رمان مال من باش پارت 39

4.1
(18)

* * * *

بیحال به آدمای دور و وَرم خیره شدم …
توی فرودگاه بودم ! …
هواپیمای ایران هم تقریبا تا سی دیقه ی دیگه پرواز میکرد …
آهی کشیدم …
قرار نبود اینجوری پیش بره …
قرار نبود آخرش اینقدر غمگین تموم شه ! …
من و افشین ، به هم قول داده بودیم تا اخرش با هم باشیم و پای هم وایستیم ! …
ولی … ولی اون زد زیر قولش …!
پایِ عمل کردن به حرفش که رسید ، همه ی قول و قرارای بچگیامون رو فراموش کرد … .
سرمو به عقب خم کردم ، روی صندلی گذاشتم و چشمامو بستم …
دلم میخواست بمیرم …
امیدی واسه ادامه ی زندگیم نداشتم ! …
همینطور افکار منفی بود …
که توی سرم داشت چرخ میخورد …!
با صدای یه فرد آشنا به خودم اومدم :

_ واقعا میخوای بری؟! …

به سرعت چشمامو باز کردم و درست روی صندلی نشستم …
هرمان بود که روبه روم ایستاده بود !…
خدایا … نکنه ایلیاد اینو فرستاده باشه؟! …
آب دهنمو به سختی قورت دادم و لب زدم :

+ ت … تو ، تو از کجا متوجه شدی؟! …

لبخند کوچیکی زد و کنارم روی صندلی نشست …

_ رئیس بهم گفت …
چرا؟! …

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ چی چرا؟! …

_ چرا میخوای بری؟! …

پوزخند تلخی زدم و لب زدم :

_ چرا نباید برم؟! …

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ چون اینجا افراد زیادی هستن که بهت نیاز دارن ! …

با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ دیگه دروغ که نگو …
من بود و نبودم واسه هیچکی اهمیت نداره …
خودم اینو میدونم ! …

نفس عمیقی کشید ، نگاهی به اطراف انداخت …
بهم زل زد و گفت :

_ تو نباید بری سارا …

+ چرااااا؟! …

هوفی کشید و گفت :

_ ببین …
فکر کنم میدونی که من اولش عضو گروه افشین بودم ،
ولی بعد اومدم با ایلیاد همکاری کردم …

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ آره … افشین یه چیزایی بهم گفته بود …

لبخند ریزی زد و گفت :

_ چرا هیچوقت دلیلشو ازم نپرسیدی؟! …

شونه ای بالا انداختم و لب زدم :

+ خب … چون پیش خودم فکر کردم حتما نظرت یکباره تغییر کرده و …

پرید بین حرفم و جدی گفت :

_ نه …
دلیلش هیچکدوم از اینا نبود … !

اب دهنمو آروم قورت دادم و گفتم :

+ پ … پس ، یعنی دلیل خاصی داشتی؟! …

سری به نشونه ی آره تکون داد و اوهومی گفت …

_ ببین سارا …
من … من الان میخوام راز های خیلی مهمی رو بهت بگم …
میتونی قول بدی که راز دار باشی؟! …

با کمی مکث ، سری به نشونه ی آره تکون دادم که ادامه داد :

_ حدود ۲۶ سال پیش …
یه پارتی ای برگزار شد که توش همین عمو سیروس شما هم بود …
همونطور که خودتم میدونی ، عمو سیروست و زن عمو کاترینت ، هیچوقت بچه دار نشدن …
چون اونطور که معلومه عموت مشکل داره …
در حالی که اصلا اینطور نبوده ! …
اون شب … توی اون پارتی ، عموت تنها اومده بود …
با یکی از دخترا گرم گرفت و با خیال اینکه مشکل داره ، با اون دختر رابطه برقرار کرد …
اما بی خبر از اینکه اون اصلا مشکلی نداره …

مشکل اصلی رو کاترین داشته !…
اون شبی که عموت با اون دختر میخوابه ، اون دختر بعد از چند هفته متوجه میشه حاملس …
بعله … و اون بچه ای که پدر و مادرش ، سیروس و اون دختر بوده ، ایلیادِ …

با بهت به هرمان زل زده بودم …
باورم نمیشد ! …
یعنی ایلیاد پسر عموی منه؟! …
با دهن باز داشتم نیگاش میکردم ، خدای منننن …
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

