دوییدم طرف کوچه پشتی عمارت که همون لحظه یه مرد غول پیکر ، جلوم ظاهر شد..
هینی کشیدم از وجود یهویی این مرد ؛ کت و شلواری که تنش بود ، نشون از این مسداد که …
که اون مرد یکی از بادیگاردای ویکتوره!..
زودی دستمو بردم پشتم تا تفنگمو از جیب مخفیم در بیارم که اون سلاحشو بالا گرفت و با نشونه گیری به من ، محکم و جدی گفت :
_ دستاتو بگیر بالا..
لبامو محکم بهَم فشردم که با صدایی خشمگین و عصبی ای ، داد زد :
_ اگه از جونت سیر نشدی ، کاری که گفتمو انجام بده … .
یکم ساکت بهش خیره شدم ، اَه..
فاک به این شانس!..
با درموندگی دستامو بالا گرفتم که اسلحه به دست ، با احتیاط نزدیکم شد..
با فاصله ی یه قدم ازم ایستاد و بعد دستشو آروم روی تنم کشید که لرزی به تنم نشست..
+ هوی ، دستتو بکش عقب کثافت..
فکمو گرفت توو دشتش و از زیر دندونای چفت شدش ، غرید :
_ حرف دهنتو بفهم ، نظارت دوربینای عمارت ویکتور خان دسته منه!..
و من موقعی که داشتی مدارک رئیسو بر میداشتی ، دیدمت..
هیچ راه فراری نداری ، پس بهتره خودت اون مدارک و اسناد رو بم بدی..
نفسمو با استرس بیرون فرستادم..
با کمی تامل ، نفس عمیقی کشیدم و بالخره ، محکم سری تکون دادم و گفتم :
+ نمیدم..
از سگ کمترم اگه اون مدارکو بت بدم!..
پوزخندی زد و با بالا انداختن شونه هاش ، خونسرد گفت :
_ اوکی ، پس ناچارم خودم دس به کار شم … .
خواستم از زیر دستش در برم که فوری تفنگو گذاشت کنار سرم و فریاد کشید :
_ از جات تکون نخور!..
نفسمو حرصی بیرون فرستادم و ساکت و صات سرجام ایستادم..
شروع کردم به گشتن جیبای لباسام و دست کشیدن به تنم..
از حرکت دستش روی بدنم ، حالت انزجار آوری بهم دست میداد..
لعنتی ، به گوه خوردن افتاده بودم..
همون موقع بود که امیرعلی رو دیدم ، نور امیدی توو دلم درخشید..
خواستم اسمشو صدا بزنم که انگشت اشارشو به نشونه ی هیس جلو بینیش گرفت..
تفنگشو بالا گرفت و از همونجا نشونه ی گیری کرد ؛ چشامو بستم که بعدِ چند لحظه ، صدای شلیک توی فضا پیچید و دستای اون مرد از رو تنم افتاد پایین..
چشامو آروم وا کردم که جنازه ی اون مَردو روبه روم دیدم..
سرمو بالا گرفتم و به امیرعلی زل زدم ، تفنگشو پایین گرفت و با پوزخندی مغرورانه بهِم زل زد..
اشک توو چشام حلقه زد ، به طرفش دوییدم و بی هواس خودمو پرت کردم توو بغلش..
بعد ع چند لحظه سرمو عقب کشیدم و خیره به چشمای سردش ، گفتم :
+ خیلی به موقع رسیدی!..
آهسته سری تکون داد و با کنار زدن چند تار موهام از توو صورتم ، لب زد :
_ اسناد کو؟..
آهی کشیدم و یه قدم عقب رفتم..
چقدر داشت سرد برخورد میکرد باهام!..
چقدرررر ! … .
مدارکو از زیر لباس فرمم در آوردم و بهش دادم..
ازم گرفتشون و نگاه سریع و گذرایی بهشون انداخت … .
بعد از چند لحظه سرشو بالا گرفت و بی احساس ، گفت :
_ کارِت خوب بود..
بریم … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و سکوت اختیار کردم..
* * * *
_ اینقدر واست بی ارزش بودم که یه بار سراغمو نگرفتی؟..
اینقدر ارزشم پیشِت کم بود؟! …
با بغض لب زدم :
+ نه ، نه جورج..
با عصبانیت ، توو صورتم داد زد :
_ پس چرا یه بار پیگیرم نشدی؟..
پس چرا نیومدی سراغم؟! … .
هقی کردم و لب زدم :
+ خودت ، خودت گفتی هرچی بینمون بوده تمومه..
خودت ازم خواستی نیام دنبالت!..
با زجر و درد ، فریاد کشید :
_ اصن من گفته باشم؛تو باید اینقدر ساده گوش میکردی بحرفم و نمیومدی دنبالم؟..
هوممم؟..
بی حرف ، سرمو انداختم پایین..
من دیگه نمیخواستمش ، امیرعلی جاشو گرفته بود..
ولی نمیدونستم چطور باید این حرفارو بهش بزنم ، تا بزاره بره..
لعنت به من ؛ لعنت به قلبم ، لعنت..