رمان رخنه پارت ۵۴

3.8
(9)

 

 

– واسه چی با غذات بازی میکنی؟ بخور دیگه مگه هوس نکرده بودی؟

 

بشقابم رو عقب دادم.

– نمیخوامش دیگه! میلم از بین رفت …

 

آخرین چنگال رو هم قورت دادم و توی لیوان برای نوشابه ریخت.

– بخور اشتهات باز بشه.

 

لیوان رو ازش گرفتم و خواستم بخورم که احساس کردم تمام محتویات معدم داره بالا میاد‌.

این چه احساس مزخرفی بود؟!

 

با هول سمت دستشویی رفتم.

یه جوری که حتی حافظ هم هول کرد و پشتم اومد.

– چته؟

 

توی دستشویی شروع به اوق زدن کردموو چیزی جز زرد آب نیومد.

حافظ چندشش نمیشد.

به این حرکاتم توی زمان حاملگیم عادت کرده بود و براش طبیعی شده بود.

 

جلو اومد و خودش شیر آب رو باز کرد تا صورتم رو بشوره‌.

موهام رو با دستش جمع کرد و به رنگم که مثل گچ دیوار شده بود از آیینه نگاه کرد.

– یک کلام بگی چت شده چیزی ازت کم نمیشه!

 

شیر آب رو بستم و دستش رو پس زدم.

– نمیدونم! برو بیرون الان میام.

 

از این حالتم متنفر بودم.

باعث میشد حافظ فکر کنه من بهش احتیاج پیدا میکنم.

مسواک زدم و سعی کردم حالم رو به حالت اولیه برگردونم اما بی فایده بود.

از دستشویی بیرون‌ اومدم و حافظ همچنان منتر نگاهم میکرد.

 

– برو دراز بکش! خودم جمع میکنم میزو.

 

روی تخت طاق باز دراز کشیدم.

حتی دو دقیقه هم رد نشد که حافظ وارد شد و اول از همه آوا رو توی تخت محافظ دارش گذاشت.

 

– بهتری؟

 

پلکم رو بازه و بسته کردم که اخم کردم تا حرفش تایید بشه اما به جاش غرید:

– واسه چی دروغ میگی؟ چی گیرت میاد الکی نشون میدی حالت خوبه؟ منو کور میبینی؟

 

دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.

– شام رو بد درست کرده بودم، حالم بد شد.

مشتش رو روی بالشت فرود اورد.

– واسه من صد من یک غاز تلاوت نکن، یا اون دهن لامصبتو باز کن بگو ببینم قضیه چیه یا خودم میفهمم.

 

چقدر فراموش کار بود‌.

چقدر زود یادش رفته بود من توی چه موقعیتی ام و حتی خودم جرعت ندارم بهش فکر کنم.

حالت تحوع من ربطی به ms نداشت اما این بیشتر ازارم میداد.

 

– از کجا می خوای بفهمی؟ تو حتی یک درصد هم به فکر درک کردن ادم ها نیستی …هرچی خودت می خوای رو انجام میدی، واسه چی گفته طبقه پایین رو وسیله بچینن.

 

خداروشکر به همین اسونی بحث عوض شد و جواب غیر منطقی تحویلم داد:

– جهیزیه عروسمه!

 

سوالی نگاهش کردم و پرسیدم:

– مرسده؟

 

من رو یکم اون طرف تخت هول داد و خودش دراز کشید.

– نه! عروس جدیدم.

 

این جمله قابلیت اینو داشت که همه چیز رو فراموش کنم و خشم بهم هجوم بیاره.

سیرمونی نداشت این بشر.

– میخوای حرم سرا درست کنی؟ چقدر زن؟

 

به آوا و صورت غرق خوابش خیره شد.

– زیاد نیست، تو که رفتنیی از اینجا، مرسده میمیمونه و عروس کوچیکه.

 

این بزرگ ترین چرند حافظ بود که نمیتونستم باورش کنم.

– مبارک باشه!

 

نگاهش رو از آوا گرفت و به من زل زد.

– اما قبلش تکلیف این حال تورو مشخص میکنم.

 

رو ازش گرفتم.

– حال من چیزیش نیست، اگر هم باشه به خودم مربوط میشه! میتونم از پس خودم بر بیام.

 

دستش روی بازوم نشیت و منو طرف خودش برگردوند.

– دماغتو بگیرم جونت در میره! اون وقت از پس چی برمیای؟ این چیزا رو جلوی من نگو …

 

اشکم دیگه داشت در می اومد.