_ میدونم باورش برات سخته ! …
ولی این یه حقیقته ، یه حقیقت تلخ …
از تمامه این اتفاقات که بگذریم ؛ حدود ۵ سال بعدش ، یعنی تقریبا وقتی که ایلیاد ۵ سالش بود و یه پسر بچه ی کوچیک بود …
مامانش ، اسیر گروه خفاشای سیاه میشه …
یه گروهی که حتی از ایلیاد و افشین هم خطرناک تر و پر قدرت ترن !
رئیس اون گروه یه مرد ۵۰ ساله بود که یه دختر بچه ی ۲ یا ۳ ساله داشت …
و در حال حاضر اون مرد مُرده و جانشینش ، دخترش شده ! …
مادر ایلیاد هنوزم اسیر اونائه …
بعله … سیروس هیچوقت متوجه نشد که یه پسر از خودش داره …
یعنی مامان ایلیاد هیچوقت بهش چیزی نگفت …
ندیدش که بخواد چیزی بگه ! ‌…
دیدارشون فقط همون شب توی پارتی بود و تمام …
دیگه هیچوقت همو ندیدن … !

نفسمو لرزون بیرون فرستادم و با لکنت گفتم :

+ د … دیگه کیا از … از این ماجرا خبر دارن؟! …

_ هیچکس به جز منو ایلیاد خبر نداره … .

+ ی … یعنی افشینم نمیدونه؟! …

سری به نشونه ی نه تکون داد …
بعد از چند لحظه سکوت لب زد :

_ ایلیاد و افشین هر دوتاشون خیلی سعی کردن این گروهو شکست بدن …
ایلیاد بابت مادرش سعی داشت به اون گروه نفوذ کنه   افشین بخاطر افراد زیادی که عضو گروهش بودن و در حال حاضر اسیر گروه خفاشا هستن !
ولی ، ولی هیچوقت نتونستن ! …
منم ، بخاطر این اومدم با ایلیاد تا شاید بتونم بین ایلیاد و افشین صلح برقرار کنم … و با گروه بزرگی که تشکیل میدیم ، به گروه خفاشا حمله کنیم ! …
ولی خب … نتونستم … .

بهم نزدیک شد و بعد از گرفتن دستام توی دستاش ، لب زد :

_ سارا … من اومدم اینجا ، تا … تا بهت بگم بمون ! …
تو … تو خیلی دلربا و محشری … !
افشین و ایلیاد هر دوتاشون به یه نحوی دلباخته ی تو ان ! …
افشین عاشقته … و ایلیاد تورو آبجی خودش میدونه ! …
اینو قشنگ میشه از توی چشاشون خوند … !
اگه تو بخوای … میتونی بین این دو تا صلح بندازی …
فقط کافیه بخوای ! بخدا که میتونی … .
حالا … چیکار میکنی؟! …
میمونی یا بازم میخوای بری؟! ….

نفس عمیقی کشیدم ، راستش خودمم نمیدونستم کدوم راه درسته و کدوم راه غلط ! …
دودل بودم …!
باید قبول میکردم؟! یا بیخیال همچی میرفتم؟! …
خدایا … کمکم کن ! یه راه حل خوب بنداز جلو پام‌ ! …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ باشه … میمونم !

لبخندی زد و گفت :

_ بهترین تصمیم رو گرفتی ! …

* * * *

زنگ عمارت رو فشار دادم و منتظر ایستادم …
بعد از چند لحظه صدای افشین از توی آیفون به گوشم رسید :

_ خدای من ، درست میبینم … !
سارا؟! خودتی ….؟

نفس عمیقی کشیدم و سری به نشونه ی آره تکون دادم … در رو باز کرد و زودی لب زد :

_ بیا داخل …

هوفی کشیدم ، داخل عمارت شدم و در رو بستم …
آخ … چقدر دلم واسه این حیاط تنگ شده بود ! …
با لبخند داشتم اطرافمو دید میزدم که یکهو در عمارت باز شد و افشین پرید بیرون …
متعجب نگاش میکردم که به سرعت باد به سمتم دوئید …
ساکت و با بهت سرجام ایستادم و بهش زل زدم ، بهم که رسید ، دستاشو باز کرد و زودی منو کشید توی آغوشش …
تند تند نفس میکشید و منو به خودش فشار می داد ! …
دستامو دور کمرش حلقه کردم و بیشتر خودمو توی بغلش جا دادم …
انگار میخواستیم با همدیگه هَل بشیم ! …
قلبش بوم بوم میکوبید به سینش ، باورم نمیشد …
یعنی اینقدر دلتنگم شده تو این یه ماه؟! …
سرشو بالا گرفت و به چشام خیره شد …
زبونی روی لباش کشید و همونطور که نگاش زوم بود روی لبام ، لب زد :

_ کجا بودی سارا؟! …
کجا بودی عزیزم …!

