لبام رو بهم فشردم.
– فهمید که من حاملم.
توقع داشتم متعجب بشه اما در کمال آرامش و بی تفاوتی گفت:
– خب؟
ابروهام بالا پریدن.
– همین دیگه. تو خیابون وقتی مهتاب بهم لگد…
حرف توی دهنم ماسید. اصلا حواسم نبود که به ماهد نباید چیزی درباره دعوای ظهر بگم وگرنه قیامت به پا میکنه!
– چی؟
لحنش بلند و ناباور بود. تک سرفهای کردم و سعی کردم بحث رو عوض کنم.
– وقتی داشتم باهاش حرف میزدم مامانت از راه رسید و اولش رفت پیش مهشید و بعد پیش من.
با شک و تردید پرسید:
– اولش داشتی چی میگفتی؟ مهتاب داشت چیکار میکرد؟
با قیافهی زار به زمین خیره شدم.
– هیچی بابا یه لحظه حواسم پرت شد به چیزی از خودم گفتم. ثریا خانم هم قراره باهات حرف بزنه آمادگیش رو داشته باش.
نچی کرد.
– آخ باز معلوم نیست چقدر میخواد سرزنشم کنه که بهش نگفتم بارداری. همش تقصیر توعه توله سگه که حواس واسم نمیذاری.
خداروشکر که گیر سه پیچ نداد تا حرفی که اول زدم رو کامل کنم.
خندهی کوتاهی سر دادم.
– اشکال نداره مادره دیگه.
نفس عمیقی کشید.
– مطمئن باشم که چیز بدی بهت نگفته؟ سایه من مامانم و میشناسم اگه چیزی گفته بگو بهم.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
– خب اگه ناراحتم کرده بود بهت میگفتم دیگه! برو مزاحمت نمیشم بعدا حرف میزنیم.
صدای ضعیفی توی گوشی پخش شد.
– آقای دکتر کیانی به اورژانس…. آقای دکتر کیانی به اورژانس.
پیشونیم رو مالوندم و گفتم:
– اوه اوه برو که صدات میکنن.
انگار که داره با قدم های بلند راه میره، با نفس نفس و تند گفت:
– اگه شد بهت زنگ میزنم مواظب خودت باش.
لبخندی زدم و گوشی رو قطع کردم.
#سرمست_192
به اتاقم رفتم و لباسهای خاکیم رو درآوردم.
سریع یه حوله از توی کشو برداشتم و به طرف حموم پرواز کردم.
احساس میکردم به شدت کثیفم و باید هرچه سریعتر خودم رو تمیز کنم.
وارد حموم شدم و حولهرو آویزون کردم.
لباس زیرام رو درآوردم و توی سبد رخت چرکا انداختم.
شیرآب رو باز کردم و بعد از تنظیم کردن، زیر دوش رفتم.
آب گرم و آرامشبخش که به پوستم خورد، کسالت رو از بدنم خارج کرد.
لبخندی روی لبم نشوندم و چنددقیقه بیحرکت زیر دوش موندم.
بعد سرم و شامپو زدم و حسابی تن و بدنم رو کفمالی کردم و شستم.
وقتی کارم تموم شد، حولهرو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم.
سریع برای اینکه دوباره سرما نخورم و کار دست خودم ندم، خودم رو به اتاق رسوندم و سشوار رو از توی کشو برداشتم.
چندروز پیش ماهد بدون اینکه بهم خبر بده رفت برام یه سشوار نو خرید و وقتی هم من خونه نبودم خودش اون سشوار قدیمی رو برداشت و این جدیدهرو جایگزین کرد.
چقدر خوب بود که دارمش!
در عرض یه ربع موهای بلند موجدارم رو سشوار کشیدم و دم اسبی بستم.
حولهرو پشت در آویزون کردم و اول به بدنم لوسیون زدم و بعد لباسهام رو دونه دونه تنم کردم.
جلوی آینه وایسادم و یکم کرم به صورتم زدم.
ریمل و خط چشم نازکی به چشمهام کشیدم و رژگونهی صورتی به گونههام زدم.
در آخر رژ صورتی مات رو روی لبای قلوهایم کشیدم و عطر شیرین مخصوصم و روی خودم خالی کردم.
احساس سبکی و آرامش بهم دست داده بود.
با سرخوشی دستی به موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
به آشپزخونه رفتم و چایی ساز رو به برق زدم؛ یه سینی از توی کابینت برداشتم و استکان و قندون روش گذاشتم.
تا چایی آماده میشد بهتر بود سرکی به گوشیم بکشم.
با دو به طرف گوشیم که روی اپن بود رفتم و برش داشتم.
