رمان دروغ محض پارت 18

4.5
(6)

دوییدم طرف کوچه پشتی عمارت که همون لحظه یه مرد غول پیکر ، جلوم ظاهر شد..
هینی کشیدم از وجود یهویی این مرد ؛ کت و شلواری که تنش بود ، نشون از این مسداد که …
که اون مرد یکی از بادیگاردای ویکتوره!..
زودی دستمو بردم پشتم تا تفنگمو از جیب مخفیم در بیارم که اون سلاحشو بالا گرفت و با نشونه گیری به من ، محکم و جدی گفت :

_ دستاتو بگیر بالا..

لبامو محکم بهَم فشردم که با صدایی خشمگین و عصبی ای ، داد زد :

_ اگه از جونت سیر نشدی ، کاری که گفتمو انجام بده … .

یکم ساکت بهش خیره شدم ، اَه..
فاک به این شانس!..
با درموندگی دستامو بالا گرفتم که اسلحه به دست ، با احتیاط نزدیکم شد..
با فاصله ی یه قدم ازم ایستاد و بعد دستشو آروم روی تنم کشید که لرزی به تنم نشست..

+ هوی ، دستتو بکش عقب کثافت..

فکمو گرفت توو دشتش و از زیر دندونای چفت شدش ، غرید :

_ حرف دهنتو بفهم ، نظارت دوربینای عمارت ویکتور خان دسته منه!..
و من موقعی که داشتی مدارک رئیسو بر میداشتی ، دیدمت..
هیچ راه فراری نداری ، پس بهتره خودت اون مدارک و اسناد رو بم بدی..

نفسمو با استرس بیرون فرستادم..
با کمی تامل ، نفس عمیقی کشیدم و بالخره ، محکم سری تکون دادم و گفتم :

+ نمیدم..
از سگ کمترم اگه اون مدارکو بت بدم!..

پوزخندی زد و با بالا انداختن شونه هاش ، خونسرد گفت :

_ اوکی ، پس ناچارم خودم دس به کار شم … .

خواستم از زیر دستش در برم که فوری تفنگو گذاشت کنار سرم و فریاد کشید :

_ از جات تکون نخور!..

نفسمو حرصی بیرون فرستادم و ساکت و صات سرجام ایستادم..
شروع کردم به گشتن جیبای لباسام و دست کشیدن به تنم..
از حرکت دستش روی بدنم ، حالت انزجار آوری بهم دست میداد..
لعنتی ، به گوه خوردن افتاده بودم..
همون موقع بود که امیرعلی رو دیدم ، نور امیدی توو دلم درخشید..
خواستم اسمشو صدا بزنم که انگشت اشارشو به نشونه ی هیس جلو بینیش گرفت..
تفنگشو بالا گرفت و از همونجا نشونه ی گیری کرد ؛ چشامو بستم که بعدِ چند لحظه ، صدای شلیک توی فضا پیچید و دستای اون مرد از رو تنم افتاد پایین..
چشامو آروم وا کردم که جنازه ی اون مَردو روبه روم دیدم..
سرمو بالا گرفتم و به امیرعلی زل زدم ، تفنگشو پایین گرفت و با پوزخندی مغرورانه بهِم زل زد..
اشک توو چشام حلقه زد ، به طرفش دوییدم و بی هواس خودمو پرت کردم توو بغلش..
بعد ع چند لحظه سرمو عقب کشیدم و خیره به چشمای سردش ، گفتم :

+ خیلی به موقع رسیدی!..

آهسته سری تکون داد و با کنار زدن چند تار موهام از توو صورتم ، لب زد :

_ اسناد کو؟..

آهی کشیدم و یه قدم عقب رفتم..
چقدر داشت سرد برخورد میکرد باهام!..
چقدرررر ! … .
مدارکو از زیر لباس فرمم در آوردم و بهش دادم..
ازم گرفتشون و نگاه سریع و گذرایی بهشون انداخت … .
بعد از چند لحظه سرشو بالا گرفت و بی احساس ، گفت :

_ کارِت خوب بود..
بریم … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و سکوت اختیار کردم..

* * * *

_ اینقدر واست بی ارزش بودم که یه بار سراغمو نگرفتی؟..
اینقدر ارزشم پیشِت کم بود؟! …

با بغض لب زدم :

+ نه ، نه جورج..

با عصبانیت ، توو صورتم داد زد :

_ پس چرا یه بار پیگیرم نشدی؟..
پس چرا نیومدی سراغم؟! … .

هقی کردم و لب زدم :

+ خودت ، خودت گفتی هرچی بینمون بوده تمومه..
خودت ازم خواستی نیام دنبالت!..

با زجر و درد ، فریاد کشید :

_ اصن من گفته باشم؛تو باید اینقدر ساده گوش میکردی بحرفم و نمیومدی دنبالم؟..
هوممم؟..

بی حرف ، سرمو انداختم پایین..
من دیگه نمیخواستمش ، امیرعلی جاشو گرفته بود..
ولی نمیدونستم چطور باید این حرفارو بهش بزنم ، تا بزاره بره..
لعنت به من ؛ لعنت به قلبم ، لعنت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x