رمان اردیبهشت پارت ۱۱

4.5
(13)

 

 

یکی دیگه از هنرپیشه ها پرسید :

 

– میشه عکس بگیریم با هم ؟

– بله ، حتماً !

– می ذارمش اینستاگرام ! عب نداره ؟

– اگه برای پیج شما عیبی نداشته باشه … از نظر من مشکلی نیست !

 

خنده ای دسته جمعی و دوستانه جمعیت رو گرفت .

 

چند دقیقه ی بعد صرف رد و بدل کردن امضا و گرفتن سلفی های دسته جمعی یا دو نفره شد .

 

فراز خوشحال بود که در اون جمع حضور داره … بهش حس خوب میداد . اونو یاد خودش می انداخت .

 

سالها قبل که دانشجوی دانشکده ی هنر بود و با سری پر از سودا و بلند پروازی روی همین سکو تمرین می کرد . حرف های خوب می شنید … حرف های بد می شنید … حرف های ناامید کننده !

 

می تونست حال این بچه ها رو درک کنه . که یک حرف … یک نظر … یک انتقاد مثبت چقدر می تونست روشون تأثیر بذاره !

 

امیر علی چند بار کف دستاشو بهم کوبید و بعد با صدای بلند گفت :

 

– بسه دیگه بچه ها … برگردین سر تمرین ! آقای حاتمی هم مهمونِ افتخاری ما شده که اکت شما رو ببینه … نه که بهتون امضا بده !

 

بعد هر نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند :

 

– کمال خان کجاست ؟ بگید بهش پذیرایی کنه از مهمانمون !

 

چند دقیقه ی بعد بازیگرا دوباره روی صحنه برگشتن و سر جای خودشون ایستادن .

 

فراز و امیر علی هم روی صندلی ها نشستن . آبدارچی براشون توی لیوان های کاغذی ، قهوه برد . تمرین دوباره شروع شد … فراز با دقت به صحنه نگاه می کرد .

 

دختره یه جورایی تمرکز حواس نداشت … مشخص بود ! امیر علی خندید و گفت :

 

– در واقع بهتر بازی می کنه … تو رو دیده دستپاچه شده !

 

– بی استعداد بودن با بی تجربه بودن فرق داره امیر ! این دختره بی تجربه است … باهاش کار کنی ، درست میشه !

 

– ممکنه ! … ولی به پای نسل ما نمی رسن !

 

فراز خیره به صحنه ، لبخند زد :

 

– ما هم که بودیم … فکر می کردیم به پای نسل قبل نمی رسیم !

 

– رسیدیم ؟

 

– نرسیدیم ؟!

 

امیر علی چیزی نگفت . فراز جرعه ای از قهوه ی داغش رو نوشید … بعد گفت :

 

– محصولی رو یادته ؟ … یک بار دورانِ دانشجویی اومد سر تمرینمون … بهم چی گفت ؟

 

– آره ! گفت دورانِ سوپر استارهای چشم رنگی گذشته ! از مد افتاده ! … یادمه خیلی بهم ریختی !

 

– خیر سرش استادم بود … ولی فقط با حرفاش روی مخم راه می رفت ! دو سه سال قبل هم به گوشم رسید توی یکی از مصاحبه هاش ، نظرشو درباره ی هنرجوهاش پرسیده بودن … در مورد من گفته بود چون حالت صورتم شبیه سادیسمی هاست ، موفق شدم ! البته نظرش رو سانسور کرده بودن !

 

شونه های امیر علی از خنده ی تو گلوییش تکون خورد .

 

– واقعاً ؟!

 

– یک ماه پیش بهم پیشنهاد کار داد … با چه دستمزد خوبی ! فکرشو بکن … برای بیست دقیقه فیلمبرداری مفید … تا هشتصد میلیون بالا رفت !

 

– قبول کردی ؟

 

– البته نه ! با خوشحالی ردش کردم ! داشت می سوخت از کارم ! می گفت تو هنرجوی من بودی … من آدمت کردم !

