رمان مال من باش پارت 47

۳۵ دیدگاه
&& افشین && عصبی داشتم با مچ باند شدم ور میرفتم که در به یکباره باز شد و ایلیاد خودشو انداخت توی اتاق … با بهت بهش خیره شده بودم…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 182

۳ دیدگاه
      یه نگاه به من و یه نگاه به دوربینی که سفت و سخت بغلش کرده بود انداخت. فکر کنم دیگه داشتم زیادی غیر طبیعی رفتار میکردم.  …

رمان مال من باش پارت 46

۲ دیدگاه
&& سارا && لبخندی به روش پاشیدم و گفتم : + بخور نسکافتو … سرد میشه ! … . ابرویی بالا انداخت و همونطور که خودشو خم میکرد تا لیوان…

رمان مال من باش پارت 45

۳ دیدگاه
سری تکون دادم و دست به کمر لب زدم : + اوووممم … خوبه … لبخندی زد و همونطور که به سالن ورزشی خیره شده بود ،گفت : _ اوهوم…

رمان مال من باش پارت 44

۱ دیدگاه
&& افشین && به سمت حیاط عمارت پا تند کردم ‌… حرفا و حرکات سارا واسم خیلی سنگین بود ! … تحمل این کاراشو نداشتم … آره … من کم…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 35

۶ دیدگاه
عامر رو به من گفت :   عشقم دوست داری توام بیا شرکت   _اشکالی نداره؟   عامر:نه چه اشکالی   مریم جون:آره عزیزم راست میگه اینجوری هم پیش شوهرتی…

رمان مال من باش پارت 43

۲ دیدگاه
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها سرازیر شدم ، اومده بودم قسمت تعلیم افراد … از اول که وارد سالن شدم ؛ هرکی بهم می رسید ، ادای احترام…

رمان مال من باش پارت 42

۲ دیدگاه
رو به ایلیاد و افشین جدی لب زدم : + خیله خب دیگه باید پراکنده شیم … سرمو چرخوندم سمت ایلیاد و ادامه دادم : + ایلیاد ، تو با…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 181

۵ دیدگاه
  *سوفیا*     یکی یکی و با دقت و گاهی هم تحسین، عکسهایی که با دوربینم از عقد بابا و گلی جون گرفته بودم رو نگاه میکرد و بعداز…

رمان مال من باش پارت 41

۸ دیدگاه
چند هفته بعد … + خب پسرا … اینجا رو نیگاه کنین ، ما از این راه مخفی میتونیم وارد اون عمارت بشیم … . افشین در حالی که به…

رمان مال من باش پارت 40

۷ دیدگاه
بعد از تموم شدن حرفش ، دست راستشو از شلوارم رد کرد و گذاشت روی شورتم … هم من تحریک شده بودم ، هم اون … هیچ عجله ای واسه…

رمان مال من باش پارت 39

۷ دیدگاه
* * * * بیحال به آدمای دور و وَرم خیره شدم … توی فرودگاه بودم ! … هواپیمای ایران هم تقریبا تا سی دیقه ی دیگه پرواز میکرد ……
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 180

۱۰ دیدگاه
    خاله خودش رو کشید عقب و قبل از اینکه یاسر و مامان اشکهاش رو ببینن با گوشه شالش اون قطرهای اشکی که برق میزدن و رو خشک کرد…

رمان مال من باش پارت 38

بدون دیدگاه
بیحال و بدون هیچ امیدی به میز صبحانه زل زده بودم که با صدای ایلیاد به خودم اومدم : _ صبحانتو بخور که هنوز کلی تمرین مونده … هع ……

رمان مال من باش پارت 37

۲ دیدگاه
به طرفش حمله ور شدم ، یقشو گرفتم توی دستام و توی صورتش داد زدم : + خیلی پستی … خیلی کثافتی ! … چرا بد قولی کردی؟! … چرا…