رمان دروغ محض پارت 21

4.7
(7)

رو به روی آیینه وایسادم و همونطور که کرِم به دست و صورتم می مالیدم ، شروع کردم به زمزمه ی آهنگی که این روزا شده بود موودم!..

+ عآاا..
پُره غم ؛ پُره داستانِ بد ، پُره دلهوره …
پُره عَ بی کِسی شبآم!..
قشنگ نبود ، هیچ حسی برآم !.
وَلی کاری کردی من؛عَ بی کِسی در آم … .

پُره فحش ؛ پُره قرص ، پُره درد …
پُره حرص ؛ خوده فِس ، خوده وِل..
دوره گرد ! …
مَن پُره عَ نفرت بودم تا..
چِشات قلبمو عَ دَم دوره کرد !.

عآاا..
یِح کار کردی باشه چشّآم ، زندگی باشه به کآم …
یِح کار کردی ، فقد قفل کارات باشم!..
یِح کار کردی؛عَ اون عاشق چِتام !.
اشک میریختی با گریه هام؛عکس..
میندازی با هدیه هام ! … .
یِح کار کردی من ، بزنم هرکی دنباله چشاته بگآم..:)))

تا چشمم به ساعت افتاد ، هینی کشیدم و سریع سریع خودم آماده کردم..ساعت ۸ باید اونجا می بودم و الانم ده دیقه به هشته!..
آژانسو ع قبل گرفته بودم و بیچاره خیلی وقت بود پایین معطلم بود !.
عجله عجله ای لباسامو پوشیدم و با برداشتن کیفم ، از خونه زدم بیرون..
کفشامو به پام کشیدم و توو فاصله ی حیاط تا در خروجیِ خونه ، پام کردمشون..
با دیدن آژانس ، زودی در عقب رو وا کردم و پریدم توو ماشین..
با نفس نفس خطاب به راننده ، لب زدم :

+ شرمنده ، دیر کردم!..

راننده ” خواهش میکنم ” ای زمزمه کرد و گفت :

_ کجا میخوای بری؟..

آدرس عمارت امیرعلی ؛ که واسم ارسال کرده بود رو بش دادم که با تکون دادن سر ، شروع به رانندگی کرد..
طولی نکشید که خودمو جلوی در خونش دیدم ، پول آژانسی رو دادم و فرستادمش بره..
برگشتم طرف در و با کمی مکث ، زنگ خونشو فشردم..

_ چه عجب ، بالاخره تشریف آوردی!..

لبخند ریزی زدم که دکمه ی در باز کن رو فشار داد و با باز شدن در ، گفت :

_ بیا توو..

سری تکون دادم و داخل خونه شدم ، در رو بستم و نگاهمو توو سراسر حیاط چرخوندم..
حیاط خیلی خیلی خیلی بزرگی داشت ! … .
از اون حیاطا که آدم هرچقدر دیدش بزنه ، ازش سیر نمیشه..
ناخودآگاه چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، بوی گلای یاس کل حیاطو فرا گرفته بود!..
بالاخره دل از دید زدن حیاط برداشتم و حرکت کردم طرف در خونه..
در رو کنار زدم و داخل شدم ؛ با ندیدن کسی توو خونه ، قدم زنان به سمت یکی از کاناپه ها حرکت کردم..
کیفمو گذاشتم رو مبل و همونطور که کتم رو در میاوردم ، بلند گفتم :

+ صاب خونه؟..
کجایی؟! …

صدای گیرا و جذابش ، از پشت سر به گوشم رسید :

_ اینجآم!..

برگشتم عقب که دیدمش ، ابرویی بالا انداختم و دست به سینه لب زدم :

+ کجا بودی؟..

سینی توو دستشو بالا گرفت و با نشون دادنش ، لب زد :

_ داشتم نوشیدنی میریختم..

لبخند محوی زدم که به سمتم پا تند کرد و با دور زدن مبل ، سینی رو گذاشت رو میز عسلی …
اشاره ای به مبل عقبم کرد و گفت :

_ بشین..

نشستم که اونم نشست ، کف دستاشو آروم بهَم مالید و گفت :

_ خب ، خوش اومدی!..

+ مرسی … .

_ چرا اینقدر دیر کردی؟! …

خنده ی کوتاهی کردم و با کمی مکث ، لب زدم :

+ دیگه تا اومدم وسایلامو بردارم و آماده شم..
دیر شد!..

آروم سری به نشونه ی فهمیدن حرفم تکون داد و حرفی نزد..
استرس بهم دست داده بود ، با وجود اینکه خودمو برای تمومه این لحظه ها آماده کرده بودم ولی..
ولی بازم ترس و نگرانی بهم غلبه کرده بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x