صفحهش رو باز کردم که دیدم یه تماس از دست رفته از مهشید دارم.
شونهای بالا انداختم. اگه کار واجبی داشته باشه دوباره زنگ میزنه.
وارد گالریم شدم و دونه دونه عکسهای آیدا رو ورق زدم.
چقدر دلم واسش تنگ شده بود!
امروز صبح باهاش حرف زده بودم اما بازم دلم پر میکشید برای دیدنش!
لبخند پردردی زدم و یکم تو برنامه هام چرخیدم که بالاخره صدای چایی ساز در اومد.
از جا برخاستم و به آشپزخونه رفتم.
به دودقیقه نکشید که چایی ریختم، غذا رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو زیاد کردم و دوباره سرجام برگشتم.
همیشه در این موارد سرعت عملم بالا بود.
یه قند توی دهنم گذاشتم و چایی رو داغ داغ سر کشیدم.
استکان رو روی میز گذاشتم و تند شمارهی علیرضا رو گرفتم.
دوباره میخواستم صدای لطیف دخترم و بشنوم.
طبق عادت همیشگی با بوق سوم جواب داد.
– بله؟
بدون اینکه سلام کنم با لحن سردی گفتم:
– گوشی رو بده آیدا.
حرفی نزد و گوشی رو از خودش دور کرد.
– آیدا بابا؟ بیا مامانت میخواد باهات حرف بزنه.
صدای جیغ خفیفش از دور هم مشخص بود.
چندثانیه بعد، صدای پرانرژی و خوشحالش توی گوشم پیچید:
– سلام مامان سایه.
لبخندی زدم و روی کاناپه دراز کشیدم.
– سلام عشق مامان. چطوری؟
– عالی! دلم برات تنگ شده بود.
باخنده و لحنی مهربون گفتم:
– واه واه واه. خوبه صبح زنگ زده بودیا!
خودش رو به ناراحتی زد و از بین لبای غنچه شدش زمزمه کرد:
– خب مگه دست خودمه؟ بعدشم مگه قرار نبود بیای بهم سر بزنی؟
لب برچیدم.
– میام قشنگم نگران نباش.
با خنده جیغی کشید.
– نکن بابایی.
خمیازهای کشیدم و چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
– چیشد وروجک خانم؟
ریز ریز خندید.
– بابا اذیتم میکنه.
خمیازهی دیگهای کشیدم. عجیب خوابم میومد!
احتمال داشت به خاطر حموم باشه.
– مامان خوابت میاد؟
لحنش متعجب و سوالی بود.
چشمهام رو با خستگی مالوندم.
– آره یکم.
ذوق زده و خوشحال گفت:
– میشه برات لالایی بخونم؟
یه تای ابروم رو بالا انداختم.
– مگه بلدی خانم کوچولو؟
مطمئن بودم که الان سرش و بالا داده و یه دستش رو به کمرش زده.
– بله پس چی! بخونم؟ ولی باید بخوابیا!
دلم نیومد دلش رو بشکونم برای همین با لبخند “باشه” ای گفتم.
گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم و چشمهام رو بستم.
گلوش رو صاف کرد و اهم اهمی کرد.
– عروسک خوشگل من، عروسک خوشگل من… بشین کنار دل من! شب شد؛ لالا کن… شب شد؛ لالا کن…
دختر ناز و خوب من، نازنین محبوب من
شب شد؛ لالا کن… شب شد؛ لالا کن…
انقدر خسته بودم که با شنیدن صداش کم کم چشمهام گرم شد و بعد، سیاه مطلق!…
با صدای کوبونده شدن در، پلکهام رو آروم باز کردم.
با دیدن دود و آتیشی که سرتاسر خونهرو فراگرفته بود، جیغی کشیدم و روی مبل نشستم.
سرم گیج میرفت و حالت تهوع بهم دست داده بود.
کسی هی به در میکوبوند اما قابلیت رفتن به سمت در رو نداشتم.
از طرفی حالم بد بود و از طرف دیگه، آتیش جلوش رو گرفته بود.
دستم و روی قلبم گذاشتم.
نمیتونستم درست نفس بکشم. نفس تنگی بهم دست داده بود.
چندبار سرفه کردم و به قفسهی سینهم ضربه زدم اما فایده نداشت.
آتیش مثل برق و باد بیشتر میشد و وسایل بیشتری رو میسوزوند.
تمام بدنم از گرما عرق کرده بود و سرگیجم بیشتر و بیشتر میشد.
اگه چنددقیقه دیگه بین این آتیش سوزان میموندم قطع به یقین زنده زنده میسوختم.