رمان مال من باش پارت 40

4.2
(33)

بعد از تموم شدن حرفش ، دست راستشو از شلوارم رد کرد و گذاشت روی شورتم …
هم من تحریک شده بودم ، هم اون …
هیچ عجله ای واسه کارش نداشت و با آرامش رفتار میکرد …
بدون هیچ حرکتی ، همینطور ایستاده بودم تا اون کارشو انجام بده …
یکم باسنمو از روی شورت مالوند ولی وقتی دید اینطوری حال نمیده ، شورتم رو با دستش کنار زد و دستشو گذاشت روی باسنم …
دستاش گرم بودن …
دست دیگش رو هم از شلوار و شورتم رد کرد و گذاشت روی باسنم …
نفسای هردومون کشدار و عمیق شده بود …
یکهو شلوارمو تا جای زانو هام پایین کشید و منو برگردوند ، طوری که حالا پشتم بهش بود …
منو به خودش چسبوند و دستشو از جلو از شورتم رد کرد ؛
همین که لمسم کرد ، تنم لرزید و بدنم شل شد …
تا کف دستشو عقب جلو کرد ، دستامو گذاشتم روی شونه هاش و با چشمای بسته نالیدم :

+ آاااه … افشین …

_ جوووون … تو فقط ناله کن !

راستش اولین بار بود داشتم یه همچین حسی رو تجربه میکردم !
من نه اهل خود ارضایی بودم ، نه اهل دوست پسر …
تازه پنج سال پیش هم که گاهی اوقات با افشین تنها میشدم ، فقط در حد لب گیری پیش میرفتیم !
لبامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم :

+ ا ‌… این چه حسیِ دیگه؟! …
چ … چرا من اینطوری شدم … !

خنده ای کوتاه کرد و گفت :

_ قربونت بشم دست نخورده ی من ! …
یه حالی بهت بدم که کِیف کنی …!

آب دهنمو آروم قورت دادم …
انگشت فاکش رو یه کوچولو بهش فشار داد ولی زودی عقب کشید و کنار گوشم لب زد :

_ اووووف … تنگ و دااااغِ …!

کارَم شده بود آه و ناله کردن … اختیارمو به کل از دست داده بودم ! …
همیشه توی فیلما و رمانا میخوندم که میگفتن حس خیلی نابیه ! ولی خداییش اولین باره که دارم تجربش میکنم … .

* * * *

خمیازه ی بلندی کشیدم و لای چشمامو به سختی باز کردم …
به اطرافم نگاهی انداختم …
تازه داشت اتفاقات اخیر یادم میومد ! …
رابطه از پشت با افشین و بعدشم که خوابیدن توی بغلش …
سرمو برگردوندم سمتش و به صورت معصوم و غرق خوابش زل زدم ، ای جااان … نگاه نگاه … چه معصوم و دلبرونه هم خوابیده ! …
نفس عمیقی کشیدم و زودی خزیدم توی بغلش …
سرمو گذاشتم روی بازوش و دستمم انداختم روی سینه ی ورزیدش …
در حال حاضر هر دوتامون لخت بودیم ! …
بیخیال خودمو بهش نزدیکتر کردم و یه پامو انداختم روی پاش …
اوممممم ! … خوابیدن با اون فوق العادست … !
تازه داشت چشمام دوباره گرم میشد که با حس دستش روی موهام به خودم اومدم …
زودی سرمو بلند کردم و بهش زل زدم …
بیدار شده بود ! چطور من متوجه نشدم؟! …
لبخندی به روم پاشید و گفت :

_ درد نداری؟! …

یکم عقبم سوزش داشت ولی اونقدرا زیاد نبود ! …
سری به نشونه ی نه تکون دادم و چیزی نگفتم…

موهامو از روی صورتم کنار زد و انداخت پشت گوشم و در همون حین لب زد :

_ من یخورده زیادی مردونگیم بزرگه …
و تو هم یخورده زیادی تنگ و داغی …
تضاد جالبی شد ! نه؟! …
فکر کردم باید الان درد داشته باشی …
جالبه که سرحالی …!

سرمو دوباره گذاشتم روی شونش و لب زدم :

+ خب … دروغ چرا؟! …
یخورده درد دارم …
ولی لذتش اون موقع بیشتر از درد بود …
حاضر شدم درد رو تحمل کنم ولی به این لذت پایان ندم !…

لبخند جذابی زد …
چشمکی زد و گفت :

_ اره دیگه … هم لذت داره ، هم درد ..‌.
البته این درد فقط واسه شما دختراس … ما پسرا که هیچ مشکلی نداریم !…

یکم چپ چپ نگاش کردم …
در آخر پررویی نثارش کردم و چرخیدم جهت مخالفش …
از پشت بهم چسبید و در گوشم لب زد :

_ الان مثلا قهر کردی؟!

جوابی بهش ندادم که دست راستشو از زیر پتو ، به بالا تنم رسوند و توی مشتش گرفت ، فشاری بهش وارد کرد …
همونطور که داشت بالا تنم رو می مالوند ، گفت :

_ تا حالا با دخترای زیادی بودم ،
ولی تو با همشون فرق داری !…
حسی که چند ساعت پیش از رابطه پشت باهات داشتم ،
می ارزید به حس رابطه با جلویِ صد تا دختر دیگه … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ واقعا که افشین …
من اونوَر از غم دوریت به هیچ پسر دیگه ای فکر نکنم ،
اون وقت تو اینوَر مشغول رابطه با چند تا هرزه بودی؟! …
هع … .

