رمان مال من باش پارت 55

4.1
(15)

&& سارا &&

عصبی پشت سرش قدم برداشتم و لب زدم :

+ یعنی چی ایلیاااد؟! … منم میخوام بیام …

در کمد لباسشو باز کرد و همونطور که داشت دنبال یه دست لباس مناسب بین لباساش می گَشت ، گفت :

_ همین که گفتم سارا …
دادگاه امروز رو خودم تنها میرم … .

هوفی کشیدم ، دست به سینه و شاکی لب زدم :

+ اونوَقت میشه بگی چراااا؟! …

یه کت و شلوار خاکستری رنگ بیرون کشید و در کمد رو بست …
لباسارو رو پرت کرد روی تخت و همونطور که دکمه های پیراهن تنشو ، عجله ای باز میکرد گفت :

_ چون که تو اصلا نیازی نیس بیای …
یه بارَم که شده به حرفم گوش بده ، چی میشه مگه؟! …

لباسشو از تنش در آورد و مشغول پوشیدن کُتش شد …
ناراحت لب زدم :

+ اما ایلیاد … من ، من میخوام بیام …
قول میدم یه گوشه بشینم و هیچی نگم ! … .

مکثی کردم … به طرفش حرکت کردم ، روبه روش ایستادم و ادامه دادم :

+ جلسه ی امروز خیلی مهمه … امروز آخرین روز دادگاهه …

لبخند ریز و جذابی به روم پاشید …
بهم نزدیک تر شد و همونطور که با پشت انگشتاش گونمو نوازش میکرد ، گفت :

_ خب منم واسه همین میگم نباید بیای …
اگه تو بیای ، ممکنه اونا ازت به عنوان نقطه ضعف هممون استفاده کنن و رای رو به نفع خودشون تموم کنن …

نگران و با بغض گفتم :

+ ولی ایلیاد …
اگه نتونی حق افشین رو بگیری چی؟! …
اگه اون زنه قسر در بره …
اگه …

پرید توی حرفم و گفت :

_ نگران نباش …
نمیزارم همچین اتفاقایی بیفته …
همه چی رو بسپار به خودم …

* * * *

خودمو پرت کردم روی تخت …
یه ۲۰ دیقه ای میشه که ایلیاد رفته …
ساعت ” ۱۵ : ۶ ” دیقه ی بعد از بود …
اونقدرررر دلشوره داشتم که خدا میدونه ! …
نگرانم که ایلیاد نتونه کاری انجام بده …!
پوفی کشیدم ، خم شدم و هندزفری و گوشیمو از روی میز عسلی کنار تخت برداشتم …
هندزفری رو زدم توی گوشام و به گوشیم وصلش کردم …
روی یکی از آهنگای پاشایی کلیک کردم که بعد از چند لحظه صدای دلنشینش توی گوشم پخش شد … :

” دیدی بی من ، داری میری …
دیدی قولاتو ، شکستی …
دیدی راست گفتم ، عزیزم …
دیدی چشمامو ، نخواستی …
دیدی حتی ، یه دقیقه …
نمی مونی ، دَمِ رفتن …
دیگه خسته ، شدم آخه …
بس که قلبمو ، شکستن …
آه ، دیدی رفتی … ! ”

اشکام همینطور بی اختیار لبریز شده بودن !
انگار این آهنگو مخصوص افشین ساخته بودن …
افشینی که الان بیهوش بود و بی خبر از اتفاقات اطرافش …

” دیدی میگفتم ، یه روز میری …
دیدی ، دوستم نداری …
دیدی میگفتم ، من عاشقم ولی تو کم میاری ! …
دیدی میگفتم یه روز میاد ، میری که بر نگردی …
تو که میخواستی بری ، چرا منو دیوونه کردی؟! …
چرا ، دوستم نداریییی؟! … . ”

( دیدی _ مرتضی پاشایی )

اهنگو قطع کردم …
روی تخت خودمو جلو کشیدم و پاهامو از تخت آویزون کردم …
سرمو با دستام گرفتم و زار زار گریه کردم …
لعنت به من … لعنتتتت به این حواس پرتیام ! …
لعنت به این لجبازیای بچگانم …!
من خیلی … خیلی بیشعور بودم … گاو بودم … نادون بودم که از کنار افشین بودن نهایت لذت رو نبردم …
افشین … اون ، اون واسم مثل یه الماس بود …
الماسی که دارم از دستش میدم …
الماسی که … که من بیشعور با احمق گریام نابودش کردم و شکستمش .‌..
کاش به هوش میومد …
دلم تنگ شده واسه داد زدناش … واشه اخماش …
واسه لبخند های خیلی خاص و ریزی که فقط گاهی اوقات اونم تنها به من میزد ! … .
دلم تنگه واسه … واسه غر غر هاش … واسه نگرانیاش …
کجاس؟! … چرا نمیاد بگه گریه نکن … چرا نمیاد بگه خودم پشتتم … نگران نباش؟! …
شروع کردم به داد کشیدن :

