رمان مال من باش پارت 42

4.5
(14)

رو به ایلیاد و افشین جدی لب زدم :

+ خیله خب دیگه باید پراکنده شیم …

سرمو چرخوندم سمت ایلیاد و ادامه دادم :

+ ایلیاد ، تو با افرادت …

مکثی کردم و به سمت راه پشتی اشاره کردم و گفتم :

+ از اون راه برین …و فرمانده های ماهرشون رو با تیرک هایی که دارین ، مسموم یا بکُشید ! …

ایلیاد سری به نشونه ی باشه تکون داد …
سرمو به سمت افشین چرخوندم و گفتم :

+ افشین … تو هَم با افرادت همین دور و وَرا پناه بگیرین و منتظر علامت من باشین ! …
اگر بعد از ده دیقه ؛ از من خبری نشد ، به عمارت نفوذ کنید و ببینید چه اتفاقی افتاده …
امکان داره یه مشکلی پیش بیاد و به کمک نیاز پیدا کنم ؛ پس تو بعد از پنج دیقه که ازم خبری نشد ، بیا و یه نگاهی بنداز … .

سری به بالا و پایین تکون داد و با نگرانی گفت :

_ اوکی ! ولی سارا …
به نظرت بهتر نیس من با افرادم برم توی عمارت و تو بمونی؟! …

اخم غلیظی کردم و عصبی لب زدم :

+ معلومه نه ! …
من میخوام خودم اینکار رو انجام بدم ،
شماها هم برید سر وظایفی که بهتون دادم … !

بعد از تموم شدن حرفم ، به سرعت برگشتم و به سمت راه مخفی حرکت کردم …
اون دوتا هم از هم جدا شدن و رفتن سراغ کارایی که بهشون گفته بودم …
صدای پای نگهبانای پشت سرم خییییلی روی مخم بود !…
همونطور که اطرافم رو دید میزدم ، آروم و پچ پچ کنان گفتم :

+ اینقدر پاهاتونو محکم نکوبید روی زمین ! …
آرومتررر … .

* * * *

دستگیره ی روبه روم رو به سختی و با کمک یکی از فرمانده ها ، پایین کشیدم …
و قبل از اینکه در رو کنار بزنم ، خطاب به افرادم گفتم :

+ شماها همینجا بمونید … .

به سرعت در رو کنار زدم …
داخل اتاق شدم و در رو بستم … .
اوه … ! اینجا رو نیگا …
چه اتاق دخملونه و قشنگی ! … .
لبخند پهنی زدم و به سمت عروسکِ خرسیِ زرد رنگی که روی تخت اتاق بود ، پا تند کردم … .
اما وسط راه با چیزی که یادم اومد ، خشکم زد ! … .
ای خدااااا …
من واسه انجام کار مهمتری اومده بودم اینجا …
نه اینکه بیام عروسکا رو نگاه کنم و بغل بگیرم ! … .
حسابی از دست این احساساتِ مزخرفِ دخترونم ، حرصم در اومده بود … !
هوفی کشیدم و دوباره برگشتم سرِجام … .
دست به کمر ، به سراسر اتاق نگاهی انداختم …
من در حال حاضر دنبال برگه ی برنامه ریزی این هفتشون بودم تا ببینم چه روزی خوبه تا بیایم و عمارتشونو نابود کنیم … !
به سمت میز بزرگی که وسط اتاق بود حرکت کردم اما هنوز به میز نرسیده بودم که در اتاق یکهو باز شد و یه دختر داخل اتاق شد …
نفسمو حبس کردم و همینطور بُهت زده بهش خیره شدم ! …
در اتاق رو بست و با ابروهایی بالا رفته بهم خیره شد …
اصلا نه ترسی توی حالت چهرش بود ، نه دلهره و اضطرابی ! …
انگار واسش عادی باشه دیدن من اونم با این سر و وضع ترسناکم … !
آب گلومو به زحمت قورت دادم …
وایی خدا …! این کیه دیگه؟! … .
پووووففففف … .
با استرس به دختر روبه روم خیره شده بودم که دست به سینه و قدم زنان به سمتم اومد و لب زد :

_ تو … کی هستی؟! …

اخم غلیظی کردم ، نباید حرفی میزدم ! نباید متوجه میشد دخترم … !
نگاهی به اطرافم انداختم تا ببینم چطور میتونم از شر این مزاحم خلاص شم ! …
اما تا سرمو برگدوندم سمتی که اون دختره وایستاده بود ، با تفنگ روی پیشونیم مواجه شدم ، اَه … لعنتیییی !
از این حواس پرتیم سو استفاده کرده بود ! … .
اخم غلیظی کرد و گفت :

