نفس عمیقی کشیدم و از پله ها سرازیر شدم ، اومده بودم قسمت تعلیم افراد …
از اول که وارد سالن شدم ؛ هرکی بهم می رسید ،
ادای احترام میکرد … .
پوفی کشیدم و با چشم دنبال هرمان گشتم …
دیدمش که داشت با چند تا پسر حرف می زد ، لبخندی زدم
و به طرفش پا تند کردم …
بهش که رسیدم ، گفتم :
+ میتونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟! …
زودی به سمتم برگشت و متعجب زمزمه کرد :
_ بانوی من … !
* * * *
نفس عمیقی کشید و متفکر لب زد :
_ که اینطور … پس آلیس رو دیدی ! … .
متعجب ابرویی بالا انداختم و لب زدم :
+ اسمش آلیسِ؟! …
سری به نشونه ی آره تکون داد که زودی گفتم :
+ خب اون چیکارس اصلا؟! … کیه اون دختر … !
هوفی کشید و گفت :
_ رئیس گروه خفاشا ، اونه … .
با بهت به هرمان زل زده بودم ، رئیس گروه خفاشا یه دختره؟! …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و لب زدم :
+ گروه به اون بزرگی و قدرتمندی رو … یه دختر اداره میکنه؟! …
مگه میشه؟! … .
سری تکون داد و گفت :
_ مگه اون روز توی فرودگاه فراموش کردی که بهت گفتم اون مرد ۵۰ ساله که میمیره ، جانشینش دخترش میشه ! …
+ عع … راست میگیاااا …
قبلا گفته بودی ولی من به حرفت دقت نکرده بودم … !
مکثی کردم … زبونی روی لبام کشیدم و ادامه دادم :
+ خ … خب حالا یعنی … طرف مقابلم اون دختره؟! …
_ آره …
نزدیکم اومد و کنارم روی مبل نشست ؛ بعد از کمی من من کردن ، گفت :
_ سارا … اون دختر ، خیییلی زیاد زرنگ و قَویه … نباید دست کم بگیریش !
متوجهی؟! …
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم …
حالا که طرف حسابم یه دختره ، مطمعنن راحت تر میتونم شکستش بدم … !
* * * *
_ تو چی ازم میخوای سارا؟! …
توقع داری عاشق خودم بکنمش؟! …
نمیشه که … .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ ایلیاد … تو اگه بخوای میشه ! …
ببین تو فقط کافیه حدود یک یا دو ماه نقش مربی ورزشیش رو بازی کنی … .
در همون حین ، یکم با احساساتش هم ور برو و عاشقش کن ! …
اینطوری راحت تر میتونیم کارمونو انجام بدیم … .
عصبی پوفی کشید …
نگاهشو چرخوند سمت افشینی که بی حوصله روی مبل نشسته بود و با نگاه سردش منو نگاه می کرد ! …
کلافه رو به افشین لب زد :
_ تو نمیخوای چیزی بگی؟! …
افشین هم در جواب شونه ای بالا انداخت ، همونطور که بهم نگاه میکرد گفت :
_ نظری ندارم …
پوزخندی زد و ادامه داد :
_ هرطور بانو دستور میدن ! … .
مگه ما میتونیم از دستورشون سرپیچی کنیم؟! … .
هوفی کشیدم و سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم …
مشخص بود بابت دعوای صبحمون خیلی ازم دلخوره …
اما واسه ی من اصلا اهمیت نداشت ! …
راستش این چند وقت حضورش توی زندگیم خیلی کمرنگ شده …
دیگه واسم مهم نیس …
هیچیش مهم نیییس ! … .
