و داد می زد توی صورتش..

 

گلوش از شدت داد درد گرفت

اروم یقه اش رو ول داد..

باورش نمیشد این اتفاق براش غیر قابل باور بود..

دندوناش رو سایید..

رضا چند قدم عقب رفت..

 

علی اکبر خان نفسش به شماره افتاد اشک همینطور اومد از چشم هاش..

دستی روی قلبش گذاشت و فشار داد ‌.

رضا رفت سمتش..

 

زیر بغل علی اکبر رو گرفت با چشم های گرد شده گفت :

حالتون خوبه اقا!؟؟

علی اکبر اما درد قلبش هم‌چنان زیاد میشد

چشم هاش ‌رو گذاشت روی هم..

 

-اخخ قلبم..

رضا با استرس گفت :

اقا قرصاتون کجاست!؟؟ قرصاتون کجاست!؟؟

 

علی اکبر خان چشم هاش کامل اومد روی هم..

تا اینکه دیگه چیزی نفهمید و‌بعد سیاهی مطلق

 

*

 

ماهرخ

 

داشتم به دلاارام شیر می دادم که قلبم تیری کشید.

زدن تند قلبم رو حس کردم

دندونام رو ساییدم روی هم ‌.

 

مامان گلی کنارم نشست

با چشم های ترسیده گفت : چی شد دخترم حالت خوبه!؟؟

 

لبم رو گاز گرفتم و گفتم : اره..

فقط یه کم قلبم درد اومده

وگرنه چیزیم نیست

اه عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم..

نمی دونستم چخبره..

واقعا..

 

دندونام رو گذاشتم روی هم و ساییدم

 

 

درد قلبم شدت گرفت

تا حدی که دلارام وقتی داشت مک می زد

دردم شدید میشد

دلارام رو از خودم فاصله دادم

مامان گلی دلارام رو ازم گرفت با چشم های نگران شده بهم زل زد ..

 

دلارام گریه ای سر داد

مامان گلی توجه ای به دلارام نکرد

فقط نگران من بود

دستی روی بازوم کشید

 

-خوبی دخترم بگو چت شده..

قلبم تند تند تیر می کشید..

 

-نمی دونم مامان گلی قلبم خیلی درد میاد

انگار اتفاقی افتاده..

قلبم بی قراره

بغض به گلوم چنگ انداخت..

نکنه اتفاقی برای امیرسالار افتاده!؟

مامان گلی با چشم های از حدقه در اومده

لب زد :

چه اتفاقی دختر همه که اینجان

نگران چی هستی دخترم !!؟

نفس عمیقی کشیدم..

 

-نمی دونم مامان ..

به نفس نفس افتاده بودم

زنش های تند قلبم باعث شد.

کامل خم شم و قلبمم رو چنگی بزنم

مامان گلی هم ..

با داد بابا قمبر رو صدا زد

 

-قمبررر بیا زود بااااش..

زود بااااش

به وقفه نشد که سر و کله ی عمو قمبر پیدا شد

 

آرش**

 

داشتم اب رودخونه رو توی جوب می فرستادم که دیدم یه ادم شناور

با جریان تند اب داره می ره

با تعجب نگاهی به اون ادمه انداختم..

 

یه سنگ بزرگ بود اونم داشت مستقیم می رفت سمتش همون سنگه..

نمی دونم چی شد اما سریع واکنش نشون دادم

بااینکه جریان رود خونه خیلی تند بود اما خودم رو داخل اب انداختم

 

رفتم سمت اون مرده که داشت می رفت سمت سنگ..

جریان اب داشت منو

به بی راهه می کشید اما خودم رو کنترل کردم که نرم ..

تا اینکه خودم رو به اون مرده رسوندم

 

با نفس نفس مرده رو کشیدم از اب بیرون ..

وقتی دیدمش دیدم دوجاش تیر خورده ..

تعجب کردم این مرد کی بود !!؟

خم شدم

نبضش رو گرفتم زنده بود..

 

سریع به خودم جنبیدم..

دستش رو گرفتم و روی کولم سوارش کردم و شروع کردم به بردنش..

سنگین بود

اما باید نجاتش می دادم

گذاشتم صندلی عقب پام رو گذاشتم

روی پدال گاز و با تموم وجود فشار دادم..

 

ماشین از جا کنده شد

و به حرکت افتاد باید می بردمش شهر..

پس سرعتم رو زیاد تر کردم تا هرچه سریع تر برسم ..

لبم رو زیر فرستادم ..

 

بعد حدود یک ساعت رسیدم شهر..

