رمان مال من باش پارت 473 سال پیش۳۵ دیدگاه&& افشین && عصبی داشتم با مچ باند شدم ور میرفتم که در به یکباره باز شد و ایلیاد خودشو انداخت توی اتاق … با بهت بهش خیره شده بودم…
رمان پسرخاله پارت 1823 سال پیش۳ دیدگاه یه نگاه به من و یه نگاه به دوربینی که سفت و سخت بغلش کرده بود انداخت. فکر کنم دیگه داشتم زیادی غیر طبیعی رفتار میکردم. …
رمان مال من باش پارت 463 سال پیش۲ دیدگاه&& سارا && لبخندی به روش پاشیدم و گفتم : + بخور نسکافتو … سرد میشه ! … . ابرویی بالا انداخت و همونطور که خودشو خم میکرد تا لیوان…
رمان مال من باش پارت 453 سال پیش۳ دیدگاهسری تکون دادم و دست به کمر لب زدم : + اوووممم … خوبه … لبخندی زد و همونطور که به سالن ورزشی خیره شده بود ،گفت : _ اوهوم…
رمان مال من باش پارت 443 سال پیش۱ دیدگاه&& افشین && به سمت حیاط عمارت پا تند کردم … حرفا و حرکات سارا واسم خیلی سنگین بود ! … تحمل این کاراشو نداشتم … آره … من کم…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 353 سال پیش۶ دیدگاهعامر رو به من گفت : عشقم دوست داری توام بیا شرکت _اشکالی نداره؟ عامر:نه چه اشکالی مریم جون:آره عزیزم راست میگه اینجوری هم پیش شوهرتی…
رمان مال من باش پارت 433 سال پیش۲ دیدگاهنفس عمیقی کشیدم و از پله ها سرازیر شدم ، اومده بودم قسمت تعلیم افراد … از اول که وارد سالن شدم ؛ هرکی بهم می رسید ، ادای احترام…
رمان مال من باش پارت 423 سال پیش۲ دیدگاهرو به ایلیاد و افشین جدی لب زدم : + خیله خب دیگه باید پراکنده شیم … سرمو چرخوندم سمت ایلیاد و ادامه دادم : + ایلیاد ، تو با…
رمان پسرخاله پارت 1813 سال پیش۵ دیدگاه *سوفیا* یکی یکی و با دقت و گاهی هم تحسین، عکسهایی که با دوربینم از عقد بابا و گلی جون گرفته بودم رو نگاه میکرد و بعداز…
رمان مال من باش پارت 413 سال پیش۸ دیدگاهچند هفته بعد … + خب پسرا … اینجا رو نیگاه کنین ، ما از این راه مخفی میتونیم وارد اون عمارت بشیم … . افشین در حالی که به…
رمان مال من باش پارت 403 سال پیش۷ دیدگاهبعد از تموم شدن حرفش ، دست راستشو از شلوارم رد کرد و گذاشت روی شورتم … هم من تحریک شده بودم ، هم اون … هیچ عجله ای واسه…
رمان مال من باش پارت 393 سال پیش۷ دیدگاه* * * * بیحال به آدمای دور و وَرم خیره شدم … توی فرودگاه بودم ! … هواپیمای ایران هم تقریبا تا سی دیقه ی دیگه پرواز میکرد ……
رمان پسرخاله پارت 1803 سال پیش۱۰ دیدگاه خاله خودش رو کشید عقب و قبل از اینکه یاسر و مامان اشکهاش رو ببینن با گوشه شالش اون قطرهای اشکی که برق میزدن و رو خشک کرد…
رمان مال من باش پارت 383 سال پیشبدون دیدگاهبیحال و بدون هیچ امیدی به میز صبحانه زل زده بودم که با صدای ایلیاد به خودم اومدم : _ صبحانتو بخور که هنوز کلی تمرین مونده … هع ……
رمان مال من باش پارت 373 سال پیش۲ دیدگاهبه طرفش حمله ور شدم ، یقشو گرفتم توی دستام و توی صورتش داد زدم : + خیلی پستی … خیلی کثافتی ! … چرا بد قولی کردی؟! … چرا…