رمان لیلیان پارت ۲

4.8
(27)

 

 

 

می‌گویند فاصله‌ی بین مرگ و زندگی، به باریکی یه تار موست.

همان لحظه‌ی احتضار که روح از تنگنای تن و دنیا رها می‌شود و به وسعت ابدیت می‌رود.

می‌گویند حین همین چندلحظه خاطرات یک عمر برای انسان مرور می‌شود.

کنجکاوم، کنجکاوم بدانم امیررضا آن چندثانیه را چه‌طور سپری کرد؟

 

صدای خنده‌هایش هنوز در گوشم زنگ می‌خورد، حرف می‌زدم و قهقهه می‌زدم اما کم‌تر از نود ثانیه‌ی بعد، چشم‌هایش بسته بود، بسته‌ی بسته، طوری که انگار هیچ‌وقت بیدار نبوده.

 

با صدای راننده‌ی اسنپ سر از شیشه جدا می‌کنم.

 

– همین‌جاست دیگه خانوم؟

 

با نگاه کنجکاوش دستم سمت صورتم می‌رود.

چشم و گونه‌هایم خیس است.

بدون این‌که بدانم، به رسم این چندماه اشک ریخته‌ام.

جلوی در خانه‌ی حاج سید میرحسن پیاده می‌شوم.

بنرهای تسلیت فوت نرگس هنوز روی داربست و دیوار خانه است.

بغضم را به سختی فرو می‌دهم و سر بالا می‌گیرم، خیره‌ی پنجره‌ی طبقه‌ی سوم می‌شوم و این‌بار لبخندی تلخ می‌زنم.

لبخندی که درد دارد، جگرم آتش می‌گیرد.

برای امیررضا، برای خودم، برای نرگس و نوزاد زودرسش و حتی برای آن مرد غریبه و پر از خشم و غضب‌.

 

نگاهی به اطراف می‌اندازم، کوچه شلوغ نیست، بطری آب معدنی کوچک را از کیفم خارج می‌کنم و کمی چشم‌هایم را می‌شویم و بعد زنگ در را فشار می‌دهم‌.

 

 

صدای حاج خانم، مثل همیشه پر از مهر است و چندماهی‌ست که این مهر، توام با غمی وصف‌ناپذیر شده.

 

– سلام مادر، خوش اومدی.

 

در را باز می‌کند و داخل می‌شوم.

نه فقط جای جای این خانه، که تک تک کوچه‌های شهر هم می‌توانند اشکم را در بیاورند.

هرجا می‌روم ردی از امیررضا می‌بینم.

به هر کس نگاه می‌کنم، چیزی من را یادش می‌اندازد.

گاهی یک تُن صدا، گاهی طرز قدم برداشتن یک شخص، گاهی بوی عطر تقریباً مشابهی من را دیوانه می‌کند.

البته که این روزها دیوانه هستم، گاهی دیوانه‌تر می‌شوم.

خیره‌ی آسمانم تا ذره‌ای ابری شود و من خودم را لابه‌لای بغض‌هایم خفه کنم.

نگاهم به برگ درخت‌هاست تا یکی‌ از آن‌ها از شاخه جدا شود و برای مرگش غم روی غم بگذارم، به قول لُهراسب زیادی دنبال بهانه می‌گردم.

اما محکم می‌ایستم و از پله‌ها بالا می‌روم.

در این خانه زنی زندگی می‌کند که حقیقتاً شرم می‌کنم ناراحت‌تر از او باشم.

پسر و عروسش را از دست داده و موهای جوگندمی‌اش طی چهار ماه و چند روز یک دست سفید شده اما حفظ ظاهر می‌کند.

پیش از این‌که دست روی زنگ در آپارتمان بگذارم در باز می‌شود و قامت چهارشانه‌ی او پیش چشم‌هایم می‌آید.

عجیب نیست که مقابلش کمی هول و خجالت‌زده می‌شوم؟!

قدمی عقب می‌گذارم و آهسته لب می‌زنم:

 

– سلام آقاسید.

 

بدون این‌که سر بالا بگیرد کت مشکی‌ای که روی دستش انداخته را می‌پوشد و جوابم را می‌دهد:

 

– سلام خوش اومدید.