دستشو از بالاتنم ، پایین کشید و گذاشت روی پایین تنم ، آروم شروع کرد به مالوندنش و در همون حین گفت :

_ تند نرو خوشگل خانوم ! …
درسته با دخترای زیادی رابطه داشتم ، ولی …
ولی هیچکدومشون نتونستن جای تورو بگیرن … .

آبم از این مالیده شدن دیگه در اومده بود … .
من چقدر اخه زود جلوش وا میدم ! …
دوتا پامو به هم فشار دادم و به سختی لب زدم :

+ دستتو بردار افشین …

آهی کشید و بعد صدای شل و ولی گفت :

_ میخوام ولی نمیتونم …
دستم تازگیا خیلی ماجراجو شده …
خودتو شل کن تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم !…

هوفی کشیدم و پاهامو شل کردم …
لعنتی خیلی وارد بود توی این کار ! …
بعد از چند دیقه از روی تخت پایین اومد ، متعجب برگشتم سمتش تا ببینم کجا رفت …
به سمت حموم حرکت کرد و داخل شد …
آب رو باز کرد ؛ میخواست وان پر بشه ، بعد از چند لحظه بیرون اومد و بعد از بر داشتن لباس واسه خودش و من ، به سمتم اومد …
متعجب ابرویی بالا انداختم که روبه روم ایستاد و گفت :

_ بلند شو …

چشمامو ریز کردم و لب زدم :

+ چرااا؟! …

_ الان فقط یه حموم میتونه سرحالمون کنه ! …

با بدجنسی گفتم :

+ عع … خب تو اول برو بعد که حموم کردی من میرم …!

چشماشو توی حدقه چرخوند و شاکی گفت :

_ نمیشه که … حموم فقط دو نفری حال میده ! اذیت نکن دیگه سارااا … .

از لحن مظلومش خندم گرفته بود … !
زدم زیر خنده و روی تخت نشستم و گفتم :

+ باشه ، پس اول بچرخ و پشتتو بهم کن … .

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ چرا؟! …

+ حالا تو بچرخ … .

پوفی کشید و چرخید که زودی خودمو از پشتش آویزون کردم و در گوشش لب زدم :

+ حالا برو بریم که حموم در انتظار ماست … .

خنده ی کوتاهی کرد و به طرف حموم راه افتاد …
توی وان پر آب منو گذاشت و در حمومو بست ، خنده ی ریزی کردم و گفتم :

+ تو خر خیلی خوبی میتونی باشی … .

رو به روم توی وان نشست ، چشم غره ای بهم رفت و گفت :

_ عع … یه خری بهت نشون بدم ! …

ابرویی بالا انداختم و همینطور ساکت خیرش شدم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش ، جیغی کشیدم که خنده ی بلندی کرد و توی آغوشش چفتم کرد … .

* * * *

+ ایلیااااد …

عصبی هومی گفت که گفتم :

+ خب نظرتو بگو دیگه …
قبول میکنی با افشین صلح کنی؟! …

پوفی کشید و گفت :

_ آخه نمیشه که سارا … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ ایلیاد .‌.. اگه تو و افشین بخواین میشه ! …
ببین من قصد داشتم برم ایران و بیخیال همچی شم ولی فقط بخاطر نابود کردن اون گروه همینجا موندم … !
توروخدا …
یکم به مامانت فکر کن ! …

روی مبل روبه روم نشست و گفت :

_ آخه سارا ‌…
اون گروه خیلی افراد قوی ای داره ! …
ما ، ما نمیتونیم شکستشون بدیم … !

لبخندی زدم و گفتم :

+ تو منو قبول داری؟! …

آب دهنشو قورت داد و گفت :

_ این چه سواله مزخرفیه ! …

+ جواب منو بده … .

هوفی کشید و گفت :

_ آره ، آره قبولت دارم … خب که چی مثلا؟! …

لبخندم پررنگ تر شد ، لب زدم :

+ من قراره رئیس این گروهی که تو و افشین تشکیل میدین بشم ! …
من به خودم مطمعنم ، ایمان دارم که میتونم نابودشون کنم … !

هوفی کشید و کلافه دستی پشت گردنش کشید …
شروع کرد به شکستن قولنج انگشتاش و بعد گفت :

_ باشه … قبوله ! …

لبخندی زدم …
میدونستم ایلیاد راضی میشه …
بخاطر مامانشم شده مطمعن بودم باهام راه میاد و قبول میکنه …!

+ خوبه …
الان فقط جواب افشین مونده …

اگه اونم اوکی رو بده دیگه باید افراد رو اماده کنیم
و یه نقشه ی درست حسابی بکشیم … .

سری تکون داد و چیزی نگفت …‌ .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA
ALA
2 سال قبل

یعنی عاشقتم تروخدا همینجوری ادامه بده بزار پابان خوش باشه لطفاااا

Mah
Mah
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پارت بعدیو کی میزاری ؟؟
توروخدا زود بزارش

Mah
Mah
2 سال قبل

کو پس نیست ☹ پیداش نمیکنم

Mina
2 سال قبل

پارت بعدیو پیدا نکردم من

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x