+ کجایی پس لعنتییی؟! …
داری میری!؟ … بی من؟ …
دلت میاد منو تنها رها کنیییی؟! …
اشتباه کردم … گوه خوردم … من بابت همه چی متاسفم ! …
متاسفم اذیتت کردم … تو فقط بیا افشین … برگرد ‌… توروخدا برگرد ! …

صدام در اثر جیغ زدنای مکرر گرفته بود و در نمیومد …
خودمو انداختم روی زمین و گریه کردم …
جیغ کشیدم … از خدا کمک خواستم … اما فکر نکنم به گوشش میرسید ! …

&& ایلیاد &&

اخم غلیظی کردم و جدی لب زدم :

+ همون پسری که داری میگی تیر فقط خورده به کناره ای از قلبش …‌ داره میمیره …

ابرویی بالا انداخت که سرمو چرخوندم سمت قاضی و ادامه دادم :

+ تیر به ناحیه حساسی برخورد کرده …
دکترش گفته میمیره … هیچ شانسی هم واسه زنده موندن نداره ! …
ازشون به زور خواهش و التماس خواستم که سیم ها رو قطع نکنن ازش …
الان فقط به واسطه ی همون سیماس که زندس …
که داره نفس میکشه ولی بازم بیهوشه ! …
و اگه اون سیما رو قطع کنن ، دیگه در جا میمیره ! …
دکترش گفت که اینطوری فقط داریم وقت تلف میکنیم و زجرش میدیم …
گفت هیچ امیدی واسه زنده موندنش نیس ..
ببینید جناب قاضی …

مکثی کردم ، انگشت اشارمو به سمت مادر ایلیاد گرفتم و گفتم :

+ این خانوم با این کارش ، قتلی که افشین انجام داده بود رو جبران کرد …

پوزخندی زدم … سرمو چرخوندم سمتش و با کنایه و تلخی لب زدم :

+ تبریک میگم … خیلی خوب جبران کردی کارشو … .

به قاضی زل زدم و گفتم :

+ حالا که هرکی به هرکی شده …
اگه شما خودتون یک حکمی که دهن من بسته شه واسه این خانوم بنویسید که هیچی ‌… ولی اگه اقدام به انجام کاری نکنید … خودم دشت به کار میشم …

قاضی لب باز کرد تا حرفی بزنه که ولوم صدامو بالا بردم و عصبی تر از قبل ادامه دادم :

+ پسری که الان گوشه ی اون بیمارستانه و همین امروز فرداس که بمیره ، رفیق فاب من بود …
منم مثل اون دیوونم … پس لطفا کاری نکنید که خودم دست به کار شم و همه چی رو تموم کنم … ‌.

خلاصه که تحدید های من کار ساز بود و حکم زندان ۵ ساله رو واسه اون زن نوشتن …
جلوی چشام دستبند به دستاش زدن و بردنش به زندان …
اما آتیش توی وجود من هنوزم شعله ور بود ! …
اینکارا هیچ تاثیری توی زنده موندن افشین نداش …
افشین واسه سارا مثل یه رویا خواهد موند …
یه رویای تلخ … مخلوطی از تلخی و شیرینی … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zeynab
Zeynab
2 سال قبل

چقدر دلم میخواد افشین فراموشی بگیره بعد عشق سارا رو فراموش کنه بره با یکی دیگه ازدواج کنه سارا این حرصی که به افشین داد رو بخوره:/

nafasi
پاسخ به  Zeynab
2 سال قبل

چند سالته ؟ من که حدس میزنم ۹ ساله باشی

nafasi
2 سال قبل

سارا مگ چ حرصی به افشین داده سارا هر کاری که میکرد دست خودش نبود همش تقصیر افشینه بخاطر اون سارا رو طلسم کردن بعدم اخه آدم برای اینکه کسی که عاشقشه دوباره دوسش داشته باشه میره یه آدم بکشه واقعا اینقدر راحت خانم نویسنده شخصیت افشین رو مثل یه ظالم بیان کرده
بنظر من افشین باید عذاب بکشه اون بود که وقتی سارا اومد طرفش اونو ول کرد

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x