کنار اولین بیمارستان که توی راهم بود

زدم روی ترمز..

صدای جیغ لاستیک ها بلند شد..

سریع از ماشین پیاده شدم

 

مرده رو روی کولم سوار کردم و شروع کردم به رفتن..

 

—-

 

با صدای مرد به خودم اومدم..

سرم رو بلند کردم

دوتا مرد مامور بود..

از جام بلند شدم نگاهی به دوتاشون انداختم و گفتم :

بله چه کمکی ازدست من ساخته اس!؟؟

نفس عمیقی کشیدم

 

-سلام خسته نباشید

به ما گفتن شما یه نفر اوردین که تیر خورده بود

شما این شخص رو می شناسید !!.

 

 

 

سرم رو به عنوان منفی تکون دادم..

-نه من داشتم اب می گرفتم برای زمین این اقا رو توی رودخونه شناور دیدم..

دیدم تیر خورده اوردم بیمارستان..

سرگرد اخمی کرد..

با همون اخم و تشر گفت :

اونجایی که پیدا کردین این اقا رو می دونید کجاست!؟؟

-بله می دونم..

-خوب پس ادرس اونجا رو بهم بدین..

-ادرسی بلد نیستم

یعنی ادرس دقیقی نداره باید خودم نشون بدم..

 

مامور خواست حرف بزنه

که در اتاق عمل باز شد

یه دکتر با چند تا پرستار اومد بیرون

رفتم سمتشون.

 

بهشون که رسیدم گفتم : زنده موند!!؟

دکتر نفس عمیقی بیرون داد و گفت :

شما همراه بیمار هستید!؟؟

تند سری تکون دادم و‌گفتم :

پیداش کردم..

زنده مونده!!.

-یکی از تیر ها به نزدیک قبلش خورده بود..

یکی ام به پهلوش..

در اوردیم..

ضربه ی بدی به سرش خورده.

که باعث شده بااین ضربه بره تو کما..

 

شکه شدم رفته تو کما..

چشم هام دو دو می زد نمی شماختمش اما از اینکه بره تو کما شکه شدم..

 

دکتر نفس عمیقی کشید و سرش رو ‌پایین انداخت..

 

-همین تو کما رفتنش هم جای شکر داره پسر جان براش دعاکن..

 

****

راوی

 

گشتن بازم فایده ای نداشت علی اکبر خان هیچی ندیده بود..

نفس عمیقی کشیدش

چشم هاش رو گذاشت روی هم..

 

دیگه دم غروب بود و‌داشت شب میشد

قلبش فشرده شد.

با صدای گرفته ای گفت : بر می گردیم..

دیگه فایده نداره..

رعیت هم خسته بودن و هم ناراحت..

امروز خوشی اشان نابود شده بود

 

 

 

کتایون دل تو دل نداشت هرچی شماره ی امیرسالار رو می گرفت

در دسترس نبود..

حس بدی داشت

پشیمون از اینکه زنگ زده بود به ابراهیم

این مرد نیومده همه چیز رو خراب کرده بود..

 

دندوناش رو روی هم فشار داد می خواست اونقدر

خودش رو بزنه که خون بالا بیاره

عصبی شده از جاش بلند شد

نگاهی به اطراف انداخت..

عمارت خلوت بود یااینکه

هرکی سرش به کار خودش بود

نمی دونست چه اتفاقی قراره بیوفته..

 

از دست دادن ماهرخ کم بود حالا رفتن امیرسالار داشت کلافه اش می کرد

نفس عمیقی کشید..

دستی روی قلبش گذاشت و فشار داد..

قلبش بی تاب بود..

 

یکی از خدمه کتایون رو دید

اومد سمتش..

نگاه هراسونی بهش انداخت..

با چشم های گرد شده گفت : خوبین خانم!!؟

کتایون با چشم های رو هم اومده گفت :

برو دارو هام رو بیار..

دختره سری تکون داد و با قدم های بلند رفت سمت اشپزخونه..

 

****

 

سرهنگ رو کرد سمت اسیه..

-خوبی دخترم!؟.

اسیه نگاه بی حسش رو سمت سرهنگ سر داد

با چشم های خاموش و سرد گفت :

تو کی هستی مادرم کجا ست!؟؟

مادرم رو می خوام..

 

سرهنگ اه عمیقی کشید..

-مادرت مرده دخترم تو‌باید بفکر این‌بچه ای باشی که توی شکمته..

بعد با دستش

به شکم اسیه اشاره کرد..

اسیه نفسش رو‌حبس کرد داخل..

نگاهی به شکم برامده اش کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x