رمان اردیبهشت پارت ۱۳

4.3
(21)

 

 

 

لبخند لطیفی نشست روی لب های آرام :

 

– مرسی !

 

– من جلوی در محل کارتم . می تونی نیم ساعت زودتر جمع و جور کنی و بیای ؟

 

– نمی دونم ! … آخه …

 

سکوت کرد … نمی دونست باید چی بگه . بعد تصمیمش رو گرفت و گفت :

 

– ببینم چی می شه !

 

تماس رو تموم کرد و مردد از روی صندلیش بلند شد .

 

ارمغان توی اتاقش بود … اون هم اون روزا ماجرای نامزدی و ازدواجش خیلی جدی شده و همیشه درگیر بود .

 

آرام دستی به لبه ی مقنعه اش کشید و بعد در زد . صدای “بفرمایید” ارمغان رو شنید و درو باز کرد .

 

– ارمغان جون ؟

 

ارمغان از بالای عینک مطالعه اش نگاهی به آرام انداخت و بعد صاف نشست .

 

– جانم ؟

 

– می شه من زودتر برم خونه ؟

 

ارمغان لبخند پر شیطنتی زد ، عینکش رو از چشم برداشت و گفت :

 

– کجا بری ؟ امروز خیلی مشکوک می زنی ها !

 

آرام با خجالت خندید و سرش رو پایین انداخت . ارمغان آب دهانش رو قورت داد … یک کمی مردد بود ، ولی بلاخره پرسید :

 

– چه خبر از اون نامزدت ؟

 

– نامزدم ؟!

 

آرام هراسون نگاهش کرد … ارمغان از کجا می دونست نامزدیش با مجید رسمی شده ؟ نکنه روی پیشونیش حک شده بود ؟!

 

– آره دیگه ! … همون آقایی که اومده بود خواستگاریت !

 

آرام موند باید چی بگه :

 

– خب … هیچی هنوز !

 

بعد بحث رو جمع و جور کرد و دوباره پرسید :

 

– حالا برم یا نه ؟

 

ارمغان لبخند تند و سریعی بهلب نشوند :

 

– آره آره … حتماً ! … فقط …

 

در کشوی میزش رو باز کرد و کارت سفید و باریکی بیرون آورد و به سمت آرام گرفت :

 

– اینم خدمت شما !

 

آرام پرسید :

 

– این چیه ؟

 

جلو رفت و کارت رو از ارمغان گرفت و بازش کرد . کارت دعوت بود … نامزدی ارمغان و افشار ، برای پنجشنبه ی آینده . اسم آرام با خط خوشی پشت کارت نوشته شده بود . آرام لبخند زد :

 

– مبارکه !

 

– دلم میخواد حتماً بیای !

 

– حتماً !

با ارمغان خداحافظی کرد و از اتاقش خارج شد . کارت رو توی کیفش انداخت ، کیفش رو برداشت و بعد از دفتر خارج شد .

 

 

موبایلش باز هم شروع کرد به زنگ خوردن … مجید بود . آرام تماس رو برقرار کرد و بی مقدمه گفت :

 

– دارم میام !

 

دکمه ی آسانسور رو فشرد . مجید گفت :

 

– من که زیر پام علف سبز شد !

 

– حالا قراره کجا بریم ؟

 

– تو دلت کجا رو میخواد ؟!

 

– خونه رو ! … خیلی خسته ام !

 

– منو ببینی خستگیت در میره دیگه !

 

آرام خندید … مجید ادامه داد :

 

– می خوام برای فردا شب کت و شلوار بگیرم . اول خواستم با حاج خانم برم … بعد فکر کردم سلیقه ی تو باشه ، بهتره !

 

قند توی دلِ آرام آب شد . لبخند از ته دلی زد . درب های آسانسور باز شدن … آرام تند گفت :

 

– الان میام !

 

تماسش رو تموم کرد . رفت توی آسانسور و دکمه ی همکف رو فشرد .

 

نگاه کرد به تصویر خودش توی آینه ی تمیز … چقدر زیبا بود ! برق اشتیاق توی چشم های درشتش ، اونو زیبا کرده بود .

