رمان مال من باش پارت 37

4.6
(16)

به طرفش حمله ور شدم ، یقشو گرفتم توی دستام و توی صورتش داد زدم :

+ خیلی پستی …
خیلی کثافتی ! … چرا بد قولی کردی؟! …
چرا زدی زیر قولت عوضیییی؟! …

همینطور که سعی داشت یقشو از لای دستام بیرون بکشه ، عصبی گفت :

_ معلوم هست چی داری میگی اصلا؟! …
من چه بد قولی ای کردم که خودم خبر ندارم ! …

به عقب هولش دادم که یه قدم عقب رفت …
داد زدم :

+ مگه قول ندادی به افشین آسیبی نمیزنی؟! …
پس چرا پای قولت نموندی؟! …
هاااااا ! … ؟

چشماشو ریز کرد و مشکوکانه گفت :

_ افشین چه چرتی بهت گفته که اینقدر جوش آوردی؟! …

کنترل اشکامو از دست داده بودم …
من چقدر زود باور و ساده ام اخه ! …
با گریه لب زدم :

+ با اون ضربه ای که تو با شیشه بهش زدی ، خونریزی مغزی کرده !
میخواسته بمیررررره …!

کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت :

+ پس اون موضوعو بهت گفته …

هیچی نگفتم و فقط زار زار گریه کردم …
لعنت به من که با رقیب عشقم همدستی کردم !
کسی که آرزوش مرگه افشینه و من اینو مثل یه دوست ،
میدونستم …!
ساعت ۹ شب بود …
همین الان از پارتی برگشتیم ؛ وقتی متوجه شدم ایلیاد چه بلایی سر افشین آورده ، اونقدر عصبی شدم که خدا میدونه !
خودمو کنترل کردم تا توی پارتی چیزی بهش نگم و تمامه حرفا و داد و بیداد هامو بزارم واسه وقتی که رسیدیم خونه … .
اینقدررررر خودمو نفرین کردم بابت همکاری با ایلیاد …
کسی که دشمنه افشینه !
به سمت مبل ها حرکت کردم و روی یه مبل نشستم …
صدای قدماشو شنیدم که داشت به سمتم میومد ؛ اما قبل از اینکه بهم برسه ، با خشم سرمو بلند کردم و رو بهش داد زدم :

+ تزدیکم نشو کثافتتتت …
نزدیکم نشو آشغاااال … .

اخم غلیظی کرد و با تشر گفت :

_ بفهم چی داری میگی !
این جای دستت درد نکنَته؟! …

پوزخند تلخی زدم و بیحال گفتم :

+ اوه … بله بله قربان !
من باید بابت اینکه قصد داشتید عشقمو به کُشتن بدید ،
بگم دستتون درد نکنه … .

اخم ریزی کردم و ادامه دادم :

+ خیلی چرته واقعا … !

نفس عمیقی کشید و گفت :

_ داری مسخره میکنی؟! …

پوزخند تلخ و صداداری زدم …
هیچی نگفتم … دیگه اصلا حرفی باهاش نداشتم …
یکهو از روی مبل بلند شدم ، با اخم و تعجب بهم زل زده بود …
دستی به شال سرم کشیدم و لب زدم :

+ هرچی بینمون بوده دیگه تمومه …
من نمیخوام این بازیو ادامه بدم !
یه ماه اولش این اتفاق افتاد …
پس دیگه خوشبحال بقیَش !…

به سمت در عمارت حرکت کردم که به سرعت خودشو بهم رسوند و بعد از گرفتن بازوم ، عصبی گفت :

_ الان چه زری زدی؟! …
نمیخوای ادامه بدی ! …
خیلی گوه میخوری … !
تو که اُرزه ی انجام کاریو نداری ، غلط میکنی قرار داد میبندی !

نفس عمیقی کشیدم و به رو به رو زل زدم که ادامه داد :

_ یه معامله انجام دادی ، تا تَهِش وایمیستی !
مُلتَفِت شدی؟! …

با اخم سرمو برگردوندم سمت و لب زدم :

+ تو نمیتونی منو مجبور به انجام کاری کنی !
میفهمی؟! هاااا … !

پوزخندی زد …
دستاشو توی جیبای شلوارش فرو برد و گفت :

_ چرا اتفاقا …
اگه بخوای غلط اضافی ای بکنی و بزنی زیر همچی ، اونوَقت منم مجبور میشم کاری رو که نباید انجام بدم رو … بکنم ! …

با بغض و چشمایی لبریز از اشک گفتم :

+ تمومه تصوراتم نسبت بهِت بهَم ریخت !

نزدیکش شدم ، چند تا مشت به سینش کوبیدم و با گریه ادامه دادم :

+ دیگه داداشم نیستی …
میفهمی؟! … دیگه داداشم نیستیییی !

پرید بین حرفم و داد زد :

_ بدرک … اصلا واسم اهمیت نداره …
همون بهتر که داداشت نباشم ! …

هق هق زدم زیر گریه و همونجا روی زمین ولو شدم …
توی بد منحلابی گیر کرده بودم !
نه راه پس داشتم و نه راه پیش … !
نه میتونستم باهاش راه بیام و به اشتباهاتم ادامه بدم ، چون مطمعنن آخرش افشین رو یا میکُشت یا هم تحویل پلیس میدادش !
و نه هم میتونستم برگردم !
چون … چون اون سرسخت و ظالم تر از این حرفا بود و تا وقتی که اون چیزی که میخواد رو واسش نیارم نمیزاره جایی برم … .
با اخم بهم زل زده بود ولی من ناراحتی رو قشنگ میتونستم توی چشمای براقش ببینم !
سعی داشت اشکاشو پس بزنه … ولی نمیتونست …!
با دیدن این حالتش نور امیدی توی دلم روشن شد … شاید بتونم دلشو آب کنم …
خودمو روی زمین جلو کشیدم و به پاش افتادم ، لب زدم :

+ ایلیاد … اجازه بده من برم …
من واسه اینکارا ساخته نشدم … توروخدا ایلیاد !
بیخیال من شو … .

نفس عمیقی کشید و روی زمین ، روبه روم نشست …
موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت :

_ اخه مگه تو نمیخواستی افشینو برگردونی ایران؟! …
هووووممم؟! …
مگه از اول همین قصد رو نداشتی …

شدت گریم بیشتر شد …
اخه نامرد اگه من باهات همکاری کنم که افشین رو فدا میکنم !
این حرفو توی دلم زدم … واسه اینکه رامش کنم باید با زبون خوش باهاش حرف بزنم !

با گریه لب زدم :

+ ن … نه ، اصلا … اصلا پشیمون شدم !

اخم غلیظی کرد و گفت :

_ من با پشیمون شدن یا نشدنت کاری ندارم !
تو چیزی که میخوامو واسم بیار …
بعد هر گورستونی دوست داری برو … !

گریَم شدید تر شد …
نه … دلش از سنگه !
نمیتونم آبش کنم ! …
چه غلطی کردم … کاش از همون اول پَس میزدمش و باهاش قرار داد نمی بستم که حالا کار به اینجا برسه ! …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

وایی مرسی ۳تا پارت گزاشتی عالی بود لطفا همینجوری پیش برو مرررسی😍😍😍😍😍😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x