یکی دیگه از هنرپیشه ها پرسید :
– میشه عکس بگیریم با هم ؟
– بله ، حتماً !
– می ذارمش اینستاگرام ! عب نداره ؟
– اگه برای پیج شما عیبی نداشته باشه … از نظر من مشکلی نیست !
خنده ای دسته جمعی و دوستانه جمعیت رو گرفت .
چند دقیقه ی بعد صرف رد و بدل کردن امضا و گرفتن سلفی های دسته جمعی یا دو نفره شد .
فراز خوشحال بود که در اون جمع حضور داره … بهش حس خوب میداد . اونو یاد خودش می انداخت .
سالها قبل که دانشجوی دانشکده ی هنر بود و با سری پر از سودا و بلند پروازی روی همین سکو تمرین می کرد . حرف های خوب می شنید … حرف های بد می شنید … حرف های ناامید کننده !
می تونست حال این بچه ها رو درک کنه . که یک حرف … یک نظر … یک انتقاد مثبت چقدر می تونست روشون تأثیر بذاره !
امیر علی چند بار کف دستاشو بهم کوبید و بعد با صدای بلند گفت :
– بسه دیگه بچه ها … برگردین سر تمرین ! آقای حاتمی هم مهمونِ افتخاری ما شده که اکت شما رو ببینه … نه که بهتون امضا بده !
بعد هر نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند :
– کمال خان کجاست ؟ بگید بهش پذیرایی کنه از مهمانمون !
چند دقیقه ی بعد بازیگرا دوباره روی صحنه برگشتن و سر جای خودشون ایستادن .
فراز و امیر علی هم روی صندلی ها نشستن . آبدارچی براشون توی لیوان های کاغذی ، قهوه برد . تمرین دوباره شروع شد … فراز با دقت به صحنه نگاه می کرد .
دختره یه جورایی تمرکز حواس نداشت … مشخص بود ! امیر علی خندید و گفت :
– در واقع بهتر بازی می کنه … تو رو دیده دستپاچه شده !
– بی استعداد بودن با بی تجربه بودن فرق داره امیر ! این دختره بی تجربه است … باهاش کار کنی ، درست میشه !
– ممکنه ! … ولی به پای نسل ما نمی رسن !
فراز خیره به صحنه ، لبخند زد :
– ما هم که بودیم … فکر می کردیم به پای نسل قبل نمی رسیم !
– رسیدیم ؟
– نرسیدیم ؟!
امیر علی چیزی نگفت . فراز جرعه ای از قهوه ی داغش رو نوشید … بعد گفت :
– محصولی رو یادته ؟ … یک بار دورانِ دانشجویی اومد سر تمرینمون … بهم چی گفت ؟
– آره ! گفت دورانِ سوپر استارهای چشم رنگی گذشته ! از مد افتاده ! … یادمه خیلی بهم ریختی !
– خیر سرش استادم بود … ولی فقط با حرفاش روی مخم راه می رفت ! دو سه سال قبل هم به گوشم رسید توی یکی از مصاحبه هاش ، نظرشو درباره ی هنرجوهاش پرسیده بودن … در مورد من گفته بود چون حالت صورتم شبیه سادیسمی هاست ، موفق شدم ! البته نظرش رو سانسور کرده بودن !
شونه های امیر علی از خنده ی تو گلوییش تکون خورد .
– واقعاً ؟!
– یک ماه پیش بهم پیشنهاد کار داد … با چه دستمزد خوبی ! فکرشو بکن … برای بیست دقیقه فیلمبرداری مفید … تا هشتصد میلیون بالا رفت !
– قبول کردی ؟
– البته نه ! با خوشحالی ردش کردم ! داشت می سوخت از کارم ! می گفت تو هنرجوی من بودی … من آدمت کردم !
– بد هم نگفته ! هیشکی با قربون صدقه شنیدن پیشرفت نکرده … وجود همین آدمای لاشیه که آدمو ترغیب می کنه هی بری جلو !
– آره … ولی بعضی وقتا هم شنیدن بعضی چیزا خیلی دردناکه !
امیر علی از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با لبخند گفت :
– اینا رو میگی که با هنرجوهام درست حرف بزنم ؟
– اوهوم !
– درست حرف می زنم ! توقعم ازشون ندارم ! با این وضعیت مالی که درست شده برام … پووف !
نفس عمیق و کلافه اش رو فوت کرد بیرون و کف دستش رو روی ریشش کشید :
– این هیچی … نمایشنامه نوشتم ، اصلاً محشر ! میخواستم گروه ببندم بره برای جشنواره ! ولی سرمایه گذار ندارم ! اونایی هم که هستن … درست خرج نمی کنن ! پول به هنرپیشه نمی دن !
فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد و باز کمی قهوه نوشید .
– جدی ؟!
– عمر من که تباه شد سر عشقم به تئاتر ! باز تو خوب بودی که جدا شدی رفتی بالا بالاها !
– میخوای من سرمایه گذارت بشم ؟!
امیر علی جا خورد … نیم تنه اش رو چرخوند به سمت فراز و با چشم هایی کاملاً مضنون بهش نگاه کرد :
– ها ؟!
– متن نمایشنامه ات رو برام بفرست . اگه خوشم اومد ، تهیه کننده ات میشم ! بازی هم می کنم برات !
– اسکل کردی منو ؟
– نه !
– جدی می گی ؟
– جانِ تو !
امیر علی کاملاً جا خورده بود . هاج و واج پرسید :
– میخوای از سینما کامبک کنی تئاتر ؟!