 

– بد هم نگفته ! هیشکی با قربون صدقه شنیدن پیشرفت نکرده … وجود همین آدمای لاشیه که آدمو ترغیب می کنه هی بری جلو !

 

– آره … ولی بعضی وقتا هم شنیدن بعضی چیزا خیلی دردناکه !

 

امیر علی از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با لبخند گفت :

 

– اینا رو میگی که با هنرجوهام درست حرف بزنم ؟

 

– اوهوم !

 

– درست حرف می زنم ! توقعم ازشون ندارم ! با این وضعیت مالی که درست شده برام … پووف !

 

نفس عمیق و کلافه اش رو فوت کرد بیرون و کف دستش رو روی ریشش کشید :

 

– این هیچی … نمایشنامه نوشتم ، اصلاً محشر ! میخواستم گروه ببندم بره برای جشنواره ! ولی سرمایه گذار ندارم ! اونایی هم که هستن … درست خرج نمی کنن ! پول به هنرپیشه نمی دن !

 

فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد و باز کمی قهوه نوشید .

 

– جدی ؟!

 

– عمر من که تباه شد سر عشقم به تئاتر ! باز تو خوب بودی که جدا شدی رفتی بالا بالاها !

 

– میخوای من سرمایه گذارت بشم ؟!

 

امیر علی جا خورد … نیم تنه اش رو چرخوند به سمت فراز و با چشم هایی کاملاً مضنون بهش نگاه کرد :

 

– ها ؟!

 

– متن نمایشنامه ات رو برام بفرست . اگه خوشم اومد ، تهیه کننده ات میشم ! بازی هم می کنم برات !

 

– اسکل کردی منو ؟

 

– نه !

 

– جدی می گی ؟

 

– جانِ تو !

 

امیر علی کاملاً جا خورده بود . هاج و واج پرسید :

 

– میخوای از سینما کامبک کنی تئاتر ؟!

 

– اتفاقاً پیشرفته ! هر کاری هم که بکنی … تئاتر کلاس خودش رو حفظ کرده ! حالا فکراتو بکن … اگه قبول کردی میتونی …

 

– من فکرامو بکنم مرد حسابی ؟! معلومه قبول می کنم ! نوکرت هم هستم !

 

فراز خواست چیزی بگه که صدای ویز و ویز موبایلش از توی جیب شلوارش بلند شد . دست برد و موبایلش رو در آورد و با دیدن شماره ی محسن … پاسخ داد :

 

– جانم ؟

 

– الو فراز ؟ خوبی ؟

 

فراز دستش رو جلوی دهانش گرفت و توی گوشی پچ پچ کرد :

 

– من جایی هستم ، نمی تونم راحت حرف بزنم . اگه ممکنه بعداً تماس …

 

محسن با کلافگی پرید میون حرفش :

 

– ممکن نیست … نخیر ! هر جا هستی ، سر خودت رو خلوت کن حرف بزنیم !

 

فراز یه جورایی به دلشوره افتاد . محسن خیلی بهش نزدیک بود و همیشه بهش کمک می کرد تا گیر و گورهاشو بر طرف کنه … ولی معمولاً برای احوالپرسی زنگ نمی زد ، مگر کار مهمی می داشت . توی گوشی زمزمه کرد :

 

– یه لحظه صبر کن !

 

و بعد رو به امیر علی ببخشیدی گفت و از روی صندلی بلند شد و جایی انتهای سالن رفت . اونجا می تونست راحت تر صحبت کنه .

 

– چی شده محسن ؟

 

– من بگم چی شده مرد حسابی ؟ من از کجا بدونم ؟! تو و ارمغان خانم زیر گوش من هزار حرف نگفته دارید … آدم حسابم نمی کنید که در جریانم بذارید …

 

فراز نفس محکمی کشید . محسن ادامه داد :

 

– مثل آدم بگو فراز … بین تو و ارمغان چه حرفی پیش اومده ؟

 

– هیچی !