کاش نزدیکم نبود.

کاش انقدر نفسش به پوستم نمیخورد.

– حالا هرچی! به من یه پتو دیگه بده میخوام برم روی کاناپه …عطری که زدی زیادی تلخه، داره اذیتم میکنه.

 

یکم سمتش چرخیدم و خواستم از تخت پایین برم که نذاشت.

– فردا ناشتا ساعت هشت بیدار باش.

 

این جواب حرف من نبود.

– واسه چی؟

 

ساعتش رو کوک کرد.

– زنگ بزنم شایسته بیاد!

 

شایسته دکتر خانوادگی ایل و تبار سلطانی ها بود‌

دفعه آخر بارداریم رو تشخیص داده بود و حالا دلیل این که حافظ فردا میخواست پاشو به اینجا بکشونه رو واضح تر از قبل می دونستم.

 

– آب از دماغ هر کی سرازیر میشه زنگ میزنید شایسته! مگه بار اولمه اینجوری میشم، حال من خوبه.

 

از حالت دراز کشیده به نشسته تغییر کرد و کنارم اومد.

– حالا من هی میخوام با تو عین آدم رفتار کنم مگه میزاری؟ هی رو اعصاب من عین اون پتیاره یورتمه برو.

 

منظورش رو از پتیاره فهمیدم.

مرسده بود.

شاید هم من اینطور فکر کردم.

رفتار هاش ضد و نقیضش بیشتر از نگرانی برای من داشت آزارم میداد.

تا وقتی از مرسده حمایت میکرد که محض حرص دادن من باشه.

 

از جاش بلند شد و سمت درب حموم رفت.

– این وقت شب داری میری حموم؟

 

بی ملاحظه از حضورم لباسش رو کامل در اورد و داخل رفت.

– تا دوش نگیرم مغزم آروم نمیگیره! پاشو اون شیشه ودکا منو بیار واسم.

 

لبم رو تر کردم و خواستم از انجامش سر باز بزنم که با اخمی حکم تایید زد.

صدای شیر آب اومد و مجبور شدم برای برداشتن شیشه ودکا دوباره برگردم آشپزخونه.

حافظ فقط توی مهمونی ها یا ایام یه کام لب بهشون می زد و حالا برام خیلی عجیب بود.

شاید داشت برای خودش یه موقعیت بیزینسی و برد توی یک مزایده رو جشن میگرفت

 

طبق چیزی که گفته بود گذاشتم اما بر خلاف حرفش همونجا ایستادم که چشمش رو آروم باز کرد.

– تو که هنوز اینجایی!

 

لبه وان نشستم که یکم شلوارم خیس شد.

– می خواستی کجا باشم؟ مگه نمی خواستی بخوری؟ خب منم می خوام! شنیدم وقتی دلت بگیره این سر مستت میکنه!

 

اخم کرد و به حالت نشستا توی وان در اومد که کف روی سینه ستبرش هنوز حباب داشت.

– اشتباه شنیدی! خوب نیست برات …می خوای منو دید بزنی ملالی نیست اما یه قطره هم بهت ازین نمیدم بیخودی دلتو صابون نزن.

 

خواست دستش رو با حوله خشک کنه که حوله رو برداشتم و اجازه ندادم.

– تو خودت تا دو روز پیش می خواستی همین کوفتیا رو به زور تو حلقم بریزی.

 

حوله رو از دستم چنگید و جدیتش بیشتر شد.

– با من یکه به دو نکن …برو بچه بیدار نشه تنهایی برسه.

 

پام رو به زمین کوبیدم.

– جواب منو بده! واسه که قبلا به زور میدادی و الان یه قطره‌ش رو هم با حروم کردی؟

 

دستش رو خشک کرد و حوله سفید و رو کف زمین پرت کرد.

– تا دیروز من شک نداشتم که حامله باشی، الان اگه باشی چی؟ تا غیرش فردا ثابت نشه نمیزارم حتی نگاش کنی چه برسی بخوای مزه مزه بری بالا.

 

پس قضیه این بود.

اون شک کرده بود که مبادا من حامله باشم و به مرادش رسیده باشه و واسه همین شایسته رو خب. کرده بود فردا اینجا از من ازمایش بگیره.

– به قول خودت، زن با یه بار حامله نمیشه.

 

دستش بالا اومد و دوتا انگشتش رو نشونم داد.

– دوبار …دو بار شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x