بفرمایید داخل.

 

می‌خواهم داخل بروم اما او خم شده که کفش به پا کند و برای این‌که با او برخورد نکنم، یک قدم دیگر عقب می‌گذارم.

پاشنه‌‌ی پایم لبه‌ی پله قرار می‌گیرد و در صدم ثانیه زیر پایم خالی می‌شود.

ترسیده جیغ کوتاهی می‌کشم و سید علیرضا همان موقع مچ دستم را می‌گیرد و ترسیده می‌گوید:

 

– مواظب باشید زن‌داداش

“علیرضا”

 

خودم جا خورده‌ام و با نگاه کوتاه و گذرایی که ناخودآگاه به او انداخته‌ام در صورت سرخ شده‌ی او هم چیزی شبیه حس خودم می‌بینم.

معذب شده‌ام و جلوتر که می‌کِشمش، فوراً رهایش می‌کنم.

انگار نفسش را در سینه حبس کرده.

این فضای به وجود آمده را دوست ندارم و نمی‌فهمم چه‌طور لنگه‌ی دیگر کفشم را به پا می‌کنم و بدون گفتن هیچ حرف دیگری می‌روم.

پشت فرمان نشسته‌ام اما نمی‌دانم چرا جان این‌که ماشین را از پارکینگ بیرون ببرم را ندارم.

نمی‌دانم چرا هربار که هر برخوردی با او دارم، حالم بد می‌شود.

این‌که دستش را گرفتم و لمسش کردم اعصابم را متشنج کرده و باز آن حس خیانت به نرگس و امیررضا روانم را به هم ریخته.

چند مشت روی فرمان می‌کوبم اما قلبم آرام نمی‌گیرد.

نمی‌دانم چه‌طور قرار است با این اجبار کنار بیایم، نمی‌دانم چند روز و چند ماه دیگر قرار است بگذرد که بتوانم این حقیقت غیرقابل باور را باور کنم، اصلاً می‌توانم؟!

می‌خواهم نفس عمیق بکشم اما قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوزد،‌ چشم‌هایم می‌سوزد و گلویم درد می‌گیرد و فکر می‌کنم، نکند، نکند، نکند حالا حالاها حرف از آمدن لیلیان به خانه‌ام مطرح شود.

می‌دانم اگر حاج بابا و مادر بحثش را پیش بکشند، زبانم لال می‌شود و باید اطاعت کنم.

می‌دانم پسرکم که ترخیص شود یحتمل مادر این را از من می‌خواهد و تا کِی قرار است از دهانم بپرد و زنی که محرم‌ترین من شده و مغزم هنوز آن را نپذیرفته، زن‌داداش خطاب کند!

 

گاهی هم مثل الان، احساس می‌کنم به مازوخیسم مبتلا شده‌ام که با مرور خاطرات دردناکم می‌خواهم خودم را آزار بدهم.

همین‌جا سرم را به صندلی ماشین تکیه می‌دهم و چشمم را می‌بندم و مرور می‌کنم و از اولین باری که او را دست در دست بردارم دیدم شروع می‌کنم تا تمام روزهای تلخی که همگی پشت سر گذاشته‌ایم

 

انگار قلبم زیر زبانم ضربان گرفته، نمی‌دانم شاید هم در گلویم.

اتفاق خاصی نیفتاده جز این‌که خودم هم می‌دانستم که من هنوز او را برادرشوهر خودم می‌دانم و او من را، همسر برادرش!

اما همه‌چیز به طور خیلی مسخره‌ای دلگیر است.

انقدر به خودم قول داده‌ام و زیرش زده‌ام که شورش را درآورده‌ام، مثلاً همین گریه نکردن به احترام مادر داغ‌دیده‌ی آن‌ها اما دست به زیر چشم‌هایم می‌کشم و با حس رطوبت زیرشان به خودم لعنتی می‌‌فرستم.

صدای گرم حاج‌خانم می‌آید و قامت خمیده‌اش را مقابل خودم می‌بینم.