_ دوباره میپرسم … تو … کی … هستی؟! …

لب باز کردم تا یه چرتی تحویلش بدم که همون موقع بیهوش شد و افتاد روی زمین …
با قدر دانی و تشکر به فرمانده ی روبه روم زل زدم …
پارچه ای که آغشته به داروی بیهوشی بود رو گذاشت توی جیب شلوارش ، سرشو پایین انداخت و گفت :

_ گفته بودین بیرون نیایم ، اما من …
چون حس شیشمم بهم میگفت توی خطر افتادین ،
از دستورتون سرپیچی کردم و بیرون اومدم … .
عذر میخوام رئیس … .

لبخندی زدم و گفتم :

+ نیازی به عذرخواهی نیس …
تو جون منو نجات دادی … !

مکثی کردم و نگران ، نگاهی به اطراف انداختم و ادامه دادم :

+ حالام بریم که ممکنه باز کس دیگه ای بیاد ! .‌..

سری به نشونه ی اطاعت تکون داد و به طرف در راه مخفی حرکت کرد … .

* * * *

_ یکی از فرمانده ها میگفت خودتو انداختی تو خطر ! …
بهت گفته بودم بزار من انجامش بدم … .

از دیشب که از ماموریت برگشتیم ، افشین کارِش شده سرزنش و کَل کَل کردن با من … !
کلافه پوفی کشیدم و گفتم :

+

+ واییییییییییی … بس کن افشین …
خستم کردی ، هِی غُر غُر غُر غُر ! …
اَه … .

پوزخند تلخی زد و گفت :

_ خیییلیی احمقی سارا …
من اینقدر واسه یه خطری که از بیخ گوشت رد شده حرص بخورم ، حالا تو …

مکثی کرد ؛ بغضشو به سختی قورت داد و بعد از چند لحظه سکوت ، ادامه داد :

_ بسه … دیگه هرچی زجر کشیدم بسه ! … از این لحظه به بعد تو دَرَجت نه از من و نه از ایلیاد بالا تر نیس …
از این به بعد ؛ گوش به فرمان من و ایلیادی و توی تصمیم گیری هات ، واسه نظر ماهم ارزش قائل میشی … ملتفتی؟! …

با بُهت لب زدم :

+ چرت نگو افشیییین …
چیزی زدی؟! نه تو بگووو … خدایی چیزی زدی؟! …

سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و گفتم :

+ خیییلی بچه ای واقعا ! خیییلییی … .

پوزخند صداداری زد و با لحن سردی گفت :

_ عع … بچم؟! پس معلومه تازه دارم میشم یکی مثه تووو … .

دستامو مشت کردم و دندونامو عصبی روی هم فشار دادم …
زده بود به سرش ، دیوونه شده بود … شک نداشتم ! … .

قدم زنان بهم نزدیک شد و روبه روم با فاصله ی خیلی کمی ایستاد …
زل زد توی چشام ا یکهو ، به طور غیر منتظره ای سرشو خم کرد و لباشو گذاشت روی لبام ‌…
بُهت زده بهش خیره شدم بودم …
چشماشو بسته بود ، حریصانه و وحشیانه شروع به بوسیدن و مکیدن لبام کرد …
چند بار وسوسه شدم باهاش همکاری کنم ولی عقلم اجازه ی اینکار رو نمی داد ! …
نباید کسی من و اون رو توی یه همچین وضعیتی میدید ، وگرنه تمام اُبُهَتم یکباره فرو می ریخت … !
به سختی ازش جدا شدم و خودمو عقب کشیدم …
با نفس نفس بِهَم خیره شده بودیم که ناخودآگاه دست راستمو بالا بردم و به شدت کوبیدم یه طرف صورتش …
شدت ضربه اونقدر زیاد بود که سرش خم شد به یه سمت و گونش در جا سرخ شد !…
بعد از چند لحظه ، دستشو گذاشت روی گونه ی سرخش و برگشت سمتم …
با بُهت بهم زل زده بود …
عصبی و خشمناک از زیر دندونای چفت شدم ، غریدم :

+ یکبار دیگه نزدیکم شی یا منو ببوسی ، بدتر از اینو سرت در میارم … .

* * * *

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالیه

Mina
2 سال قبل

پارت بعدیو کی میزارین؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x