 

– برای هیچی باهات قهر کرده الان ؟!

 

فراز به فکر فرو رفت . ارمغان باهاش قهر بود ؟ … نمی فهمید ! از دو هفته ی قبل که خونه ی محسن اون رو دیده بود … دیگه خبری از هم نداشتن . برای چی ارمغان باید باهاش قهر باشه ؟!

 

– من خبر ندارم

 

– خانواده ی این پسره ، نامزدش اومدن برای حرف و اینا . قرار شد آخر همین هفته عقد بشن . یه جشن جمع و جور و خانوادگی هم می گیریم توی خونه . بهش گفتم زنگ بزنه دعوتت کنه … ولی طفره رفت . تهشم گفت فراز با من بد رفتاری کرده و من نامزد کردم بهم تبریک نگفته و … چه می دونم ! همین حرفا !

 

– خب …

 

– تو که ارمغانو می شناسی … آدمیه به خاطر این حرفای خاله زنکی قهر کنه از تو ؟!

 

فراز جوابش رو نداد … دست کشید پشت گردنش .

 

– اگه چیزی بین شما هست … می خوام که بدونم فراز ! همین حالا !

 

– بهت می گم …

 

– بگو !

 

– وقتش بشه می گم !

 

نفس عمیق و کلافه ی محسن … فراز ادامه داد :

 

– امروز هم میرم دیدن ارمغان … از دلش در میارم ! بذار … بذار فکر کنم اول ! باشه ؟

 

تماسش با محسن بلاخره تموم شد .

 

موبایلش رو دو سه بار کف دستش کوبید و فکر کرد … .

 

هر چقدر هم که می خواست سهل انگار باشه ، بازم نمی تونست این قهر عجیب و غریب ارمغان رو برای خودش تفهیم کنه . دلش شور می زد .

 

بی اختیار به آرام فکر می کرد و نمی تونست ذهنش رو ازش دور کنه .

 

از آخرین باری که آرام رو دیده بود چقدر می گذشت ؟ حالا حالش چطور بود ؟ آروم شده بود ؟ اگه باز فرازو می دید چه واکنشی از خودش نشون می داد ؟! …

 

هر چی ! …

 

توی دلش به خودش جواب داد ، هر واکنشی ! اون امروز می رفت به دفتر ارمغان تا ببینه اون طرف چه خبره . آرام رو می دید … باید ذهنش رو به آرامش می رسوند .

 

با این فکر ، نفس عمیقی کشید و بعد موبایلش رو دوباره توی جیبش چپوند . نیم ساعتی دیگه می تونست با امیر علی باشه … بعد بر میگشت به خونه اش …

 

برای امروز عصر باید حتماً صورتش رو شیو می کرد و لباس های خوب می پوشید !

***

ساعت هفت و نیم بود که بلاخره به خونه رسید .

کلید انداخت توی قفل و در حیاط رو باز کرد و وارد شد . خسته و گرسنه بود . طول حیاط رو لی لی کرد و دم در کفش های آل استارش رو از پا در آورد و وارد شد . بلافاصله صدای غرغرهای مادرش رو شنید :

 

– امیر رضا … الهی ذلیل نمیری ! رومیزی رو چرا کج می کنی ؟ برو یه گوشه بشین !

 

آرام خنده اش گرفته بود از اینهمه حرص و جوش خوردن مادرش و در عین حال تعجب کرده بود که چه اتفاقی افتاده اینقدر خونه تر و تمیز شده !

 

روکش کوسن ها عوض شده بود و رومیزی ترمه ی قدیمی مامان وسط میز پهن شده بود ! امیر رضا بهش سلام کرد . آرام پرسید :

 

– سلام ! چه خبره اینجا ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

ممنون قاصدک پاییز♥️♥️♥️

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

♥️♥️
عصر ها دیگه پارت نداریم قاصدک پاییز؟؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x