ایلیاد چشماشو ریز کرد و چند بار نگاهشو بین منو اون رد و بدل کرد و در آخر ، دست به سینه و شاکی لب زد :
_ دعوا کردین؟! …
جواب افشین فقط یه پوزخند تلخ بود …
اما من … هیچی نداشتم بگم ، اگه موضوع صبحو واسه ایلیاد میگفتم حسابی ازم ناراحت میشد ! …
هم بابت اینکه میخواستم خودمو به کُشتن بدم و همم بابت اینکه سر موضوع های بچگونه ، سر به سر افشین میزارم ! …
اگه ببینین اینقدر این دوتا با هم شیش شدن ! …
عینهو دو تا داداش …!
هم ایلیاد افشین رو دوست داره و هم افشین اونو ! …
هر دوتاشون بهِم زل زده بودن !…
افشین با نگاه دلخور و غمگینش و ایلیاد با نگاه سوالیش …
سرمو پایین انداختم … طاقت این نگاهارو روی خودم نداشتم …
چند تا سرفه واسه صاف کردن صدام کردم و رو به ایلیاد لب زدم :
+ بیخیال … مهم نیس ، الان مهم فقط …
فقط نابود کردن اون گروهه ! …
از روی مبل بلند شدم و به سمت ایلیاد حرکت کردم …
کنارش ایستادم ، دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم :
+ ایلیاد … توروخدا قبول کن ! …
من الان امیدم فقط به توئه … !
پوفی کشید و با کمی مکث گفت :
_ خب … خب اصلا چرا افشین اینکار رو نکنه؟! …
افشین که تیپش و صدا و همچیش بیشتر از من دخترکشه ! …
هووووممم؟! …
اب دهنمو قورت دادم …
لب باز کردم که مخالفت کنم اما باز سکوت کردم …
برام فرقی نداشت …
چه ایلیاد اینکار رو بکنه و چه افشین ! …
من که دیگه افشین واسم اهمیتی نداره ، همیشه هم که باهاش جر و بحث دارم ! پس چه بهتر که اون اینکار رو انجام بده تا کمتر با هم چشم تو چشم شیم …!
کف دستامو محکم بهم کوبیدم که دوتاییشون متعجب بهم زل زدن …
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
+ اره … اگه افشین بره که عالی تر میشه ! …
دوتاییشون با بهت بهم خیره شده بودن و پلک نمیزدن …
بعد از چند لحظه ایلیاد با حیرت گفت :
_ خدای من ! … سارا من یه چرتی گفتم تو دیگه باورت شد؟! …
واقعا تو خودتی؟! … همون سارایی که … که واسه افشین پر پر میزد؟! …
خیلی … خیلی تغییر کردی ! …
سرمو چرخوندم سمت افشین تا ببینم اون در چه حالته …!
با یه پوزخند تلخ بهم زل زده بود و چشم ازم بر نمیداشت …
بعد از چند لحظه ، از روی مبل بلند شد و رو به ایلیاد لب زد :
_ حتما یه کِیس بهتر از من پیدا کرده …
وگرنه من دلیل دیگه ای بابت این کارای بچگونش نمیبینم ! …
زبونی روی لباش کشید و نگاهشو روی من ثابت کرد و گفت :
_ اگه بهت گیر میدادم ، فقط واسه این بود که خیلی دوستت داشتم ! …
حالا که این حس شده یه طرفه ، پس بهتره کلا همچین حسی نباشه … !
میخواستمت ! خیییلی هم میخواستمت …
اما این خواستن تا همینجا کافیه …
خواستنی که بخواد باعث زجر کشیدنم بشه ، همون بهتر که اصلا وجود نداشته باشه ! …
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد …
بابت حرفاش اصلا ناراحت نشده بودم …
واسم اهمیت نداشت … دیگه اصلا واسم اهمیت نداشت ! …
به ایلیاد خیره شدم که با سرزنش لب زد :
_ چیکار کردی سارا؟! … چیکار کردی … !
بعد از زدن این حرفش ، به سرعت از اتاق بیرون زد و احتمالا دنبال افشین رفت … .
آهی کشیدم … هچکس درکم نمی کرد ! هیچکس … .
عالی
لطفا بعدی رو بازر عااالیه مرسی