بعد از گفتن این حرفش ؛ اجازه ی زدن هیچ حرفیو بهم نداد و با گذاشتن لباش روی لبام ، مُهر سکوتو زد ! …
اومممم … لباش طعم شکلات میداد ! کاکائو … آره کاکائو بهتره … . طعم کاکائو میداد ، از اون کاکائو هایی که بدجور به دل میشینن ! …
از اونایی که اعتیاد آورن … !
بعد از چند لحظه ، نفس که کم آوردیم …
با نفس نفس از هم جدا شدیم ، با چشمای لبریز از اشکش بهم زل زد …
قلبم از دیدن اشک توی چشماش ، به درد  اومد …
عشق من باید محکم تر از این حرفا باشه … !
دوست نداشتم گریه کردنشو ببینم پس قبل از اینکه گریه کنه ، زودی لب زدم :

+ افشین …
بخدا اگه یه قطره اشک از چشمات بیفته پایین ، من میدونم و تو هاااا …!

نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد …
لبخندی زدم و گفتم :

+ دعوتم نمیکنی بیام تو؟! …

* * * *

عصبی شروع کرد به راه رفتن و گفت :

_ تو ازم چه توقعی داری؟! …
میخوای با ایلیاد متحد بشم …

محکم‌ و جدی سری به نشونه ی آره تکون دادم که با عصبانیت گفت :

_ حتی حرفشم نزن … !

ناراحت از روی مبل پا شدم …
به سمتش حرکت کردم ، روبه روش ایستادم و لب زدم :

+ افشیییین …
توروخدا … یکم در این باره فکر کن !

هوفی کشید و گفت :

+ خب اصلا فرض کن این اتفاق افتاد و منو ایلیاد با هم متحد شدیم … حمله کردیم به گروه خفاشا و در اخر هم پیروز شدیم ، اخرش که چی؟! …
این وسط فقط به سود ایلیاد میشه ! …
به سود ایلیاد میشه که مادرشو به دست میاره … .
من سود که هیچ ، حتی شاید بیشتر افرادم رو از دست دادم ! …

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ افشین خان …
اینقدر تند نرو ! فکر میکنی من خبر ندارم نصف افرادت اسیر اون گروهن؟! …
چرا اتفاقا … من از همچی مطلعم ! …

بهش نزدیک تر شدم و یه جورایی بهش چسبیدم ، دستمو گذاشتم دو طرف سرش و زل زدم توی چشماش و گفتم :

+ این اتحاد اگه صورت بگیره …
به سود هَمَس ! …
این گروه ، خیلی خطرناکن …
حتی پلیس جرعت مقابله باهاشو نداره ! …
اما … تو و ایلیاد ، دو تا دیوونه این …
عین هم اید … !
من مطمعنم اگه با هم صلح کنید ؛ یه گروه پر قدرت ، مثل گروه خفاشا ایجاد می کنین …
حالا نظرت چیه؟! … هوووومممم؟! … .

پوفی کشید …
خیلی کلافه بود ! …
دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام و لب زد :

_ به یکم وقت نیاز دارم …
یکم زمان بهم بده ، بعد بهت میگم نظرمو … .

لبخندی زدم و گفتم :

+ مثلا چقدر زمان؟! …
دو روز خوبه دیگه … نه؟! …

پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و لب زد :

_ معلومه نه …
من حداقل به یه هفته وقت احتیاج دارم ! …

گوشه ی لبامو کمی پایین دادم و گفتم :

+ اوکی ، هرجور تو دوست داری … .

زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ میدونی الان دلم چی میخواد سارا؟! …

چشمامو کمی ریز کردم و گفتم :

+ چی؟! …

دستاشو پایین تر برد و بعد از فشار آرومی که به باسنم وارد کرد ، لب زد :

_ تورو … دلم تورو میخواد ! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
Nafas
2 سال قبل

عالییی خعلیی قشنگ و زیبا دست و پنجولت طلا😉❤😂
میشه یه پارت دیگه هم بزاری لطفااا 🥺🙏🤍

رها
2 سال قبل

پترت بعد کی میزارید ؟

Manya
Manya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

کاش الان بزارییی (ᗒᗩᗕ)

رها
2 سال قبل

پارت 🤦🏼‍♀️

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x