رمان اردیبهشت پارت ۱۳3 سال پیش۱ دیدگاه لبخند لطیفی نشست روی لب های آرام : – مرسی ! – من جلوی در محل کارتم . می تونی نیم ساعت زودتر جمع و…
رمان تورا دربازوان خویش خواهم دید-پارت۲۳3 سال پیش۲ دیدگاه پس چرا بابا میگفت با راستین حرف نزن؟ چرا عمه میگفت راستین نحس است؟ منکه تا خرخره مدیونش شده بودم و نمیدانستم چهطور برایش جبران کنم… _دستت…
رمان سرمست پارت ۵۱3 سال پیشبدون دیدگاه تند تند سرفه کردم و دستم و به دستهی مبل گرفتم. چشمهام دو دو میزدن. چنگی به قلبم زدم و بلند شدم. با قدمهای نامیزون و چشمهای…
رمان دروغ محض پارت 213 سال پیشبدون دیدگاهرو به روی آیینه وایسادم و همونطور که کرِم به دست و صورتم می مالیدم ، شروع کردم به زمزمه ی آهنگی که این روزا شده بود موودم!.. + عآاا..…
رمان اردیبهشت پارت ۱۲3 سال پیشبدون دیدگاه ملی خانم صداش رو که شنید ، از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت : – اومدی قربونت برم ؟ … بدو … بدو برو دوش بگیر…
رمان دروغ محض پارت 203 سال پیشبدون دیدگاهناخودآگاه هینی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم ، بهت زده بهش خیره شده بودم که پوزخند تلخی زد و غمگین لب تر کرد : _ چیه؟.. چرا اینقدر تعجب…
رمان دروغ محض پارت 193 سال پیشبدون دیدگاهنفسمو آه مانند بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم ، غمگین لب زدم : + حق با توعه جورج.. میدونم الان توو ذهنت منو یه آدم خیانتکارِ بی معرفت…
رمان لیلیان پارت ۲3 سال پیش۹ دیدگاه میگویند فاصلهی بین مرگ و زندگی، به باریکی یه تار موست. همان لحظهی احتضار که روح از تنگنای تن و دنیا رها میشود و به وسعت ابدیت…
رمان رخنه پارت ۵۴3 سال پیشبدون دیدگاه – واسه چی با غذات بازی میکنی؟ بخور دیگه مگه هوس نکرده بودی؟ بشقابم رو عقب دادم. – نمیخوامش دیگه! میلم از بین رفت … آخرین…
رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۱3 سال پیش۴ دیدگاهبسم الله الرحمن الرحیم نویسنده : سیده ستاره قاسمی رمان دیوونه های با نمک پارت ۱۱ ماهان(رفیق آرتین) داخل خونه نشسته بودم سرم داخل موبایل بود که صدای اف…
رمان اردیبهشت پارت ۱۱3 سال پیش۴ دیدگاه یکی دیگه از هنرپیشه ها پرسید : – میشه عکس بگیریم با هم ؟ – بله ، حتماً ! – می ذارمش اینستاگرام ! عب نداره ؟…
رمان سرمست پارت ۵۰3 سال پیشبدون دیدگاه لبام رو بهم فشردم. – فهمید که من حاملم. توقع داشتم متعجب بشه اما در کمال آرامش و بی تفاوتی گفت: – خب؟ ابروهام بالا پریدن.…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم.پارت ۲۲3 سال پیشبدون دیدگاه پس چرا بابا میگفت با راستین حرف نزن؟ چرا عمه میگفت راستین نحس است؟ منکه تا خرخره مدیونش شده بودم و نمیدانستم چهطور برایش جبران کنم… _دستت…
رمان مادمازل پارت ۳۴3 سال پیش۳ دیدگاه سرش رو خم کرد و با بستن چشمهاش خشونت وار و پر حرص مشغول مکیدن لبهام شد و اما تا اومدم به خودم بیام و از این اتفاق…
رمان دروغ محض پارت 183 سال پیشبدون دیدگاهدوییدم طرف کوچه پشتی عمارت که همون لحظه یه مرد غول پیکر ، جلوم ظاهر شد.. هینی کشیدم از وجود یهویی این مرد ؛ کت و شلواری که تنش بود…