 

– لیلیان‌جان، چرا نمیای داخل عزیزدلم؟

 

من سعی کرده‌ام طرح لبخندی به صورتم بدهم اما از موفق شدن یا نشدنم چندان مطمئن نیستم.

داخل می‌شوم و احوال‌پرسی‌ای با حاج‌خانم و مادرم می‌کنم که او با چشم و ابرو می‌پرسد چه شده و سرم را به معنی هیچ تکان می‌دهم.

می خواهم سمت سرویس بهداشتی بروم و دست‌هایم را بشویم اما توانایی برداشتن چدقدم دیگر را در خودم نمی‌بینم.

بساط پک‌های میوه‌ای که برای مراسم چهلم آماده کرده‌اند میان سالن پذیرایی‌ست.

نمی‌دانم چه‌طور می‌شود که این‌ خانه به چشم کسی انقدر دلگیر بیاید که به هر سمت و سویش نگاه کند، حس خفگی به گلویش بچسبد.

این‌خانه زیادی بزرگ است و تمام لامپ لوسترها روشن است.

نه کوچه و خفه است و نه تاریک،واما به طرز وحشتناکی بوی غم می دهد.

عکس امیررضا در کت و شلواری که روز عقدمان به تن کرده بود با روبانی سیاه کنجش به دیوار است، سر می‌چرخانم و قاب عکس نرگس را با لبخندی بزرگ روی لب‌هایش روی میز می‌بینم.

بی خود نیست که می‌گویم در سکوت این‌جا غم جیغ می‌کشد.

حاج‌خانم استکان چای و ظرف خرما را مقابلم می‌گذارد و می‌گوید:

 

– بخور گرم بشی عروس گلم.

 

تشکر می‌کنم و استکان را برمی‌دارم و بی‌توجه به بخاری که از آن بلند می‌شود، سر می‌کشمش و گلویم آتش می‌گیرد اما داغی‌از داغ نشسته بر جگرم کم‌تر است و من حالا مطمئنم هر داغی را می‌شود تحمل کرد به جز داغی که بر قلب آدم می‌نشیند.

 

هرسه‌مان می‌دانیم که حال هیچ‌کداممان خوب نیست و اصرار داریم که چیزی به روی هم نیاوریم.

جلو می‌روم و می‌خواهم در بسته‌بندی میوه‌ها کمک کنم که حاج خانم مانعم می‌شود و می‌گوید:

 

– نکن عزیزم، خسته‌ای.

برو استراحت کن، به لعیا خانومم گفتم کاری نیست، بنده‌ی خدا افتادن توی زحمت.

 

جواب می‌دهم:

 

– نه این چه حرفیه، کمک می‌کنم زودتر تموم بشه.

 

آرام مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید:

 

– نه دیگه، نکن عزیزم من و مامانت این‌جا داریم با هم صحبت می‌کنیم، شما هم از صبح سرکار بودی، چشمات قرمز شدن، مشخصه خوابت میاد، برو یه چرت بزن من موقع شام صدات می‌کنم‌.

 

و من با گوشه چشم به مادرم نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم که قرار نیست شام را این جا بمانیم، جوابی نمی‌گیرم که حاج خانم می‌گوید:

 

– پاشو، پاشو عزیزدلم برو تو اتاق کوچیکه.

 

می‌ایستم و او گفته به اتاق کوچک خانه بروم‌ اما پاهایم سمت اتاق دیگری کشیده می‌‌شود که درش بسته‌است و چند ماهی می‌شود که دیگر صاحبی ندارد.

 

دستگیره‌ی در اتاق را پایین می‌دهم و داخل می‌شوم که به یکباره عطر امیررضا تمام مشامم را پر می‌کند، عطری که حتی یک لحظه هم نتوانسته‌ام فراموشش کنم‌.

چشم در اتاق می چرخانم و سمت تختش می‌روم.

کاش حاج‌خانم می دانست که قرمزی چشم هایم ناشی از دردی‌ست که گلویم را خراش می‌دهد نه از بی خوابی.

 

آرام روی تختش دراز می‌کشم و بینی‌ام را محکم به بالشتش می‌چسبانم.