 

فوری توی جیب کیفش رو گشت و رژ مایعِ سرخش که بوی توت فرنگی می داد رو بیرون آورد .

 

عاشق این رژش بود … قبلاً بارها امتحانش رو پس داده بود ! در بدترین شرایط هم حداقل تا سی درصد خوشگل ترش می کرد !

 

با دقت خیره شد به تصویر خودش و برس رژ رو روی لب هاش کشید … . بعد درهای آسانسور دوباره باز شد … .

 

نگاه آرام بالا کشیده شد و از توی آینه … خیره موند توی چشم های خاکستری و آشنایی … .

 

 

برای لحظاتی روح از تنش پر کشید و رفت … نفسش بند اومد . فراز حاتمی … فراز حاتمی اونجا بود ! مقابلِ در آسانسور ، با دسته گلی توی دستش … خیره به آرام !

 

انگار او هم انتظار دیدن آرام رو اینطوری … توی آسانسور و رژ لب به دست … نداشت . چون کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید .

 

آرام چرخید به طرفش و مقابلش ایستاد … نمی تونست چیزی بگه .حس تلخی راه گلوش و سد کرده بود .

 

در آسانسور میخواست بسته بشه ، ولی فراز با دستش اونو به عقب روند .

 

بعد خدا به آرام قدرتی داد تا نفس عمیقی کشید … درب رژ لبش رو بست و بعد به آرامی از کنار فراز رد شد و عبور کرد .

 

دست هاش رو ارتعاش خفیفی گرفته بود . نمی دونست فراز سوار آسانسور شده و رفته یا هنوز هم اونجاست … ولی بر نمی گشت … نگاهش نمی کرد !

 

از درهای اتوماتیک لابی که گذشت … مجید رو دید .

 

یک نفس عمیق … و یک لبخندِ از ته دل ! درست مثل عبور از جهنم به سمت بهشت بود !

 

مجید به طرفش اومد و مقابلش ایستاد … توی دستش یک شاخه گل رز داشت .

 

– تقدیم به بانوی قشنگ خودم !

 

آرام گل رو ازش گرفت .

 

– ممنونم ! ممنونم ! ممنونم !

 

این چه حس داغ و پر شکوهی بود که هر بار قلبش رو پر می کرد ؟ … هر بار که مجید رو می دید … هر بار که حضورش رو توی زندگیش حس می کرد .

 

– فراز حاتمی بود الان رفت توی ساختمان ؟!

 

آرام جا خورد … .

 

– نه !

 

– چرا … دیدمش ! خودش بود !

 

خندید و ادامه داد :

 

– می خواستم برم ازش امضا بگیرم !

 

لبخند روی لب های آرام کاملاً محو شده … لاله ی گوش هاش زیر مقنعه داغ شده بود . ساقه ی باریک گل رو محکم بین انگشتاش فشرد و پرسید :

 

– گرفتی ؟!

 

مجید خم شد توی صورتش و با شیطنت گفت :

 

– نه ! فعلاً امضای تو رو پای عقد نامه میخوام ! … می دی بهم ؟

 

آرام لبخندی زد … کمی گیج و کمی معذب .

 

– می شه بریم ؟

 

– آره … بفرمایید ! ماشینم سر چهارراه پارکه !

***

 

بلاخره پنجشنبه ی موعود رسیده بود … قرار بود آرام به مراسم نامزدی ارمغان بره .

 

یه جورایی حس خوبی از رفتن به این نامزدی نداشت .

 

بعد از روزی که فراز حاتمی رو توی مجتمع محل کارش دید … دیگه حتی نسبت به ارمغان و شغلش هم حس خوبی نداشت . میخواست استعفا بده و بره دنبال یک کار دیگه … ولی چه کاری ؟

 

الان اونقدر درگیر فکر مجید و نامزدیش بود که نمی تونست بیکاری رو هم تحمل کنه . پس دندون سر جیگر گذاشته بود … تا ببینه در آینده چی پیش میاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

ایول خیلی عالی بود،رکامتو از پارت یکم دنبال کردم محشره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x