– اتفاقاً پیشرفته ! هر کاری هم که بکنی … تئاتر کلاس خودش رو حفظ کرده ! حالا فکراتو بکن … اگه قبول کردی میتونی …
– من فکرامو بکنم مرد حسابی ؟! معلومه قبول می کنم ! نوکرت هم هستم !
فراز خواست چیزی بگه که صدای ویز و ویز موبایلش از توی جیب شلوارش بلند شد . دست برد و موبایلش رو در آورد و با دیدن شماره ی محسن … پاسخ داد :
– جانم ؟
– الو فراز ؟ خوبی ؟
فراز دستش رو جلوی دهانش گرفت و توی گوشی پچ پچ کرد :
– من جایی هستم ، نمی تونم راحت حرف بزنم . اگه ممکنه بعداً تماس …
محسن با کلافگی پرید میون حرفش :
– ممکن نیست … نخیر ! هر جا هستی ، سر خودت رو خلوت کن حرف بزنیم !
فراز یه جورایی به دلشوره افتاد . محسن خیلی بهش نزدیک بود و همیشه بهش کمک می کرد تا گیر و گورهاشو بر طرف کنه … ولی معمولاً برای احوالپرسی زنگ نمی زد ، مگر کار مهمی می داشت . توی گوشی زمزمه کرد :
– یه لحظه صبر کن !
و بعد رو به امیر علی ببخشیدی گفت و از روی صندلی بلند شد و جایی انتهای سالن رفت . اونجا می تونست راحت تر صحبت کنه .
– چی شده محسن ؟
– من بگم چی شده مرد حسابی ؟ من از کجا بدونم ؟! تو و ارمغان خانم زیر گوش من هزار حرف نگفته دارید … آدم حسابم نمی کنید که در جریانم بذارید …
فراز نفس محکمی کشید . محسن ادامه داد :
– مثل آدم بگو فراز … بین تو و ارمغان چه حرفی پیش اومده ؟
– هیچی !
– برای هیچی باهات قهر کرده الان ؟!
فراز به فکر فرو رفت . ارمغان باهاش قهر بود ؟ … نمی فهمید ! از دو هفته ی قبل که خونه ی محسن اون رو دیده بود … دیگه خبری از هم نداشتن . برای چی ارمغان باید باهاش قهر باشه ؟!
– من خبر ندارم
– خانواده ی این پسره ، نامزدش اومدن برای حرف و اینا . قرار شد آخر همین هفته عقد بشن . یه جشن جمع و جور و خانوادگی هم می گیریم توی خونه . بهش گفتم زنگ بزنه دعوتت کنه … ولی طفره رفت . تهشم گفت فراز با من بد رفتاری کرده و من نامزد کردم بهم تبریک نگفته و … چه می دونم ! همین حرفا !
– خب …
– تو که ارمغانو می شناسی … آدمیه به خاطر این حرفای خاله زنکی قهر کنه از تو ؟!
فراز جوابش رو نداد … دست کشید پشت گردنش .
– اگه چیزی بین شما هست … می خوام که بدونم فراز ! همین حالا !
– بهت می گم …
– بگو !
– وقتش بشه می گم !
نفس عمیق و کلافه ی محسن … فراز ادامه داد :
– امروز هم میرم دیدن ارمغان … از دلش در میارم ! بذار … بذار فکر کنم اول ! باشه ؟
تماسش با محسن بلاخره تموم شد .
موبایلش رو دو سه بار کف دستش کوبید و فکر کرد … .
هر چقدر هم که می خواست سهل انگار باشه ، بازم نمی تونست این قهر عجیب و غریب ارمغان رو برای خودش تفهیم کنه . دلش شور می زد .
بی اختیار به آرام فکر می کرد و نمی تونست ذهنش رو ازش دور کنه .
از آخرین باری که آرام رو دیده بود چقدر می گذشت ؟ حالا حالش چطور بود ؟ آروم شده بود ؟ اگه باز فرازو می دید چه واکنشی از خودش نشون می داد ؟! …
هر چی ! …
توی دلش به خودش جواب داد ، هر واکنشی ! اون امروز می رفت به دفتر ارمغان تا ببینه اون طرف چه خبره . آرام رو می دید … باید ذهنش رو به آرامش می رسوند .
با این فکر ، نفس عمیقی کشید و بعد موبایلش رو دوباره توی جیبش چپوند . نیم ساعتی دیگه می تونست با امیر علی باشه … بعد بر میگشت به خونه اش …
برای امروز عصر باید حتماً صورتش رو شیو می کرد و لباس های خوب می پوشید !
***
ساعت هفت و نیم بود که بلاخره به خونه رسید .
کلید انداخت توی قفل و در حیاط رو باز کرد و وارد شد . خسته و گرسنه بود . طول حیاط رو لی لی کرد و دم در کفش های آل استارش رو از پا در آورد و وارد شد . بلافاصله صدای غرغرهای مادرش رو شنید :
– امیر رضا … الهی ذلیل نمیری ! رومیزی رو چرا کج می کنی ؟ برو یه گوشه بشین !
آرام خنده اش گرفته بود از اینهمه حرص و جوش خوردن مادرش و در عین حال تعجب کرده بود که چه اتفاقی افتاده اینقدر خونه تر و تمیز شده !
روکش کوسن ها عوض شده بود و رومیزی ترمه ی قدیمی مامان وسط میز پهن شده بود ! امیر رضا بهش سلام کرد . آرام پرسید :
– سلام ! چه خبره اینجا ؟
ممنون قاصدک پاییز♥️♥️♥️
خاهش سه نقطه من😘❤❤
♥️♥️
عصر ها دیگه پارت نداریم قاصدک پاییز؟؟
الان گذاشتم پارت ۱۲ رو 😄
اسمم نور هستش 😘