گاهی هم مرور خاطراتی که نمیدانی تلخ است یا شیرین، فقط برای دقایقی کوتاه می‌تواند آرامت کند و من برمی‌گردم به همان دوسال قبل.

به روزی که امیررضا برای اولین بار به آژانس هواپیمایی‌ای که من در آن مشغول به کار هستم، آمده بود.

برق چشمان و لبخند عجیبش، آخرین چیزی‌ست که در این زندگی می توانم از یاد ببرم.

 

چشم‌هایش شیطنت زیادی نداشت اما نگاهش خاص بود.

حکایتمان از همان حکایت‌های عشق در یک نگاه بود.

لبخند محجوب و ریزش دلم را یکهویی برد.

فامیلی‌اش را که گفت، حدس زدم از همان موسویان‌های معروف بازار باشد.

نامشان را از زبان بابا و لهراسب زیاد شنیده‌بودم.

آن روزِ اول که آمده‌بود بلیط کربلا برای حاج سید حسن و حاج خانم رزرو کند، نه من چیزی به رویش آوردم و نه او اما نمی‌دانم چرا حس می‌کردم دوباره می‌بینمش، دوباره می‌آید، و آمد.

 

فردای همان روز به بهانه‌ی این‌که بررسی کند پدر و مادرش در کدام هتل مستقر می‌شوند و پس فردایش به بهانه‌ای دیگر.

و طی چندروز بعد هم اگر سر و کله‌اش اطراف آژانس پیدا نمی‌شد، جای تعجب داشت.

هفته‌ی دوم بود و حالا دیگر مطمئن شده‌بودم وقتی می‌بینمش ضربان قلبم هم بالا می‌رود.

تعطیل شده‌بودم و از آژانس بیرون رفتم که مقابلم ظاهر شد.

هرکاری کردم تا آن لبخند لامذهب روی لب‌هایم نقش نبندد و مثلاً لُپ‌هایم گل بیندازد که سر به زیر به نظر برسم، نتوانستم و به‌جایش یک لبخند کش آمده به صورتش و چشم‌های خوش‌رنگش زده‌بودم که او هم متقابلاً با خنده گفت:

 

– به‌خدا قصد من مزاحمت و این چیزا نیست خانوم وثوقی، فقط می‌خواستم بگم اگر امکانش هست، یه‌کم بیش‌تر باهم آشنا بشیم.

 

سکوتم چندثانیه طول کشید و امیررضا لب زد:

 

– می‌شه؟

 

کنج لبم را از داخل آرام گزیدم و چیزی نگفته‌بودم که با خنده‌ای دلبر گفت:

 

– شماره‌ام رو سیو می‌کنید؟

 

قفل گوشی‌ام را باز کردم و دستش دادم و گفتم:

 

– زنگ بزنید به خودتون شماره‌ی منم براتون بیفته.

 

هم چشم‌هایش پرنورتر شد و هم لبخندش زیباتر و دست چپش را از پشتش جلو آورد و شاخه گل رز پلاسیده شده را مقابلم گرفت و گفت:

 

– ببخشید یه‌کم از ریخت افتاد هوا گرم بود.

 

و نمی‌دانم چرا هردومان با هم زیر خنده زدیم.

 

**منتظر نظراراتتون  درباره این رمان هستم😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kokoo
kokoo
2 سال قبل

اگه بعد دو روز مثل افگار قیافه نمیگیره ، خوبه خوشمان آمد😂

..
..
پاسخ به  kokoo
2 سال قبل

راست میگه
نویسنده عزیز اگر میخوای بعد از چند مدت پارت نزاری یا بگی میخوام کتاب چاپ کنمو فلان لطفا ننویس

Mehrdokht
Mehrdokht
پاسخ به  NOR .
2 سال قبل

سلام
پارت بعدی کی میاد؟

F V
F V
2 سال قبل

خوبه ممنون امیدوارم همینطور قوی پیش بری

Bahar
Bahar
2 سال قبل

چقدر امیررضاشون کراشه😂

لیلی
لیلی
2 سال قبل

خیلی خوشم اومده امیدوارم تا آخر رمان همینجوری پیش برین و مرتب پارت گذاری کنید،

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x