لبخند لطیفی نشست روی لب های آرام :
– مرسی !
– من جلوی در محل کارتم . می تونی نیم ساعت زودتر جمع و جور کنی و بیای ؟
– نمی دونم ! … آخه …
سکوت کرد … نمی دونست باید چی بگه . بعد تصمیمش رو گرفت و گفت :
– ببینم چی می شه !
تماس رو تموم کرد و مردد از روی صندلیش بلند شد .
ارمغان توی اتاقش بود … اون هم اون روزا ماجرای نامزدی و ازدواجش خیلی جدی شده و همیشه درگیر بود .
آرام دستی به لبه ی مقنعه اش کشید و بعد در زد . صدای “بفرمایید” ارمغان رو شنید و درو باز کرد .
– ارمغان جون ؟
ارمغان از بالای عینک مطالعه اش نگاهی به آرام انداخت و بعد صاف نشست .
– جانم ؟
– می شه من زودتر برم خونه ؟
ارمغان لبخند پر شیطنتی زد ، عینکش رو از چشم برداشت و گفت :
– کجا بری ؟ امروز خیلی مشکوک می زنی ها !
آرام با خجالت خندید و سرش رو پایین انداخت . ارمغان آب دهانش رو قورت داد … یک کمی مردد بود ، ولی بلاخره پرسید :
– چه خبر از اون نامزدت ؟
– نامزدم ؟!
آرام هراسون نگاهش کرد … ارمغان از کجا می دونست نامزدیش با مجید رسمی شده ؟ نکنه روی پیشونیش حک شده بود ؟!
– آره دیگه ! … همون آقایی که اومده بود خواستگاریت !
آرام موند باید چی بگه :
– خب … هیچی هنوز !
بعد بحث رو جمع و جور کرد و دوباره پرسید :
– حالا برم یا نه ؟
ارمغان لبخند تند و سریعی بهلب نشوند :
– آره آره … حتماً ! … فقط …
در کشوی میزش رو باز کرد و کارت سفید و باریکی بیرون آورد و به سمت آرام گرفت :
– اینم خدمت شما !
آرام پرسید :
– این چیه ؟
جلو رفت و کارت رو از ارمغان گرفت و بازش کرد . کارت دعوت بود … نامزدی ارمغان و افشار ، برای پنجشنبه ی آینده . اسم آرام با خط خوشی پشت کارت نوشته شده بود . آرام لبخند زد :
– مبارکه !
– دلم میخواد حتماً بیای !
– حتماً !
با ارمغان خداحافظی کرد و از اتاقش خارج شد . کارت رو توی کیفش انداخت ، کیفش رو برداشت و بعد از دفتر خارج شد .
موبایلش باز هم شروع کرد به زنگ خوردن … مجید بود . آرام تماس رو برقرار کرد و بی مقدمه گفت :
– دارم میام !
دکمه ی آسانسور رو فشرد . مجید گفت :
– من که زیر پام علف سبز شد !
– حالا قراره کجا بریم ؟
– تو دلت کجا رو میخواد ؟!
– خونه رو ! … خیلی خسته ام !
– منو ببینی خستگیت در میره دیگه !
آرام خندید … مجید ادامه داد :
– می خوام برای فردا شب کت و شلوار بگیرم . اول خواستم با حاج خانم برم … بعد فکر کردم سلیقه ی تو باشه ، بهتره !
قند توی دلِ آرام آب شد . لبخند از ته دلی زد . درب های آسانسور باز شدن … آرام تند گفت :
– الان میام !
تماسش رو تموم کرد . رفت توی آسانسور و دکمه ی همکف رو فشرد .
نگاه کرد به تصویر خودش توی آینه ی تمیز … چقدر زیبا بود ! برق اشتیاق توی چشم های درشتش ، اونو زیبا کرده بود .
فوری توی جیب کیفش رو گشت و رژ مایعِ سرخش که بوی توت فرنگی می داد رو بیرون آورد .
عاشق این رژش بود … قبلاً بارها امتحانش رو پس داده بود ! در بدترین شرایط هم حداقل تا سی درصد خوشگل ترش می کرد !
با دقت خیره شد به تصویر خودش و برس رژ رو روی لب هاش کشید … . بعد درهای آسانسور دوباره باز شد … .
نگاه آرام بالا کشیده شد و از توی آینه … خیره موند توی چشم های خاکستری و آشنایی … .
برای لحظاتی روح از تنش پر کشید و رفت … نفسش بند اومد . فراز حاتمی … فراز حاتمی اونجا بود ! مقابلِ در آسانسور ، با دسته گلی توی دستش … خیره به آرام !
انگار او هم انتظار دیدن آرام رو اینطوری … توی آسانسور و رژ لب به دست … نداشت . چون کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید .
آرام چرخید به طرفش و مقابلش ایستاد … نمی تونست چیزی بگه .حس تلخی راه گلوش و سد کرده بود .
در آسانسور میخواست بسته بشه ، ولی فراز با دستش اونو به عقب روند .
بعد خدا به آرام قدرتی داد تا نفس عمیقی کشید … درب رژ لبش رو بست و بعد به آرامی از کنار فراز رد شد و عبور کرد .
دست هاش رو ارتعاش خفیفی گرفته بود . نمی دونست فراز سوار آسانسور شده و رفته یا هنوز هم اونجاست … ولی بر نمی گشت … نگاهش نمی کرد !
از درهای اتوماتیک لابی که گذشت … مجید رو دید .
یک نفس عمیق … و یک لبخندِ از ته دل ! درست مثل عبور از جهنم به سمت بهشت بود !
مجید به طرفش اومد و مقابلش ایستاد … توی دستش یک شاخه گل رز داشت .
– تقدیم به بانوی قشنگ خودم !
آرام گل رو ازش گرفت .
– ممنونم ! ممنونم ! ممنونم !
این چه حس داغ و پر شکوهی بود که هر بار قلبش رو پر می کرد ؟ … هر بار که مجید رو می دید … هر بار که حضورش رو توی زندگیش حس می کرد .
– فراز حاتمی بود الان رفت توی ساختمان ؟!
آرام جا خورد … .
– نه !
– چرا … دیدمش ! خودش بود !
خندید و ادامه داد :
– می خواستم برم ازش امضا بگیرم !
لبخند روی لب های آرام کاملاً محو شده … لاله ی گوش هاش زیر مقنعه داغ شده بود . ساقه ی باریک گل رو محکم بین انگشتاش فشرد و پرسید :
– گرفتی ؟!
مجید خم شد توی صورتش و با شیطنت گفت :
– نه ! فعلاً امضای تو رو پای عقد نامه میخوام ! … می دی بهم ؟
آرام لبخندی زد … کمی گیج و کمی معذب .
– می شه بریم ؟
– آره … بفرمایید ! ماشینم سر چهارراه پارکه !
***
بلاخره پنجشنبه ی موعود رسیده بود … قرار بود آرام به مراسم نامزدی ارمغان بره .
یه جورایی حس خوبی از رفتن به این نامزدی نداشت .
بعد از روزی که فراز حاتمی رو توی مجتمع محل کارش دید … دیگه حتی نسبت به ارمغان و شغلش هم حس خوبی نداشت . میخواست استعفا بده و بره دنبال یک کار دیگه … ولی چه کاری ؟
الان اونقدر درگیر فکر مجید و نامزدیش بود که نمی تونست بیکاری رو هم تحمل کنه . پس دندون سر جیگر گذاشته بود … تا ببینه در آینده چی پیش میاد .
ایول خیلی عالی بود،رکامتو از پارت یکم دنبال کردم محشره